رمان درتلاطم تاریکی96

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/14 17:35 · خواندن 1 دقیقه

نگاه غم زده امو به هانی که بانیش باز به شیشه ی ویسکی اشاره میکرد دوختم
وقتی دید واکنشی نشون نمیدم با حرص گفت
 

_اهه بسه دیگه سه ساعته ماتم گرفتی،بیا یکی دوپیک‌ بریم بالا حالمون میزون شه

 

_نمیخوام ، ایناروهم  جمع کن
 

_غلط کردی مگه دست خودته،بخور کفرمنم درنیار

 

ناچار شات کوچیکی که برام ریخته بودو رو برداشتمو یه نفس سرکشیدم
از طعم بدش صورتم جمع شد
 

هانی یدونه چیپس گرفت سمتم
 

_بیا نمیری یوقت

 

عصبی دستشو پس زدم
_خیرسرت فردا عروسیته ،بیابرو بکپ دیروقته

 

ابرویی با شیطنت بالا انداخت
 

_نوچ تا تورو ریلکس نکنم ازخواب خبری نیس

 

پوف کلافه ای کشیدم
نخیرانگار کوتاه بیا نبود
دوساعت بود مغز منوخورده بود،تا حرفشم به کرسی نمی نشوند ول کن نبود
 

از رو لجبازی
دستمو جلو بردمو شیشه ی ویسکیو برداشتمو بی معطلی سرکشیدم
 

صدای هانیم باعث توقفم نشد
 

_هییین،چیکارمیکنی دیوونه همه رو نخور احمق

 

بی توجه نصف بطری رو خالی کردم
شیشه رو کنارزدم
تلخیو داغیش گلمو معدمو داشت بگا میداد
دوسه تا چیپسو تو‌دهنم چپوندمو پشت بندش یه لیوان اب البالو دادم بالا
یکم از سوزش معده ام کم شد
ولی نه خیلی
خیلی وقت بود لب به این آت اشغالا نزده بودم
یه 2سالی میشد

 

_ملو خوبی،چه وضع خوردن بود نه به اینکه نمیخوردی نه به اینکه خودتو خفه کردی بااین زهرماری

 

_هانی اینارو جمع کن برو خونت میخوام تنهاباشم

 

اخمی کردو خیلی جدی گفت
 

_اگه فک کردی بااین حالت تنهات میزارم کور خوندی، د اخه احمق این همه سال تنها بودی چه غلطی کردی که از این به بعدش بخوای کنی