رمان درتلاطم تاریکی180
24 آذر 00:37 · · _خب عروس خانم ،میتونی خودتو ببینی
هانی همینکه حرف ارایشگر تموم شد ،شیرجه زد سمتم
_وییی چقد خوشگل شدییی ،ارکان فدات شه الهییی
زیرلب خدانکنه ای گفتم که چشم غره ای بهم رفتو پرید یه ماچ از لپم گرفت
_مردشورتوببرن هانی ،میدونی بدم میادد باز تف مالیم میکنی
لبخند دندون نمایی زد
_دوس دارم تا توباشی شوهر ذلیل بازی درنیاری
به دنباله ی حرفش ادامودر اورد
_خدانکنه
با خنده فوشی نثارش کردم که زندایی که میکاپش تموم شد بود گفت
_چقد پچ پچمیکنین شما دوتا
بعد روبه هانی ادامه داد
_تونمیخوای حاضرشی دختر
بجای هانی جواب دادم
_این بشر حاضره بدون ارایش بیاد عروسی ولی مث کنه به من بچسبه
پرستو و زندایی خندیدن که هانی گفت
_ایششش خیلیم دلت بخواد
با صدای اکرم خانم(ارایشگر) همگی ساکت شدیم
_خانما دوماد خوشتیپمون اومده پایین منتظره
همگی به هولو ولا افتادن
من اما بدون تلف کردن وقت حتی بدون اینکه خودمو تواینه ببینم تورمو رو صورتم کشیدم
پرستو به کمکم اومدو هردو باهم از ارایشگاه بیرون اومدیم
پشت سرما زنداییو هانیم میومدن
با بیرون اومدنمون
ارکان رو تکیه زده به ماشین دیدم
چقد خوشتیپ شده بود بچم
تو دلم مثل همیشه از دیدنش ذوق کردم
با دیدنم لبخند بزرگی رو لباش نقش بست و با دست گل کوچیکی که دستش بود
به سمتم قدم برداشت
بارسیدن بهم دست گل رو دستم داد
_مرسی
چشمک ریزی زد
_فدات خانم خانما
دقایقی بعد هردو سوار ماشین بودیمو توراه تالار
صدای بوق زدن ماشینای پشتی و صدای بلند اهنگی که ارکان گذاشته بود
سکوت بینمون رو میشکست
ارکان نیم نگاهی سمتم انداخت
_ساکتی
_عروس باید سر سنگین باشه من از اون عروسای قرتی نیستم
ارکان کوتاه خندید
_برمنکرش لعنت ،خانم من یدونه اس
_بله پس چی فک کردی
بارسیدن جلو ی تالار
کامل برگشت سمتم
چون یهویی اینکارو کرد
شوکه خندیدم
_چیشد
_کل راهو بزور جلو خودمو گرفتم حمله نکنم سمتت تامبادا ارایشت خراب شه ولی خب دیگه طاقت ندارم بوسو بده بیاد
_دیونه ای بخدا
—دیونه ی توام توله
خم شد سمتم
باقلبی که از نزدیکیش باز ضربانش روبه اسمون رفته بود
چشاموبستم
تورمو اروم کنار زد
نفسای داغش رو صورتم پخش میشد
بی طاقت برای تموم کردن فاصله ،خودموجلو کشیدم
چیزی نمونده بود
لباش لبامو لمس کنه که تقه ی محکمی به شیشه ی ماشین خورد
ترسیده چشامو بازکردم
هردو سیخ توجامون نشستیم که پرستو با نیشخند بزرگی اشاره کرد شیشه رو بدیم پایین
ارکان درحالی که بااخمای درهم جدو اباد پرستورو مورد عنایت قرارمیداد شیشه رو داد پایین
_چه مرگتهههه
پرستو خیلی ریلکس درجوابش گفت
_وقت واسه لب بازی زیاده ملت منتظر شمادوتان
_پرستو امشب به نفعته جلو چشم افتابی نشی
با خنده روبه جفتشون گفتم
_بس کنین دیر شد ،ارکان بچه ای مگه بحث میکنی
_خیلی خب
پیاده شدو اومد در شاگردو برام بازکرد
لباسمو جمع کردم تودستمو اروم پیاده شدم
ارکان دستمو تو دستش گرفتو هردو به سمت ورودی تالار رفتیم
با ورودمون
صدای بلند دستوجیغ مهمونا بلند شد
پشت بندش اهنگ شاد عروس دوماد پخش شد
زنداییو دایی هردواومدن سمتمون
زندایی اسفند دود میکردو دایی رو سرمون شاباش میریخت
چون مجلس مختلط بود
پیمانو هانیم دوتایی اومدن جلومون رقصیدن
خلاصه بعداز کلی مسخره بازی در اوردن رضایت دادن مابشینیم سرجامون
......
عاقد اومده بودو داشت کارای مربوطه رو انجام میداد
تواین بین زندایی با لحن ناراحتی روبهم گفت
_جای اقای احمدی خالی
اه پر افسوسی کشیدم
ارزوی هردختری بود پدرومادرش تو جشن عروسیش شرکت کنند ولی متاسفانه من بایداین ارزو رو به گور میبردم
چون نه پدری داشتم که بیاد
نه مادری
همین دوروز پیش بود،دایی به اون زن مثلا مادر زنگ زدو ازش خواست به عروسی ما بیاد
اما
اون فقط درجواب دایی گفت
_تاالان بدون من همه کار کرده ازاین به بعدم فکر کنه مادر نداره ،من نمیتونم بیام
این شد که دایی گفت
_ستاره برای هممون مرد ،حتی اگه بمیره هم نمیریم سرخاکش
بادستی که رو دستم نشست از فکر بیرون اومدم
_خوبی عشقم
نگاهمو به نگاه مهربون ارکان دوختم
_خوبم
...
_ سرکار خانم ملودی احمدی برای بار سوم میپرسم ایا به بنده وکالت میدهید شمارا به عقد دائم و همیشگی جناب اقای ارکان سماوات در بیاورم،عروس خانم وکیلم
باچشایی ک اشک درونش میرقصید
گفتم
_با اجازه ی دایی محمدم و بزرگترای جمع بلههه
صدای تشویق حضار دوباره بلندشد
ارکان با لبخند بزرگی جعبه ی کوچیکی رو پام گذاشت
بازش کردم
یه گردنبند ظریف بود که پلاک کوچیکی بهش وصل بود دقت که کردم متوجه اول اسم خودمو خودش که درهم به شکل زیبایی پیچیده شده بود،شدم
زیرلب با نگاه مملو از قدر دانی ازش تشکر کردم که پیشونیمو بامحبت بوسید
عاقد اینبار از ارکان پرسید که همون بار اول بله رو داد
چقد خوشحال بودم که نه فیلم برداری بود که همش مزاحممون بشه نه اونقد جمعیت شلوغ بود که سردرد بگیریم
از داییو ارکان ممنون بودم که رومو زمین ننداختنو به خواسته ام احترام گذاشتن
یک ساعتی میشد همه مشغول رقص بودن
منو ارکانم که همش در حال سلفی گرفتنو مسخره بازی بودیم
که دیجی از همه خواست وسط رو خلوت کنن تا ما بتونیم رقص دونفره انجام بدیم
آهنگ عروسک میثم ابراهیمی پخش شد
ارکان از جاش بلندشدو دستشو به طرفم دراز کرد
یکم خجالت کشیدم
چون تاحالا باهم نرقصیده بودیم
باکمکش رفتم وسط
که مجدد صدای تشویقا بلندشد
ارکان در کمال تعجب خیلی مردونه و قشنگ میرقصید
منم سعی میکردم یکم نازو عشوه قاطی رقصم کنمو خشک نباشم
که این باعث خنده ی ارکان شد
بااخم لب زدم
_کوفت نخند ابرومون رفت
خم شد سمتمو درحالی دستمو میگرفتو منو میچرخوند گفت
_خانمم حق بده بخندم واقعا اولین بارهه میبینم نازو عشوه میایی برام،همیشه مث مادر فولاد زره خشکو سردی
باتموم شدن حرفش حرصی نامحسوس،لگدی به پاش زدم که اخ اخ کنان گفت
_بیا اینم نمونه اش
خندیدم که یه دور دیگه چرخوندتم
وازپشت تقریبا در اغوشم گرفت
_تو اگه سردم باشی مهربونم باشی عشوه بیایی یانیایی من همه جوره عاشقتم
به نیم رخش خیره شدم
_ارکان
اروم لب زد
_جانمم
_خیلی دوستت دارم
جاخورد ولی زود به خودش اومد
صدای ذوق زده اشو شنیدم که توگوشم پچ زد
_منکه میمیرم براتت
باتموم شدن اهنگ بالاخره از هم دل کندیمو با دست زدن مهمونا برگشتیم سرجامون
...
موقع سرو شام بود
همه مشغول حرف زدن بودن
روبه ارکان که با زندایی حرف میزد
گفتم
_عزیزم من میرم دسشویی بیام
لبخندی به روم زد
_زودبیا
سری تکون دادمو به سمت دسشویی که انتهای راه رو بودرفتم
خداروشکر دسشویی نداشتم وگرنه بااین لباس کارم زار بود
جلوی اینه وایستادمو مشغول مرتب کردن تورم شد
بادیدن خودم لبخند مغروری زدم
خیلی خوب شده بودم
اومدم به سمت خروجی برم که صدای زنی مانعم شد
_کسی اون بیرون هست
کنجکاو گفتم
_من هستم ،طوری شده خانم
یهونمیدونم چیشد زد زیرگریه
_خانم توروخدا به دادم برس،بچمم بچم دارع میمیره خون ریزی دارم
نگران به سمت تنها دری که بسته بود دویدم
تقه ی محکمی بهش زدم
_درو باز کن ببینمت ،من دکترم شاید بتونم کمکت کنم
صدای هق هقش تنها صدایی بود که به گوش میرسید
نمیدونم چرا حس بدی داشتم انگار که قراربود اتفاق خیلی بدی بیوافته
شایدم این حسم برای این زن بیچاره بود
وقتی دیدم درو باز نمیکنه
دوباره زدم به در
_خانم میشنوی صدای منو این دروبازکن
طولی نکشیدکه دربازشد و زنی رنگ پریده با لباسای خونی جلوم ظاهرشد
بادیدنش
هینی کشیدم
_یاخدا چیشده به تو
گریه کنان نالید
_تورو خدا تورو جون عزیزت،منو برسون بیمارستان
نگران دستشو گرفتمو کمکش کردم از دسشویی بیرون بیاد
_باشه باشه گریه نکن الان زنگ میزنم اورژانس،اصلا شوهرت کجاس چرا خبرش نکردی
با اوردن اسم شوهر
رنگش پرید هول زده گفت
_خانم توروخدا تو روجون مادرت به کسی خبرنده،شوهرم بفهمه باز سقط کردم منو میکشه خودش گفته بود،التماست میکنم فقط کمکم کن برم بیمارستان
_خیلی خب اروم باش کمکت میکنم لازم نیس بترسی به کسی چیزی نمیگیم
نفس راحتی کشید
که زیر بغلشو گرفتمو به سمت خروجی پشتی،حرکت کردم
با این لباسا بسختی راه میرفتم
ولی خب چاره چی بود
این زن داشت از دست میرفت
نمیتونستم دست رو دست بزارم
با خارج شدن از تالار
زن هق هقش بیشتر شد
نگاهم رو گردوندم دورتا دور خیابون ماشین زیاد بود
اما همشون متعلق به مهمونا بودن
دستمو برا ماشینایی که در حال حرکت بودن بلندکردم که یکیش نگه داشت
خداروشکری زمزمه کردم
_اقا دربست
مرد که چهره ی نسبتا خشنی داشت سری تکون داد
_بفرمایید
درپشتو باز کردم
اومدم برگردم به زن بیچاره بگم بیاد سوارشه
که چیز محکمی توسرم خورد
ازشدت دردجیغی کشیدم
گیجو بهت زده
به عقب برگشتم
با دیدن چوب بزرگی که دست همون زن بود
چشام تااخر گرد شد
تابفهمم چیشده
هلم داد توماشینو خودشم سوارشد
دهنم مقل ماهی برای گفتن حرف بازو بسته میشد اما چیزی نمیتونستم
بگم
چشام داشت بسته میشد
تلاشم برای هوشیاربودن
بی فایده بود
لحظه ای بعد چشام کامل بسته شدو دیگه هیچی نفهمیدم