رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

رمان درتلاطم تاریکی176

fati.A fati.A 21 شهریور 21:05 · fati.A ·

گیج نگاش کردم 
چرا پیمان باید به آرکان خبر می‌داد چه ربطی به اون داشت 
سوالی پچ زدم 
_چرا باید به آرکان خبر بده چه ربطی به اون داره

 

هانی بابغض نگام کرد
 

_ تو از هیچی خبر نداری نمی‌دونی این چند وقت چه اتفاقایی افتاده

_چیشده مگه

باغم به ارکان خیره شد
_تواین یه ماه بلایی نموند سراین بدبخت نیاد

گیج پرسیدم
_چیی؟یعنی چی؟

بایه نفس عمیق خیره به چهره ی غرق در خواب ارکان گفت
_بعداز رفتن تو داییت بهوش اومد،وقتی فهمید رفتی همجارو بهم ریخت اولین کاری که کرد،یه کتک مفصل به ارکان بی نوا زدوبعد ازخونه بیرونش کرد،حتی زنداییتو پرستوم نتوستن مخالفت کنن

باابروهای بالارفته نگاش کردم
_خببب
_خب که خب،ارکان یه چندروز غیبش زد،خبری ازش نداشتیم تااینکه یه شب مستوپاتیل با سرو وضع داغون اومد جلو درمون،گریه کرد التماس کرد جاتو بگم ولی من فقط تحقیرش کردمو ردش کردم رفت
کار هرشبش شده بود
همجارو دنبالت گشته بود ولی خب هروقت به بنبست میخورد باز میومد سراغ من،تا امروز صبح
،امروز که نه تو جواب گوشیتو دادی نه ارکان،نگران شدم ،مطبو بستم راه افتادم اومدم اینجا،توراهم به پیمان گفتم میرم یه سربه بی بی بزنم برگردم،وسطای راه یه گوشه نگه داشتم یکم استراحت کنم که ماشین کلاخاموش شدو دیگه ام روشن نشد،ناچار زنگ زدم پیمان بیاد دنبالم،دوساعت منتظرموندم ،دیدم اومد،ولی خودش نه ارکان رو فرستاده بود،منو میگی چنان حرصی شدم اول جدو اباد پیمانو مورد عنایت قراردادم بعد یه حال اساسی از ارکان خان گرفتم،خلاصه مجبور شدم با ارکان بیام ،اگه بیشترمخالفت میکردم شک میکرد

_خبب

-هیچی دیگه همینکه رسیدیم روستا،بهش گفتم برگرده،نمیخواستم توروپیدا کنه،گوش نکرد،بحثمون شد،فرمونو ازدستش گرفتمو بجون هم افتادیم ،که ماشین ازجاده منحرف شدو خوردیم به درخت

باتموم شدن حرفاش 
قطره ی اشکی ازچشمش بیرون چکید که بی حرف کشیدمش توبغلم
_هیس اروم باش تموم شد،تقصیرتونبودکه،ارکانم حالش خوبه ببین

**
نگاه خوابالودم به چهره ی غرق درخوابو زخمیش خیره بود
دلم ارومو قرارنداشت
وانمود کردن به خونسردی شاید الان سخت ترین کارممکن بود
اما چاره ای نبود
نمیخواستم حال هانیو بدترکنم
باپشت دست اشکاموپس زدم

هانیو فرستاده بودم برهه ویلا بخوابه
وگرنه تاصبح آبغوره میگرفت
چشام ازفرت خستگیوبی خوابی میسوخت
ولی نمیتونستم بخوابم
اگه تب میکرد
ممکن بود تشنج کنه
ملافه رو روش مرتب کردموسرمو گوشه ی تخت گذاشتم
خیره بهش
اروم دست لرزونمو جلوبردمو دست سردشو گرفتم

نمیدونم چقد بی صدا اشک ریختم
به حالو روز خودمو اون
که از سوزش چشام خوابم برد

....
باصدای جیک جیک گنجشکا
چشم بازکردم
نگاه خوابالودم رو به دورو اطراف چرخوندم
با دیدن اتاق 
تموم دیشب جلوچشم مرور
شد
گردنم بدجور گرفته بود
ناله کنان دستمو رو گردنم کشیدم
لعنتی چقد دردمیکرد
هوا روشن شده بود
اماچشای ارکان همچنان بسته بود
نفس راحتی کشیدم
نمیخواستم منو اینجا ببینه
اروم ازتخت فاصله گرفتم
باید به اوژانس خبرمیدادم
بیان ببرنش
بیمارستان
هنوز احتمال خطر وجود داشت

به استانه ی در که رسیدم
صدای ناله ی ناواضحیو شنیدم 
اهمیتی ندادم
حتما داره خواب میبینه
دستمو به دستگیره گرفتم که صدای ارومو بمشو شنیدم
_من...من کجام

باغم پلکامو بهم فشوردم
نباید میزاشتم ببینتم
بدون جواب دادن
یا حتی لحظه ی صبرکردن
دروبازکردمو
ازاتاق بیرون اومدم
باقدم های بلند ازخانه ی بهداشت بیرون اومدم
قلبم چنان خودشو به درو دیوار سینه ام میکوبید که گفتم الانه ازجاش دربیاد 
من نمیتونستم ببینمش
قرارم نبود حتی نزدیکش بشم
بااومدنش به اینجا تموم معادلاتموبهم زد
حتی احساسات کوفتیمو
بانهایت سرعت به سمت در حیاط دویدم
درست لحظه ی اخر
کبلاییو دیدم
به اجبار وایستادم
بادیدنم
شوکه خندید
_سلام بابا جان خوبی کجا بااین عجله

نفس نفس زنون نالیدم
_سلام..شرمنده..جایی کاردارم بایدبرم،لطفا مریضمون رو با امبولانس بفرستین بیمارستان

گیج سری تکون دادکه باتشکر ریزی
ازکنارش رد شدم

*بارسیدن به خونه
بغضم باصدای بلندی شکست
صدای هق هقم
بدجور
زخمموتازه میکرد
دستمو رو زنگ گذاشتم
فشارش دادم
پشت سرهم
بدون وقفه زنگو میزدم که در یهو بازشدو بی بی پریشونو نگران توچارچوب درنمایان شد
با دیدنم
چنگی به لپش زد
_خدا مرگم بده ، این چه وضعیه مادر

پریدم توبغلشو گریه رو ازسرگرفتم
لرزون
مث بچه ای که مادرشو گم کرده
تو بغل بی بی میلرزیدم
با صدای گریه ام
هانی خوابالود ازاتاق بیرون اومد
اول گیج
بعد با چشای گردو نگران به سمتم دوید
_ملووو چیشدهه

_هانییی

_جونمم..جونم چیشده

_نمیخوامم..نمژخوام ببینمش

_خیلی خب اروم باش هیچی نیس اروم

منو ازبغل بی بی که ازهمچی بی خبربودو همراهم گریه میکرد
بیرون کشیدو تن خسته امو بغل کرد

....
_عموشرمنده بخدا نمیتونم بیام ،لطفا اصرارنکنین

_بابا جان من غیر تو کسیوندارم که این بنده خداروبهش بسپارم

_شرمنده اینومیگم ولی بچه که نیس بزارید برهه خونش خب

صدای دلخورش منو از حرفی که زدم پشیمون کرد
_رسم مردونگی نیس این بنده خدارو بااین حال بفرستیم برهه،خداروخوش میاد اخه

راست میگفت
هوفف
چاره ای نبود
بعدم برای اولین بار کبلایی ازم یه چیزی خواسته بود
درست نبود نه بیارم

باتموم مخالفت بی بیو هانی
سوارماشین شدموبه سمت شهرحرکت کردم
استرس داشتم
از دیدن واکنشش
از برخورد باهاش
از ری اشکن بدن خودم
میترسیدم بازم بهم شوک عصبی وارد شه
چرا که هنوزم
تموم لحظه های اون شب برام زنده بود

بارسیدن جلوی بیمارستان
ماشین رو گوشه ای پارک کردموپیاده شدم
بایه نفس عمیق وارد شدم
از پرستاربخش شماره ی اتاق ارکان روپرسیدم
که بالبخندگفت
_اتاق۵۲ته راه رو

سری تکون دادمو به سمت اتاق حرکت کردم
کبلایی رو ازدور دیدم 
دستی برام تکون دادکه بالبخند به سمتش رفتم
_سلام
متقابلا لبخندزد
_سلام دخترم خوبی،فکرنمیکردم بیایی

_این چه حرفیه معلومه که میام

_دستت درد نکنه،بابا جان این پسرو برسون خونه ی من،منم برم تهران یه سر پیش نرگس،باز حالش بدشده انگار

_خیالتون راحت من اینجام شمادیگه میتونین برین

بارفتن کبلایی
با قلبی که ضربانش رو هزاربود
درو بازکردمو داخل شدم
اومدم حرفی بزنم که بادیدن ارکان با 
بالاتنه ی لخت
چشام تا اخرگردشدو جیغی ازته دل کشیدم
اونم همزمان دادزد
اون داد میزد و من جیغ
که یهو بلندگفت
_بسههه کرشدممم

بااخم توپیدم
_خودت بسههه

لحظه ای ساکت شدم
اون اما ریلکس
مشغول پوشیدن تیشرتش شد
بااخم نگاش میکردم
چرا اصلا جانخورد ازدیدنم
نگاه خیره امو که دید
نیشخندی زد
_چنان جیغ زدی یادم رفت سلام کنم،احوالت خانم فراری؟

لعنتی چرا انقد خونسردبود
تازه تیکه ام مینداخت اسکول
_توکه الحمدلله حالت ازمنم بهتره،پس نیازی به من نداری

قدمی به سمت در برداشتم که صداشوشنیدم
_اخ اخ سرم ،وای سرم چقد گیج میره

نگران برگشتم سمتش
دستشو به دیوار گرفته بودو نگاهش به زمین بود
نگران به سمتش دویدم
بازوشو‌لمس کردم
_خوبییی؟چیشد؟

سرشو بلندکرد
بادیدن لبخند دندون نماش
شصتم خبردارشدکه بله
عوضی سرکارم گذاشته
باحرص دستمو از روش برداشتمو عقب رفتم 
_مریضیی عوضی

کوتاه خندید
_وقتی محمود خان از دختر ساده دلو مهربون روستاکه از قضا دکتر روستام هست،تعریف کرد شک کردم تااینکه اسمتو گفت

برو بر نگاش میکردم که خم شد روصورتم
_گیرت انداختم خانم ملودی احمدی،خانم فراری،دختر مهربونو ساده دل روستا

زبونم از بیشعوری این بشر بنداومده بود
با لکنتو حرص لب زدم
_تو..توخیلیی...

نیشخندش پررنگ شد
_من چی عشقم خیلی زرنگم،یا جذاب هوم؟

مشتی به سینه اش کوبیدم
_لعنت بهت عوضی

اومدم برم که مانعم شد
_عا کجا بااین عجله ،مگه جنابعالی قول ندادی منو تا خونه ی محمود خان همراهی کنی،نکنه خالی بستی؟

لبامو عصبی جمع کردم
_ببین اشغالل...

یه تای ابروشو بالاانداختومنتظرنگام کرد
که حرفموخوردم
لعنتی هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید

بیشترازقبل خم شد روصورتم که نفس توسینه ام حبس شد
_نگفتی

اومدم دهن بازکنم فوش کشش کنم که در بی هوا بازشدو مردی باروپوش سفید وارد اتاق شد
بادیدن ما
سریع سرشو برگردوند
_وای خدااشرمنده،من فکر کردم مریض تنهاس

باحرص هولی به ارکان که نیشش تا بناگوشش بازبود دادمو
برگشتم سمت دکتر
_اتفاقا ماهم داشتیم میومدیم پیش شما

مردهه که رو اتکتش دکترتهرانی نوشته شده بود،باحرفی که زدم برگشت سمتمون
_اگه واسه ترخیص میگین که بایدبگم همین الانم میتونین برین،اینم جواب ازمایشاتو سی تی اسکن،خداروشکر مشکلی وجود نداره

لبخندی زدمو برگه هارو ازش گرفتم
_خیلی ممنون

_خواهش میکنم

تهرانی که ازاتاق بیرون رفت
شروع به بررسی جواب ازمایشو وجواب سی تی اسکن کردم
ارکان اما خونسرد روتخت دراز کشیدو با تفریح مشغول تماشام شد
_خب خانم دکتر،مشکل چیه سرمرم که نشکسته

اخمی کردم
_متاسفانه مشکلی نداری،ولی خب تا دودیقه دیگه دهنتو نبندی تضمین نمیکنم سرت سالم بمونه

بلندخندید
_اوه چه خشن

مث میرغضبانگاش میکردم که چشمک شیطونی به روم زد
_خشن دوس دارم

زیرلب فوشی بهش دادمو به سمت در راهمو کج کردم
_تا پنج دیقه دیگه نیایی بیرون ،رفتم

بعدبدون اینکه منتظر جوابش بمونم
به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم
بنده خدا کبلایی حتی پول بیمارستانم حساب کرده بود پس نیازی به تصفیه ی مجدد نبود

...
استارت رو که زدم
در شاگرد بازشدو ارکان سریع سوارشد
ناخداگاه خندم گرفت از عجله ای که موقع سوارشدن به خرج داد
ولی خب نمیخواستم بهش رو بدم

ماشینو روشن کردمو به سمت مقصد روندم
هیچکدوم حرفی نمیزدیم

فکرم درگیربود
درگیر حرفای پریشب هانی
درگیرگذشته،اینده
دایی
ارکان
هعی

_نمیخوای برگردی؟

سوالی نگاش کردم که گفت
_اون حرومزاده رفته فرانسه،دلیلی نداره دیگه اینجا بمونی

میدونستم سینا رفته
هانی بهم گفته بود
ولی خب چه اهمیتی داشت
پوزخندی صدا داری زدم
بدون اینکه نگاش کنم باتمسخرلب زدم
_چرا فک کردی من بخاطر اون اومدم شمال؟

اخمی کرد
_پس بخاطر چی همچیو ول کردی تکوتنها اومدی تواین خراب شده

_فک میکنم دلیلم کاملا مشهودهه

به خودش اشاره کردم
که به انی صورتش سرخ شد
اومد حرفی بزنه که سرمو به معنای چیه تکون دادم که
حرفشو خوردو مشتشو محکم به پاش کوبید
دروغه اگه بگم نگران نشدم
ولی خب
سکوتو ترجیح دادم
دقایقی بعد
جلوی خونه ی کبلایی ماشینو پارک کردم
سوالی نگام کرد که دسته کیلیدی که کبلایی موقع رفتن بهم داده بودو پرت کردم تو بغلش
_همین خونه اس،اینم کیلیدا

سری تکون داد
اومد پیاده شه که باجدیدت گفتم
_سه روز فقط سه روز وقت داری اینجابمونی،بعداون برمیگردی تهران،وگرنه بدمیبینی

حرفی نزد
فقط بااخمای درهم پیاده شدو دروبهم کوبید
در که بسته شد 
پامو رو پدال گاز گذاشتمو ماشین باصدای بدی ازجاش کنده شد
ازاینه بغل
نگاه اخمالودو غمگینشو دیدم
اهی کشیدمو به روبه رو خیره شدم
 

رمان درتلاطم تاریکی175

fati.A fati.A 21 شهریور 20:44 · fati.A ·

حس می‌کردم قلبم نمی‌زنه
اصلا اون اینجا چیکار می‌کرد
کنار هانی مغزم دیگه نمی‌کشید  چرا باید اینجوری می‌شد خسته درمونده گیج ترسیده بهش خیره بودم به اون که غرق در خون بی‌حال یه گوشه افتاده بود دستمو جلو بردم تا لمسش کنم ولی وسط راه پشیمون شدم باید می‌فهمیدم اینجا چخبره
دو به شک نگاش می‌کردم  که هانی جیغ زد

_ ملودی لطفاً کمکش کن داره می‌میره 
 

تعلل رو کنار گذاشتم و بالاخره کمکش کردم از ماشین بیرون کشیدمش 
هانی لنگ لنگون خودشو بهم رسوند
نگاش کردم که توپید
 

_زود باش دیگه منتظر چی هستی کمک کن ببریمش بیمارستان

 

با چشایی گرد شده گفتم
_ واقعا انتظار داری بااین حالش ببریمش بیمارستان د اخه احمق تا ما برسیم بیمارستان که این تموم کرده باید ببریمش همین نزدیکیا یا خونه یا بهداشت

 

هانی بی حرف سری تکون داد که داد زدم  

_برو کمک بیار
 

تنها کسی که به ذهنم می‌رسید کبلایی بود اون همیشه این وقت شب بیدار بود

هانی به خواست من همونطور خسته و بی‌رمق به سمت مسجد دوید من اما فقط با بغض و گریه نگاهم پی ارکان بود
آرکانی که حس می‌کردم دارم از دستش میدم
هر چقدرم مقصر بود هر چقدم گناهکار بود هر چقدرم قلب و روحم رو شکست بازم دوستش داشتم تلخ بود ولی  عین حقیقت بود
باخودم که رودروایسی نداشتم
من هنوزم مث روز اول عاشقش بودم
آروم موهاشو با دست کنار زدم صورتش پر از خون بود هنوز نمی‌دونستم قضیه چیه
فقط اینو می‌دونستم که اگه چیزیش بشه من زودتر از اون می‌میرم 
نگاهم رو به آسمون دوختم تنها کاری که از دستم بر میومد امید داشتن به خدا بود خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم اما حالا تنها مرهم دردام و تنها رفیقم خدا بود و بس 
آهی از ته دل کشیدم 
آروم با گوشه شالم خون روی صورتشو پاک کردم هانیو دیدم که با کبلایی دوون دوون به این سمت میومدن 
تابهم رسیدن
هر دو نگران نگام کردن
 من اما فقط گفتم 

_عجله کنین داریم از دستش میدیم باید ببریمش بهداشت اینجا هیچی ندارم 
 

کربلایی یه طرف بازوی آرکان رو گرفت منم طرف دیگرشو همراه هانی ۴ نفره به سمت خانه بهداشت حرکت کردیم 
تو دلم  خدا خدامی‌کردم هیچ بلایی سرش نیاد 
نفرت معنایی نداشت وقتی که دیوانه وار عاشق یه نفر  باشی 
با رسیدن به خانه بهداشت کبلایی قفل درو باز کرد داخل شد طولی نکشید که بایه برانکارد برگشت به به سمتمون 
به کمک هم آرکان رو روی برانکارد خوابوندیم با عجله
به سمت اتاقم حرکت کردیم 
رو به هانی داد زدم 
_کمک‌های اولیه تو کمد دست راسته سریع بیارش 

 

هانی دوید سمت کمد منو کبلایم رفتیم تو اتاق آرکان رو روی تخت خوابوندیم 
با اومدن هانی شروع کردم به شستن خون سر و صورت آرکان 
با تمیز شدن صورتش کل زخم‌های ریزو درشت صورتش
نمایان شد
دلم با دیدنش ریش ریش شد چرا باید تو این حال می‌دیدمش اخه
نمی‌دونم چقدر مشغول بستن و ضدعفونی زخماش بودم که با صدازدن هانی از کار دست کشیدم 
_اگه به هوش نیاد چی 
 

خسته نیم نگاهی به سمتش انداختم
 

_ مسخره بازی در نیار اون قوی‌تر از این حرفاست بعدم من همه چی رو چک کردم هیچ مشکلی نداره تنها دستش آسیب دیده که با اتل بستمش، فردام اول صبح منتقلش می‌کنم به بیمارستان شهر تا ازش سیتی اسکن  بگیرن

هانی  آهی از از روی تاسف کشید 
_ لعنت به من،همش تقصیر من بود نمی‌خواستم اینجوری بشه 
ابروی بالا انداختم راجع به چی حرف می‌زد نگاهمو که دید  با غم ادامه داد 
_من داشتم میومدم سراغ تو بدون اینکه کسی خبردار شه حتی پیمانم از این موضوع خبر نداشت چرا که اگه می‌فهمید زودتر از همه به ارکان خبر می‌داد 

رمان درتلاطم تاریکی174

fati.A fati.A 18 شهریور 17:53 · fati.A ·

و منو دراغوش کشید
بااینکارش
نفس حبس شدم ازاد شدو قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
 

_خوبی 

 

_خو..بم

 

اروم منو ازخودش جداکردو برگشت سمت ارکان

با نفرت گفت 
 

_چیکارش کردی عوضی

 

ارکان بدون جواب دادن، تنها سری از روی تاسف براش تکون دادو راهشوبه سمت ورودی بیمارستان کج کرد
هانی اما بیخیال نشد
دادزد
_یه باردیگه دورو ورش ببینمت جرت میدم

...
یک ماه بعد
نفس عمیقی کشیدموفنجون قهوه امو به دماغم نزدیک کردم
با پیچیدن عطربینظیرش تو بینیم
لبام به لبخند دلنشینی بازشد

صدای غرغر بی بی رو از حیاط میشنیدم که بازداشت باپیک موتوری بحث میکرد
 

_بچه این چیه اوردی،نگفتم نون تازه بیار
 

_بی بی بخدا تنهاکسی که ازنونای من ناراضیه تویی،همه راضین،نون به این خوبی چشه مگه

 

_یعنی من بااین سنم دارم دروغ میگم،میگم نونات بیاته مادر چرا قبول نمیکنی اخه

 

سرمو باخنده تکون دادم
هرروز همین بود بی بی این سهراب بنده خدارو همش دعوا میکرد
 

قهوه امو کنارگذاشتمو
قلممو از رو میزبرداشتم
دیگه چیزی تا تکمیل تابلوم نمونده بود

دوساعت بعد
بالاخره تمومش کردم
با افتخاربه اثر دستم نگاه کردم
ملودی دختر تویدونه ای 
توهمچی درجه یکی

تعظیم ریزی جلواینه کردم
 

_من متعلق به همتونم ممنونم ممنونم خخ

 

تابلورو گوشه ای  اتاق ،کنار چندتا تابلوی دیگم گذاشتم
مثل همیشه نقاشی حالموخوب کرده بود
هییی
هنوزم باورم نمیشد روزی بخوام همچین کاری کنم
ولی خب
ازقدیم چی گفتن
زندگی پراز سوپرایزه
ادم از یه لحظه بعدشم خبرنداره
کی فکرشومیکرد بعدازاون همه دردو عذاب بلندشم بیام تویه روستا باسرایدار ویلای هانی اینا
زندگی کنم
تواین یه ماه
همچیز تغییرکرده بود
حتی خودم
روزی که ازبیمارستان اومدم بیرون
هانی منواورد اینجا و با بی بی ثریا اشنام کرد
حقا که زن خیلی خوبی بودو این مدت مثل چشاش مراقبم بود
حالم خیلی خوب بود.میشه گفت
تقریبا تموم کابوسای زندگیمو فراموش کرده بودم

_ملودیی بی بی کجاموندی

با صدای بی بی ازفکرای بی سروته بیرون اومدم
 

_اومدم بی بی

ازاتاق بیرون اومدم بی بی مشغول بافتن شال گردن زرد رنگش بود
 

_سلام بر بی بی خوشگل خودم خوبی

 

بادیدنم گل از گلش شکافت
 

_سلام به روی ماهت،مادربرو ناهارو گرم کن بخوریم

 

سری تکون دادم
 

_وای اره زود بخوریم که دیرم شد

سریع ناهارو گرم کردموباهم خوردیم

بعدازناهار

سریع لباساموبالباسای بیرون عوض کردمو دراخر روپوش سفید رنگمو پوشیدم
 

_بی بی من دارم میرم کاری نداری؟

 

لبخندی به روم زد
 

_نه مادر مراقب خودت باش،سلام منم به کبلایی برسون

 

_چشم

پیاده به سمت خانه ی بهداشت روستا حرکت کردم
دوهفته ای میشد اونجا مشغول کار بودم
و مردم روستارو ویزیت میکردم
درسته تخصصم یه چیزدیگه بود ولی خب عمومی خونده بودم قبلش
پس مشکلی نداشتم
بارسیدن به مقصد
وارد خانه ی بهداشت شدم
باورودم
طرلان زودترازهمه متوجهم شدو به سمتم پاتندکرد
 

_سلام خانم دکتر اومدین بالاخره

 

_سلام گلم خوبی

 

_والا چی بگم خودتون ببینید

 

به جمعیت مریضی که کل صندلیارو پرکرده بودن اشاره کرد
اخمی کردم
 

_چرا اینجاانقد شلوغه مگه جوادی ویزیتشون نکرده

 

_چرا بابا ولی خب اونم نمیدونه مشکل مریضا چیه یعنی هیچکدوم نمیدونیم همه یه علائم مشابه دارن ،منتظرموندیم شمابیایین

 

_خیلی خب ،یکی یکی مریضارو بفرس اتاقم ببینم چیشده

چشمی گفت که بی حرف به سمت اتاقم رفتم

نگاه دقیقی به دست مش رحیم انداختم
دون دونای ریزی که مثل اکنه قرمزو متورم بودن کل دستشو پرکرده بود


بادستم صورتش رو هم برگردونم
همه ی بدنش پرازاین دونه هابود

 

_قبلا ابله مرغون گرفتین درسته؟

 

مش رحیم سری تکون داد
 

_بله خانم دکتر گرفتم ولی خب نمیدونم این مریضی چیه کل تنم میخاره سرم دردمیکنه وچیزیم نمیتونم بخورم

 

خیلی راحت بود تشخیص مریضیش
 

_چیز نگران کننده ای نیست،شما فقط مبتلابه زونا شدین ،براتون دارو وپماد تجویز میکنم حتما مصرف کنین

 

_خدا خیرت بده خانم جان ،ازکارو زندگی افتادم چندروزهه

 

بعداز معاینه ی نصف مریضا
خسته تکیه دادم به صندلی
طرلان لیوان چایی رو گذاشت جلوم
 

_خانم دکتر فهمیدن مریضیشون واسه چیه؟

سری تکون دادم
 

_دوسه نفر به طرز عجیبی زونا گرفتن،بقیه ابله مرغون ،چیز خاصی نیس فقط بخاطر ارتباط زیادشون باهمه،بهشون بگو تا جایی که میشه فعلا ارتباطشونو کم کنن باهم،تا بیماری بیشترنشده

 

_عجیببه اولین بارهه میشنوم،ولی خب حتما بهشون گوشزد میکنم

....
پتو رو بااحتیاط جوری که بیدارنشه روش کشیدم
بی بی جوری برام مادری میکرد
که هیچ‌ کمبودی حس نمیکردم
صدای خرو‌پف بامزه اش
صورت بانمکش
دستای پینه بسته اش
همه و همه دوس داشتنی بودن

باصدای کوبیده شدن در
ازجاپریدم
کی بود این موقع شب
سریع قبل ازاینکه بی بی ازخواب بیدارشه ازجام بلندشدمو به طرف در دویدم
دروکه بازکردم
درکمال تعجب هانیو دیدم 
نفس نفس زنون باصورت خیس ازعرقو رنگی پریده جلوی دروایستاده بود
ناباور لب زدم
 

_هانی تو این موقع شب اینجا؟

 

نفس نفس زنون نالید
 

_ملو بیا کمک توروخدا...دارع میمیرع

 

_کی؟چیشده؟د حرف بزن دق دادیم

 

_ دنبالم.. بیا

 

یه نگاه توخونه انداختم
خداروشکر بی بی همنطورخواب بود
درو بستمو دنبال هانی که یه پاش لنگ میزد رفتم
نمیدونم چرا قلبم تودهنم میزد
انگار که میخواست از جاش دربیاد
بخاطر سرو وضع هانی بود
یا اتفاقی که افتاده
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید
بارسیدن نزدیک رود خونه
وایستاد
تو تاریکی شب
ماشین اشنایی که از جلو کاملا نابود شده بود رو تشخیص دادم

 که کناردرخت تنومندی، ازش دود بلندمیشد
ب

اچشای گردشده برگشتم سمت هانی
که بی جون رو زمین نشست
 

_ملو توروخدا نجاتش بده

باقدم های سست ناشی از استرس جلورفتم
درب سمت راننده بازبود
مردی با سرو صورت خونی ،پشت رول بیهوش افتاده بود
با دستای لرزون سرشو به طرف خودم چرخوندم
بادیدن فرد مقابلم
هنگ کردم
لحظه ای حس کردم  قلبم نزد
این این نمیتونست واقعیت داشته باشه
نه نه امکان نداشت
اون اینجا
بااین حال
حتما کابوس بود
حتما خواب بودارع

بغضی که درحال خفه کردنم بودرو بسختی فرو دادمو باصدایی که ازته چاه بیرون میومد صداش زدم
_آر..آرکاننن
 

رمان درتلاطم تاریکی173

fati.A fati.A 18 شهریور 17:44 · fati.A ·

نگاه بی حسم به یه نقطه خیره بود
صدای فریاد دایی کل خونه رو پرکرده بود
 

_داری چیو توجیه میکنییی زن چیووو،تجاوز به خواهرزاده امو،کسی که یه عمربهش میگفتی دخترم
هان جواب بده ماه بانو کفرمنودرنیار

 

زندایی فقط گریه میکرد

 

هیچکس جز ما سه نفر،توخونه نبود
دایی کلافه دور خودش چرخید
 

_به والله قسم ماه بانو،به خاک مادرم قسم اون بی ناموس رو هرجا ببینم خونشومیریزم بهش بگو دیگه پدری به اسم من نداره شنیدیی دیگه نه پدری داره نه خونه ای که برگرده توش

 

زندایی بود که اینبار صداشوبرد بالا
 

_هیچ‌میفهمی چی میگی محمد،اون بچه جز ماکیو داره هان کجابرهه ، میخوای بخاطر خواهر زاده ات ارکانم بندازی بیرون،افرین داری محمد افرین،اول سهند حالام ارکان،بعدشم لابد نوبت منو‌پرستوعه


دایی باخشم نگاش کرد
_ماه بانووووو

_ماه بانو چی هان ماه بانو چی،به توام میگن پدر ازوقتی یادمه فقط سنگ این دخترو  سینه ات زدی،همش پشت اینوگرفتی،لعنتی پس ماچی پس بچه های خودت چیی 


دایی اومد حرفی بزنه که دسته ی مبلو گرفتمو به سختی ازجام بلندشدم
_بهتون گفتم که نمیمونم اینجا الانم فقط اومدم خدافظی کنم،لازم نیس بخاطر من دعوا کنین

زندایی پوزخندصدا داری زد
اما دایی با اخمو ناباوری اومدسمتم
 

_چیی،کجااا بسلامتییی

باهمون نگاه سردو بی روحم لب زدم
 

_برمیگردم‌ امریکا

 

دایی سرشوبه چپو راست تکون داد
 

_چی..چی  هیچ میفهمی ..داری..چی میگی..بااین حالت کجامیخوای بری.. آمریکا..ارععع

 

زندایی پرید وسط حرفش
 

_ای بابا،بزار برهه خب چیکارش داری شایدنمیخواد اینجابمونه،چه اسراریه

 

دایی فقط نگاش کرد
ازاون نگاها که هیچ‌ حرفی ندارن به وقاحت طرف مقابل ،بزنن

من اما سری تکون دادم
 

_من دیگه بایدبرم ،خداحافظتون

 

دایی دستشوبه قلبش گرفت
سینه اشو چنگ زد
 

_هیچ‌..هیچجا نمیری...مگه اینکه..ازروجنازه ی من...

با فرود اومدنش رو زمین
حرفش نصفه موند

صدای شکستن میزو صدای جیغ زندایی

باهم یکی شد


بهت زده
ناباور
 

لب زدم


_دا..داییی

 

زندایی یا ابوالفضل گویان دوید سمتش
من اما ماتم برده بود
نگاهم به دایی بودکه دستش رو قلبش بودو صورتش به کبودی میزد

_محمددددد،یاخدااااا شوهرم از دست رفت
 

_ملودیییییی به دادم برس

 

با جیغ دوم ،زندایی
ازشوک بیرون اومدمو به طرفشون پاتندکردم
سریع دایی رو از بغل زندایی بیرون کشیدم
رو زمین خوابوندمش،سریع انگشتمورو نبضش گذاشتم
خدای من نبض نداشت
بانهایت سرعت
دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتمو شروع به انجام cprکردم
تن تن باتموم قدرت دستاموبافشار رو سینه اش میکوبیدم
اشکام بی اراده کل صورتم رو خیس میکردن
زندایی فقط ناله نفرین میکردو جیغ میزد
با بغضی که درحال خفه کردنم بود دادزدم
 

_زنگ بزن اورژانس نمیبینی دارهه میمیرهه


نمیدونم چقد طول کشید
یک ساعت دوساعت
اورژانس اومد
باگریه وضعیت دایی رو براشون توضیح دادم
دایی رو 
رو برانکارد بلندکردنو تو امبولانس  گذاشتن

....
دست کسی رو شونه ام نشست
سرمو چرخوندم سمتش
باچشایی که ازفرت گریه به زور بازمیشد نگاش کردم
 

_بمیرم برات که دردات تمومی ندارن

 

دستشو اروم لمس کردم
 

_میخوام برم ازاینجا

 

_دورت بگردم کجامیخوای بری اخه

نیم نگاهی سمت پرستو زندایی که روبه رومون روصندلیای انتظار نشسته بودن ،کردم
 

_دکترگفت حال دایی خوبه،خطرو رد کرده،پرستوام چن دیقه پیش گفت ارکان داره میاد اینجا ،نمیخوام ببینمش

 

هانی سرمو بوسید
 

_باشه فداتشم،میریم. هرجایی که توبخوای میریم فقط باید قول بدی استراحت کنی یه روز نشده از بیمارستان مرخص شدی

_باشه

همراه هانی از بیمارستان بیرون اومدیم
هانی رفت ماشینو بیاره
ناچار یه گوشه وایستادم

وبه زمین خیره شدم

 

باتوقف ماشینی جلوپام
سرمو بلندکردم
هانی نبود
پوفی کشیدم
اومدم راهمو کج کنم برم اونور تر وایسم که در ماشین بازشدو مردی ازش پیاده شد
بادیدن
شخص روبه روم
نفس توسینه ام حبس شد 
ازشدت ترس دهنم خشک شد
بی اراده قدمی به عقب برداشتم که پام سرخورد
نزدیک بود بیوافتم که
بایه قدم بلندخودشو بهم رسوندو لحظه ی اخر بین زمینو اسمون گرفتم
باچشای گرد شده با قلبی که ازشدت ترسو هیجان خودش رو محکم به سینه ام میکوبید نگاش کردم
که نگران لب زد
 

_خوبی چرا مواظب نیستی

 

بزور لب زدم
 

_ولم کن..

 

اخمی کرد
 

_چرا اینجوری نگام میکنی، مگه روح دیدی لعنتی

 

دست خودم نبود که بعدازاون شب
هربار بادیدنش حالم بد میشد 
دروغ بود اگه بگم دوسش نداشتم
ولی دروغ نبود اینکه درحد مرگ ازش میترسیدم
وازش متنفربودم

دستاش که دورم شل شد
بدون جواب دادن سوالش 
سریع عقب کشیدم
اومد حرفی بزنه که
همزمان ماشین دیگه ای پشت سرماشین ارکان زد رو ترمز
طولی نکشیدکه هانی ازماشین پیاده شدو به طرفم دوید
ارکان روبشدت به عقب هل داد

اومد قدمی به جلو برداره که همزمان

زنداییو ارکان لعنتیم متوجهم شدن

بادیدنم هرسه باتعجب نگام کردن

ارکان اما زودتربه خودش اومد

دوید سمتم که 

ازشدت ترس جیغ بلندی کشیدم

به یه قدمیم که رسید

نفس توسینه ام حبس شدوچشام سیتهی رفت

پخش زمین شدم

نگاه خیسوتارم به هانی افتاد که با دو خودشو بهم رسوندو ارکانو بشدت پس زد

_گمشوکنار عوضییی

 

-ملوووو قربونت برم منوببین...ملو

 

سرمو دراغوش کشید

مثل بچه ای که به اغوش مادرش پناه میارهه بهش پناه اوردم

دستاش  دورم پیچید

نمیتونستم نفس بکشم

انگار دستای نامرئی درحال خفه کردنم بودن

 

_یاخدااا...ملووو نفس بکش نفس بکش عزیزم

 

_چیشدهه،بزار ببینمش(ارکان)

 

همچیز گنگ بود

 حس میکردم 

نفسای اخرمه

درست لحظه ای که مرگ رو به چشام میدیدم

 

ضربه ای به صورتم خوردوبدنم سریع واکنش نشون داد

و اکسیژن رو با ولع بلعیدم

همزمان بغضم باصدای بلندی شکست

 

_دورت بگردمممم...نفس بکشش نفسس بکش من کنارتم من اینجام

 

_ها..هانییی

 

_جانم جانم دردت به جونم جانم گریه کن گریه فداتشم

 

دستامو دورش حلقه کردمو سرمو توسینه اش مخفی

صداهای نامفهومی رومیشنیدم

 

_خانم دورشو خلوت کنین

 

_برید کنارمگه نمایشه

 

_دکترو خبرکنیننن،شوک بهش واردشده

 

_اقا کناروایسا

 

چشاموبه ارومی بستمو خودم رو به اغوش خواب سپردم

 

 

باقلبی که ازشدت ترس مثل قلب گنجشک تن تن میزد
نگاش کردم اون اما چشاشو بست
دستمو به سختی از زیرش ،رد کردمو روسینه اش گذاشتم
نه نههه نمیتونستم نمیتونستم بزارم بزور لمسم کنه
حتی اگه قدرتی نداشتم

لازم نمیخواستم اجازه ی همچین کاریوبدم

بابدبختی
ضربه ای به سینه اش کوبیدم که هنوز شروع نکرده ازحرکت وایستاد

بالحن خماری پچ زد

 

_اروم بگیرتوله،بزار هردومون لذت ببریم

 

سینه اشو محکم چنگ زدم که ازروم کنا رفتو بااخم بدی بر اندازم کرد
_ولممم...کنننن..اشغالللل...نمیخوامممم...ولممم کننن توروخدااا..توروجون...زن دایی

 

نفس نفس زنون
پشت سرهم التماسش میکردم
اون اما فقط با تفریح نگام میکرد
دوباره خیمه زد روم
من اما
تموم نیرومو جمع کردموشروع به تقلا کردم
باتموم وجود دستوپامیزدم

جیغای پی درپیم اتگار اثری روش نداشت

 بابی رحمی

با پاهاش پاهامو قفل کرده بودو نمیزاشت سانتی متری تکون بخورم
از برخورد تن لختش با بدنم حالم داشت بهم میخورد

نمیخواستمش

چیشونمیفهمید

 

_د اروم بگیر تولهه

 

بی توجه همچنان با گریه با مشتای بی جونم سعی داشتم ازخودم دورش کنم
که دستشو جلواوردو دوتا دستامو بالاسرم قفل کرد
وحشت رفته رفته بیشترو بسشتر توتنم رخنه میکرد
 

جوری که تنم ازشدت سرما میلرزید
 

_خودت خواستی

 

هنوز حرفی ازدرکش نداشتم که یهو
خم شد رومو لبامو  به دهن گرفت
جوری وحشیانه و عمیق لبامو میخورد که نفسم بنداومده بود
هق هقم توسینه خفه میشد
اشکام کل صورتمو خیس کرده بود
اون اما بی توجه به حال بدم
با عطشو ولع لبامو میخوردم
وقتی دید همچنان لبام چفته،بزور زبونشو تودهنم هل دادو لیسی به زبونم زد

غم
درد
شوک
بهت
ترس
همه وهمه باعث شده بودن، مث جنازه ها به یه نقطه خیره بشم
نمیدونم چقد لبامو خوردو گازگرفت

چقد تن زخمیمو دست مالی کرد

چقد اشک ریختم

وحتی
نمیدونم چقد قلبوروحموشکنجه داد
 

زمانی که نفس کم اورد،بالاخره عقب کشید
نفس نفس زنون با نفرتو گریه

نگاش کردم

اون اما نیم نکاهیم سمتم ننداختو همچنان با بدنم ورمیرفت


عضو سیخ شده واماده اشو رو رونم حس میکردمو بیشترو بیشتر ترس بهم قلبه میکردوبیشترازقبل رنگ میباختم

 

لرزون پچ زدم
 

_ارکانن..بس..کنن...تورو جون زندایی

 

_هیشش ،صداتو نشنوممم

 

حرفی نزدم 
دیگه هیچ انرژیو توانی برام نمونده بودبرای مقابله کردن 
پلکای بی جونمو بهم فشوردم

 که همزمان دستشو رو یقه ی لباسم حس کردم
جرخوردن لباسمم باعث نشد حتی لحظه ای چشاموبازکنم
داغی دستاش رو‌ سینه هام قرارگرفت
نقطه به نقطه ی بدنم توسط دستای لعنتیش لمس میشد
وقتی کامل از شر لباسم خلاص شد
بین پاهام قرارگرفت
هیچ جونی برای مقاومت نداشتم

دست ازتقلا برداشته بودم


دیگه برام مهم نبود چیزی

نه خودم

نه روحم

نه حسم

نه دخترونگیم

هیچی


فقط دلم میخواست زودترتموم شه تا دست از سرم برداره
اونم همینو میخواست

اونم میخواست تنمو بدرهه و برهه

 

_حالموبهم زدی بااین زخمات
هه،حتی خیسم نکردی،خیرسرم چهارساعته دارم باهاش ورمیرممم

 

به دنباله ی حرفش
دستی لای پام کشید
بی اراده
تکون سختی خوردم


عضلاتم ناخداگاه منقبض شدن
اون اما اهمیتی نداد 
تفی رو بهشتم انداختو التشو بهش مالید
چشامو ازترس روهم فشوردم
فک نمیکردم 
یه روزی مجبور به تحمل همچین عذابی باشم
تنم بیشترازقبل به لرزش افتاد 
زیرلب التماسش میکردم 

صدام به قدری ضعیفو اروم بودکه حای به کوش خودمم نمیرسید

التماس میکردم 
تاشاید یکمم شده،دلش به رحم بیاد
 

لحظه ای مکثی کرد
معجزه شد؟

یعنی واقعا داش به حالم سوخت

اومدم نفس راحتی بکشم که به یکبارهه تموم‌ وجودم سوخت

چنان التش رو با ضرب واردم کرد که نفسم رفت
 

همزمان
جیغ بلندو دلخراشم کل اتاق رو پرکرد
اون اما مکث نکرد
حریص الت بزرگشو دراوردو با قدرت بیشتری

 داخلم فرو کرد
وحشیانه شروع به کمر زدن کرد
جوری محکمو با حرص اینکارو‌میکردکه حس میکردم چاقوی تیزی تو واژنم عقب جلو میشه
جیغام رفته رفته کمو کم تر میشد

دراخرکلا

 قطع شد
دیگه حتی دردیم حس نمیکردم
بدنم سرسر بود
جاری شدن مایع گرمی گه بی شک خون بود رو از  واژنم حس میکرد
صدای کوبیده شدن مجدد در و جیغو التماسای زنداییو پرستوام باعث توقفش نشد

 

_اوففف انگاری بدجور جنده کوچولومو جردادم

 

هقی زدم که با بی رحمی ادامه داد

 

_حقته پدرسگ،تاتو باشی دیگه گوه اضافه نخوری


نمیدونم چقد فوش داد نمیدونم چقد به کارش ادامه داد
فقط شنیدم که اه بلندو غلیظش تو اتاق پیچیدو تن لعنتیش بالاخره از روم کنار رفت

_حالم بهم خورد کل تختو بگا دادی

 

همچیز برام مبهمو گنگ بود
صدای بازشدن درو صدای یا حسین گفتن زنداییو جیغ بلند پرستو هم باعث نشد چشام بازشن
لحظه ای بعد دیگه صدایی نشنیدمو توعالم بی خبری فرو رفتم

....
_به زمین گرم بخوری بچه خدابگم چیکارت کنه،خدایاااا ببین چه بلایی سر دخترمردم اورد

 

_مامان توروخدا اروم باش،ندیدی دکترچی گفت

 

_چجوری اروم باشم هاننن چجورییی،ندیدی داداشت چه غلطی کرده ،من جواب باباتو چی بدم هاننن باتوام خیرندیده،جواب محمدو من چی بدم،این دخترو ببینه که باز سکته میکنه ،تومیخوای جوابشوبدییی تو یامنه بخت برگشته یامن مادرمرده،وایی خدا واییی خدا منونکشتی این روزا رو نبینم خداا،پرستوو ،جز جیگر بگیری پرستو بهت گفتم نیارش گفتم یه شری میشه ،نگفتممم

 

_مامان من...

 

_توچی هان توچی خفه خون بگیر بشین ،دعا کن این بچه چیزیش نشه که چیزیش بشه من تو و اون نمک نشناسو زنده نمیزارم

 

*با شنیدن صداهای مبهمی چشامو بازکردم
رو سرم انگار یه وزنه ی ده تنی گذاشته بودن
نگاه بی حالم به اتاق سفید رنگ و نااشنایی که توش بودم افتاد
بوی الکلو اتاق سفیدرنگ
بهم فهموند
بیمارستانم
نگاه بی رمقم که به زنداییو پرستوی درحال راه رفتن افتاد
همچیز برام تداعی شد
داغ دلم بادیدنشون تازه شد
قطره ی اشک سمجی ازچشمم بیرون چکید

همون لحظه

پرستو سرشو چرخوندسمتم که با چشای بازم روبه روشد 
اول با بهت بعد باخوشحالی دادزد
 

_بهوش اومددد،ماماننن بهوش اومد

 

زندایی به ثانیه نکشید سرشوبلندکرد
اونم اول بادیدنم ماتش برد 
اما زیاد طولی نکشیدکه هردو به سمتم دویدن
 

_ملودی دخترم خوبی

 

پرستو ادامه داد
 

_ملو نصفه جون شدیم تابهوش بیایی،خوبی عزیزم

 

تنها جوابم بهشون یه پوزخند تلخ بودوبس

هه انتظار چی داشتن 

تشکر

باید تشکرمیکردم که جنازه ی بی جونمو اوردن بیمارستان

یابهشون مدال افتخارمیدادم

زمانی که با تهدید ارکان جلونیومدن

همون لحظه برام تموم‌شدن

هردوشون ارکان رو به من ترجیه دادن

زندگی بازم مثل همیشه بهم فهموند

جزخودم هیچکسو ندارم
 

نگاه پراز نفرتمو ازشون برگردوندم


جاخوردن ولی حرفی نزدن
 

لحظه ای بعد صدای قدم هاشونو شنیدم که اتاق رو ترک کردن


...
دکتر با ترحم نگام کرد
 

_خداروشکر خطرو رد کردی،الان بهتری گلم؟

 

ازاین نگاه 

ازاین ترحم

متنفربودم

 

بااخم گفتم
_خوبم

 

هانی دستمو تودستش گرفت
 

_قربونت برم استراحت کن به هیچیم فک نکن خب؟

 

اروم لب زدم
 

_منو ازاینجاببر

 

چشای  پرشو دیدم،اما اون برخلاف چشاش،لبخندمصنوعی به روم زد
 

_دورت بگردم میبرمت ،دکترت گفته یه امروزو  تحت نظرباشی، فردا مرخصت میکنن

 

ازمحبت کلامش بودیا حال اسفناکم که بغض کردم
 

_باشه

خم شد روم 
پیشونیموبوسید
 

_مرسی

 

لحظه ای بعد
 

همراه دکتر ازاتاق بیرون رفتن
من اما نگاه بی فروغم به سرم توی دستم بود
کی فکرشو میکردیه روزی به همچین روزی بیوافتم
هییی
چرا
واقعاچرا اینکاروباهم کرد
چرا 
گناهم چی بود
مگه من جز دوست داشتنش کار دیگه ای کردم
مگه من کم بهش خوبی کردم

جوابم این بود؟

 

قطره های اشک 
مثل همیشه مهمون صورتم شدن
بی صدا به حالوروزم گریه میکردم
کل تنم باند پیچی شده بود
اینو تو یه ساعتی که بهوش اومدم فهمیده بودم 


دقایق طولانی گذشت ولی خبری از هانی نشد
دسشویی داشتم اما انقدی زیر دلم درد میکردکه حتی نمیتونستم تکون بخورم
بعضمو به سختی قورت دادموسوزن سرم رو از رگم بیرون کشیدم
گوشه ی تختو گرفتمو ازجام بلندشدم
سرم گیج میرفتودیدم تاربود
نهایت زورمو زدموخودمو به در رسوندم
درو که بازکردم
کسیو جلودرندیدم
بهتر
اصلا دلم نمیخواست هیچکدومشونو ببینم
نه زنداییو نه پرستورو نه داییو نه اون لعنتی متجاوز رو

اروم دستمو به دیوار گرفتمو چندقدمی جلو رفتم
صدای دادو بیداد اشنایی به گوشم رسید
 

_میگم میخوام ببینمش ،چیشونمیفهمییی

 

_ارکانننن به خدا تاسه شماره گورتوگم نکنی،حراست که هیچ پلیسم خبرمیکنم

 

_د چرا حالیت نیس میگم زنمه نگرانشم میخوام ببینمش

صدای کشیده ی بلندی که تو سالن پیچید
تنمو لرزوند
اون
اون اینجابود 
شک نداشتم صدای خودشه
ترس
استرس
همه و همه تو تنم پیچیدو لرزش بدنموبیشترازقبل کرد

بسختی چندقدم دیگه ای

 جلورفتم
هانیو دیدم که انگشتشوتهدید وار جلوی اون لعنتی گرفت
 

_یه بار دیگه فقط یه بارده همچین زری بزنی ،من میدنمو تو اشغال عوضی،الانم یاگورتو گم میکنی یا بجون مادرم زنگ میزنم میان تن لشتو ازاینجا جمع میکنن

 

_ حد خودتو بدون دختری چس سفید،توچه کاره ای  اصلا

 

هانی بود که در جواب زندایی دادزد
 

_من حدخودمو بدونم من،توحد خودتو بدون زن،به توام میگن ادم ندیدی این حرومزاده چه بلایی سر اون طفل معصوم اورده،مظلوم گیر اوردین یا بی کس،حالم از تو  وامثال توبهم میخوره،تو ادمی اخه اصلا حرفای دکترو شنیدی چی گفت،ندیدی این اشغال چه بلایی سر ملو اورده،نشنیدی گفت جوری بهش تجاوز کرده که ده تا بخیه بیشترخورده،دهن منو بازنکنین اینجا

 

_توسر پیازی یاته پیاز به توچه اصلا

 

پرستارا دور تادور هانیو زندایی حلقه زدن

_چخبره بیمارستانه هااا صداتون کل راه رو رو پرکرده

 

زندایی بودکه درکمال وقاحت همچین حرفی به هانی زده بود
چقد ادما زود رنگ عوض میکردن
چقد دنیا ظالم بود
نه نه دنیا نه
این ادمان که با ذات خرابشون دنیا رو به گوه میکشن
دنیا بی تقصیرهه

هانی اومد بی توجه به پرستارهه،جواب زندایی روبده که

 

اروم لای چشاموبازکردم
بادیدنش 
ناخداگاه
گوشه ی دیوار توخودم مچاله شدم که نیشخند ترسناکی به روم زد

_هنوزمونده بترسی بیبیییی

 

تااومدم بفهمم منظورش چیه


خم شد رومو موهامو توچنگش گرفت
صدای جیغ دلخراشم با بلندکردنم یکی شد
تن خونیوکوفتموبایه حرکت یهویی بلندکرد

پرت شدم روی تخت
با برخورد بدنم به تخت
چنان دردی تو بدنم پیچید که لحظه ای نفسم رفتو دوباره برگشت
سوزش زخما به قدری بودکه حتی نمیتونم توصیفش کنم
چشام داشت روهم میو افتاد که بازوم ازپشت کشیده شدو به عقب برگشتم
ترسیده بی حال 
به چهره ی خونسردو ترسناک ارکان چشم دوختم
حتی نمیتونستم بگم ارکان
چون مردی که روبه روم بود
هیچ شباهتی به ارکان من نداشت
این مرد پراز سادیسم 
مردمن نبود

_بیبی منکه هنوز کاری نکردم اینجوری داری میلرزی ،هومم کاری کردم؟

 

بسختی لب زدم
 

_تو..تورو..خدا...ولم کن

 

خندید
چنان بلند
که لحظه ی ازشوک ماتم برد
بعداز چندمین بالاخره ساکت شد
خنده اشو خورد
 

_ولت کنم هه به همین راحتی ،کورخوندی دخترخانم ،محاله امشب بیخیالت بشم،بهت که گفتم امشب قرارهه تقاص تموم جنده بازیاتو پس بدی

 

شوکه 
ترسیده
لرزون نگاش میکردم که بی توجه بهم
دکمه ی شلوارشو بازکردو درمقابل نگاه وحشت زده ام شلوارو شورتشو همزمان پایین کشید
هین بلندم با خیمه زدنش رو تن دردناکم یکی شد
مثل خرگوشی که گیر گرگ گرسنه و بی رحمی افتاده باشه
بهش چشم دوختم
اون اما به چشام نه به لبام خیره بود
 

_دهنتوبازکن

 

میدونستم چی میخواد
اما نمیخواستم
من الان تواین شرایط
با این کاری که باهام کرده بود
هیچ جوره نمیخواستم باهاش باشم

اون قلبمو بدجور شکوند

تقاص گناه نکرده روازم گرفت
بابغض

لبامو جفت کردم
که اخماش رفت توهم
 

_کرییی میگم بازکن دهن بی صاحابتو

 

محکم ترازقبل لباموبهم فشاردادم که دستشوجلو اوردو تویه حرکت ،فکمو چنگ زد
 

_اوکی خودت خواستی

 

به دنباله ی حرفش
خم شد روصورتمو لبای چفت شده امو به دهن گرفت
باچشای گرد شده
 

حالا با بالاتنه ی برهنه جلو روم وایستاده بود

شوکه سرمو به چپو راست تکون دادم

_نه نه تو...تو نمیتونی اینکارو‌کنی

 

نیشخندترسناکی زد

_انقد مطمعن حرف نزن عزیززززممممم

دستشو به سمت کمربندش بردو شروع به بازکردنش کرد

با نگاه ناباورو تنی که ازشدت ترس میلرزید

بهش خیره بودم

اون اما درحالی که کمربندرو تو دستش میپیچوند

با قدم های کوتاه به سمتم قدم برمیداشت

تن لرزونمو به سختی عقب کشیدم

با هرقدمی که اون جلو میومد

من یه قدم عقب میرفتم

این صحنه ها بدجور برام آشنا بود

 

_بابا توروخدا...غلط کردمم

 

_خفه شو صدات درنیادتخم سگ

 

ضربات محکم و دردناک کمربند

بود که رو تن کوچیکو لرزونم میشستو صدای هق هق ریزم بودکه تواتاق میپیچید

...

کمرم که به دیوار برخورد کرد

ازگذشته بیرون کشیده شدم

_ن...نزن

هنوز حرفم کامل نشده بود که سگک کمربند با بی رحمی تو بازوم فرود اومد

صدای جیغم با ضربه ی کمربندیکی شد

_هرچقد بیشتر جیغ بزنی همونقد بیشترمیشه تنبیهت

 

سوزش درد بازوم از یه طرف سوزش قلبم ازطرف دیگه ای

باعث شد بغضم باصدای بلندی بترکه

کمربند بالارفتو دوباره رو تن لرزونم نشست 

 

صدای جیغ بعدیم بلندتراز اولی بود

_

بهت گفتم لاللللل باششش

 

دوباره و دوبارهه

ضربات همچنان ادامه داشت

بین حال خرابم صدای کوبیده شدن درو جیغای پرستو زندایی رو میشنیدم که التماس میکردن درو بازکنیم

ارکان اما بی توجه به اونا باتموم بی رحمی کمربندشو رو نقطه به نقطه ی بدنم ،میکوبید

_ارکانننن بازکنننن درو باتوامممم

 

_ارکاننن کشتیششش لعنتی بازکن این دربی صاحابو

 

نمیدونستم کدوم صدای زنداییه کدوم صدای پرستو

امار ضربه های کمربندو جیغام ازدستم در رفته بود

حتی یادم نمیاد چقد زنداییو پرستو جیغو دادکردنو به درکوبیدن

زمانی که دیگه هیچ جونی تو تنم

نمونده بودوصدام به کل قطع شد

دست از زدن برداشت

عصبی کمربند رو گوشه ای پرت کرد

 

_فک نکن دست ازسرت برداشتم نه دارم برات هنوز،اونارو لال کنم میام باز

به دنباله ی حرفش به سمت در پاتندکرد

چشام ازفرت بی حالی رو

هم افتاد

جاری شدن خون از بدنمو به راحتی حس میکردم

چقد بدبخت بودم که حتی نمیتونستم چشامو بازنکن دارم

 

صدای چرخیدن کلید تودرو پشت بندش صدای داد ارکان رو شنیدم که گفت

 

_چیه چی میخوایین

 

پرستو بود که جیغ زد

 

_صدای جیغای ملو همجارو‌پرکرده داری چه غلطی میکنیی عوضی،هانن بکش کنار میخوام برم تو

 

ارکان اما عصبی گفت

 

_سرت تو کارخودت باشه پرستو نزار یه چی بگم بعدا پشیمون شم

 

زندایی بود که با گریه نالید

_ارکاننن چیکارکردی هان چه غلطی کردی پسر،مهمونیتوخراب کردی زدی پسر مردمو ناکارکردی الانم ملودیو اوردی تواتاق خدا می‌دونه چه بلایی سرش اوردی،بیا کنار بیا مادر بزار بریم تونصفه شبی شردرست نکن

 

ارکان هیستریک وارخندید

_من خراب کردم مننن،د اخه من بی ناموس گفتم من بی همچیز گفتم نمیخوام برام مهمونی بگیری نگفتم،من تر زدم تو همچی یا تو که خود سر  دخترجنده ی خواهرتو به ریشم بستی،به ارواح خاک مادرم یکیتون فقط یکیتون یه قدم بیاد جلو،داغمو رو دلتون میزارم

زندایی زد زیرگریه به قدری بلندکه من داغونم شنیدم صداشو

_ارکانن..پسرمم...توروخدا توروجون من نکن ولش کن...بابات اون پسره رو برده بیمارستان بیاد خونه ببینه چیکارکردی،سکته میکنه

 

_کارم باهاش تموم شه  هرقبرستونی که میخواد میتونه برهه

 

به دنباله ی حرفش اومد تو و درو محکم بست

صدای مجدد قفل شدن در

مث ناقوس مرگ

برام به صدا دراومد

صدای قدم هایی که بهم نزدیکو نزدیک ترمیشدن

باصدای بلندی

توسرم اکومیشد

بیشترازهمیشه
دلم مرگ میخواست
هق هق ریزم بین صدای اهنگی که میومد گم شده بود
باد موهای بازمو نوازش میکرد
درختای سربه فلک کشیده
جوری تکون می‌خوردن
انگار داشتن باهم دردو دل میکردن
شایدم دلداریم میدادن،نمیدونم

من خیلی وقت بود دلباخته بودم
نمیدونم کی 
نمیدونم چجوری
فقط میدونم
من دیگه
من سابق نبودم

نمیدونم چقد گریه کردم
چقد به درختاو آسمون ابری خیره بودم
زمانی به خودم اومدکه صدای قدم هایی به گوشم رسید

باپشت دست اشکاموپس زدمو دستمو به تنه ی درخت گرفتم

ازروزمین بلندشدم
چرخیدم برم که کسی توتاریکی جلوم قرارگرفت
هینی کشیدمو یه قدم به عقب برداشتم
ازشدت وحشت ظاهرشدن مرد منفور جلو روم پام به لباس بلندم گیرکردو نزدیک بود بیوافتم که 
بین زمینو اسمون معلق شدم
باچشای گردشده به سینا که روهوا گرفته بودتم نگاه میکردم
_خوبیی

 

صورتم از این همه نزدیکی جمع شد

 

_دستاتو ازروم بردار

 

پوزخندی زدو دستاشو برداشت که صاف توجام وایستادم
 

باحرص به نگاه خیره اش غریدم
 

_کی میخوای دست از تعقیب کردن من برداری لعنتی

پوزخندش عمق گرفت
_چرا باید تعقیبت کنم،من فقط اومدم ببینم حالت خوبه یا...

پریدم وسط حرفش
_به یه ورمم نیس واسه چی دنبالم اومدی،فقط گورتو گم کنو دورو ورم نباش

اخمی کرد
_چرا اینجوری میکنی،جوری رفتارنکن انگار قرارهه بخورمت

لبم به پوزخند بزرگی کش اومد
_مث اینکه یادت رفته چه غلطی کردی،میخوای یاداوری کنم چه گوهی خوردی ارععع

 

عصبی ترازمن دادزد
 

_بگووو لامصببب بگووو مشتاقم بشنوم چیکارکردم که لایق همچین رفتاریم،چیکارکردم که مث سگ باهام رفتارمیکنی،بخدا که باسگم اینجوری رفتارنمیکنن که توبامن میکنی  د بگو دردت چیه بد کردم اون شب از دست دوتا حرومی نجاتت دادم ارع بدکردم؟!

باتموم خشمی که ازش داشتم
مشت محکمی به سینه اش زدم

بابغض جیغ زدم
 

_توی اشغال به من تجاوز کردی توی عوضی به من دست زدیییی،نامرد اسم خودتو گذاشتی مرددد،نجاتم دادیی هه خندم میگیرهه نجاتم دادی ،نجاتم دادی که چی هان که خودت بهم تجاوزکنییی ارععععععع ؟

 

متقابلا دادزد
_خفه شو فقط خفه شو ببرصداتو،انقداین جمله کیریو تکرار نکن ،مگه من بزور بهت دست زدم  مگه من فقط خواستم،هان ،د خودتم خواستی لعنتی نخواستی؟

 

چشام از وقاحتش گردشد
 

_لعنتی من حالم خوب نبودد من احمق خوب نبودم، چرا نمیفهمی اینو

 

قدمی به سمتم برداشت 
_الان که هوشوحواست سرجاشه،میخوای ثابت کنم هنوزم خیلی راحت پیشم وامیدی هنوزم عاشقمی 

 

گیجو مات نگاش کردم 

داشتم حرفای صدمن یه غازشو هلاجی میکردم

که یهو جلو اومد

تا بفهمم چیشده کمرم رو چنگ زد 
 

_توهنوزم دوسم داری،انکارنکن

حرفی نزدم 
درواقع حرفم نمیومد
اون نفهمی بیش نبود
هرچی میگفتی حرف خوشومیزد
بیشترازقبل بهم چسبید
جوری که پشتم چسبیدبه تنه ی درخت 
هیچ جای فراری نداشتم
کامل قفلم کرده بود
خم شد سمت صورتم
پیچاره وار نالید

_ چرا نمیبینی این همه خواستنو

 

همچنان بی حرف بی حس نگاش میکردم که باصدای گرفته ای گفت

 

_ملودلم برا طعم لبات تنگ شده

 

دلم ازلحن خمارش، هری ریخت
نکنه واقعا بخواد ببوستم
 

نگاه ترسیده امو که دید
اروم پچ زد
 

_درست حدس زدی میخوام ببوسمت اونقدی که نفست بندبیاد

 

تابخوام حرفشو تجزیه تحلیل کنم خم شد رو صورتم 
تنها دستوری که مغذم تواون لحظه بهم داد رو انجام دادم

قبل ازاینکه فاصله رو به صفربرسونه


دستمو بلندکردمو یدونه کشیده خوابوندم زیرگوشش
صورتش به طرفی کج شد
نفس نفس زنون ازشدت عصبانیت نگاش میکردم که بانگاه به خون نشسته  برگشت سمتم

_ملودییی

 

زدم تخت سینه اش
 

_ملودیو کوفت گمشو عقب اشغال گمشو فقط

 

درکمال تعجب 

پوزخند کجی زد
 

_اگه نرم؟

 

_....

 

عصبی دادزد
 

_گفتم اگه نرم چه گوهی میخوری جواب بده


 

_اونوقت جنازه اتو توهمین باغچه دفن میکنم حرومزاده

 

با بهت برگشتم سمت صدا 

خدای من درست شنیدم


بادیدن ارکان باصورت برزخی،کوپ کردم
 

ناخواسته ازحضور یهویش اروم گرفتم
 

همزمان سینا به طرفش چرخیدو
 

با همون پوزخند مضخرفش ارکان رو برانداز کرد
 

_بزرگترازدهنت حرف میزنی جوجه فوکل

 

ارکان اما نیشخندی تحویلش داد
 

_چنان جوجه فوکلی بهت نشون بدم پوفیوس،اون سرش ناپیدا

 

سینا اومدحرفی بزنه که ارکان تویه حرکت ناگهانی اومد جلو و مشت محکمی تو دهنش خوابوند

سینا که انتظارشو نداشت نقش روزمین شد
ارکان اما مجالش ندادو پرید روش
حالا نزن کی بزن

شوکه باچشای گرد شده به اون دوتا که باتموم وجود هم دیگه رو لتو پارمیکردن نگاه میکردم که یه لحظه به خودم اومدم
سریع خم شد سمتشون
شونه ی ارکان رو چسبیدم
 

_ارکاننن..بسه...توروخدا  ولش کنن

 

عربده زد

_گمشو عقب که برا توام دارم،من اگه امشب این حرومزاده رو نکشم اسمم ارکان نیس

 

هلی بهم دادکه چندقدم به عقب پرت شدم
باقلبی که ازشدت ترس تن تن میزد دوباره جلو رفتم 
که سینا با سرو صورت خونی لب زد
_د اخه بچه سال تورو سننه ،جوش چیو میزنی فک کردی چی،اگه فک کردی ملودی بهت پا میده سخت دراشتباهی

 

لعنتی داشت چه زری میزد
میخواست بمیره 
ارکان که با التماس من میخواست عقب بکشه باتموم شدن حرفای اون عوضی 

انکارکه پارچه ی قرمز رو جلو گاو وحشی تکون داده باشن

 منو به طرفی هل دادوتا بفهمم چیشده دوباره حمله کرد سمتش

مشت محکمی که تو دهنش کوبوند

چنان صدایی دادکه احتمال دادم

فکو دندوناش همه خورد شدن


ماتو مبهوت مونده بودم
 

سینای داغونم  کم نمیاوردو جواب هرمشتی که میخوردو یکی درمیون میداد

ای خدا انگارواقعا قصد کشتن هموداشتن بیچاره وار دویدم سمت حیاط جلو 
بدون مکث فقط میدویدم 
با دیدن زندانیی کنار فرناز
نفس نفس زنون به طرفش رفتم
_زن..زنداییی

برگشت سمتم
اول باتعجب بعد با ابروهای بالارفته نگام کرد
_جانم.... چیشده دختر این چه سرو وضعیه چرا نفس نفس میزنی

 

منظورش به خاکو خل لباسو موهای پریشونم بود
اهمیتی ندادم فقط نالیدم
 

_توروخدا کمک..کمک کنین ارکانو سینا دارن... همو میکشن

 

زندایی اول بی حرکت موند بعد چشاش تا اخرگرد شد
_یاخداااا ....محمد ددددد

 

 

دقایقی بعد همه تو حیاط پشتی جمع شده بودن
پیمانو دایی سیناو ارکانو به سختی ازهم جدا کردن
هردو اشولاش افتادن یه گوشه ای
صدای همهمو پچ پچ کردنای مردو زنای حاضر ،کل حیاطو پرکرده بود
نگاه خیسم رو تو جمع چرخوندم
زندایی گوشه ای نشسته بودو زیر لب اهو ناله میکرد
دایی سعی در برقراری ارامش داشت
پیمانم کنار ارکان نشسته بودوزیرلب باهاش حرف میزد
فرنازم طرف دیگه ی ارکان نشسته بودو ابغوره گرفته بود

هانی شونه هامو می مالید

_هیسس تموم شد فداتشم تموم شد

 


نگاه لرزونمو به بطری ابو دستمال کاغذی تودستم دوختم

همه دور ارکان بودن

هیچکس سمت سینانمیرفت

لحظه ی دلم براش سوخت


چاره ای نبود

حالاکه حواس ارکان نبود

باید زودتر دکش میکردم میرفت

 

_هانی وایسا همینجا تابیام

_کجا

_میفهمی

حرفی نزد

دستشو از روشونه ام برداشتمو

باقدم های کوتاه 
رفتم سمت سینا


بانزدیک شدن بهش چشای ورم کردشو بازکرد
بادیدنم

نیشخندتمسخرامیزی زد

 
_زیادی اون جوجه رو دست کم گرفتم

اخمی کردم

انگار زبونش قصد کم اوردن نداشت این بشر


بطریو دستمالو انداختم روش
 

_خون رو صورتتو تمیز کنو گورتو ازاینجا گم کن

 

یه نگاه به من یه نگاه به بطریو دستما کرد

 

_هه نگو که برات مهمم که بدجورر...خندم میگیره

 

اومدم جواب دندون شکنی بهش بدم که باصدای فریادبلندی، ازجاپریدم

 

_ملودیییی

 

باترس برگشتم عقب
بادیدن ارکان که دست فرنازو محکم پس زدو ازجابلند شد
بی حرکت موندم
لعنتی 
چجوری ازبین اون همه ادم منو کنار این دید 

ترس بدی تودلم نشست

نکنه باز قاطی کنه

باقدم های بلند


خودشو بهم رسوندو درمقابل نگاه متعجبم موچ دستمو گرفت
متعجب لب زدم

 

_چیکارمیکنی

 

زیرلب غرید
 

_ببند دهنتو،صدات دربیاد بلایی سرت میارم مرغای اسمون که هیچ یه مملکت به حالت گریه کنن

 

حرفی نزدم 

تهدیدش بوی

عمل میداد

نگاه همه سمت مابود

ارکان امابی توجه به نگاه حرصی زنداییو داییو فرنازو خانوادش به سمت خونه کشوندم
قلبم ازشدت هیجانو ترس از واکنشش رو دور تندبود
نمیدونستم قرارهه چه بلایی سرم بیاد
نمیدونستم قرارهه باهام چیکارکنه
تنها دنبالش کشیده میشدم
درهالو بازکردو داخل شد
منم دنبالش رفتم تو
فک کردم قرارهه ولم کنه اما به سمت پله ها رفت
ناچار دنبالش رفتم
رفتم که چه عرض کنم داشت بزور میکشوندم

بارسیدن به اتاقش توجام وایستادمو دستمو به زور از تودستش بیرون کشیدم
_ولم کننن کجامیبربم،حرفی داریی همینجا بزن....

 

با پشت دستی که تو دهنم فرود اومد
پرت شدم روزمین
لال شدم
حرف که هیچ اسمم یادم رفت
اون الان منوزد؟!
باچشایی که از شدت ترسو شوکو حرص دو دو میزد
سرمو چرخوندم سمتش
که صدای دادش ازجاپروندم
 

_تقاص تموم جنده بازیاتو امشب پس میدی

 

بی حرکت موندم
چی داشت میگفت
قراربود مگه چیکارم کنه
اصلا مگه من چیکارکرده بودم که اینجوری میکرد

خم شد سمتم

درمقابل نگاه خیسم


موچ دستمو دوباره اسیر دستش کردو با یه حرکت از جا بلندم کرد
تابه خودم بیام دراتاقشو بازکردو منو هل داد تو
خودشم اومد تو
نمیدونم از زور زیاد اون بود یا سست بودن من که
پخش زمین شدم
 

با لبای لرزون نالیدم 
 

_آر..آرکان

 

دادزد
 

_صداتو نشنوم جنده

 

چیزی تو وجودم شکست
قلبم بود یا عشقم
شایدم هردو
فقط میدونم
بدشکستم
نگاه خیسم روش نشست با چشای به خون نشسته و لب زخمی ،درحال بازکردن دکمه های پیرنش بود

 

_چیه هه نکنه ترسیدی،نترس عزیزم نترس توکه عادت داری به هرکسو ناکسی بدی،منم روش

 

با تجزیه تحلیل حرفاش
چشای خیسم تا اخرگرد شد
منظورش چی بود
نکنه واقعا میخواست...
با بازکردن اخرین دکمه اش
پیرنشوازتنش کندو گوشه ای پرت کرد