رمان درتلاطم تاریکی178
18 آذر 02:59 · · خواندن 8 دقیقه غلتی تو جام زدم
لبخندی که از فکر دیشب رفته رفته داشت رولبم شکل میگرفت با بازکردن چشم
پرید
با دیدن قیافه ی ذوق زده ی هانی تو یک وجبی صورتم ،جیغی از ته دل کشیدمو بی اراده کوبیدم تو سرش ک صدای اخ گفتنش تو اتاق پیچید
با درک موقعیت دست از جیغ کشیدن برداشتم که با چهرهی میرغضب هانی مواجه شدم
لبخند دندون نمایی زدم که باحرص گفت
_کوفت نخندا میزنم تو سرت ،هیچیت مثل ادمیزاد نیست حتی بیدارشدنت
لبخندمو بزور قورت دادم
_خب حالا الکی شلوغش نکن چته اول صبحی تو دهن منی
چشم غره ای بهم رفت
_اولا دوسسس دارمممم به بقیه هم مربوط نیس دوما واسه چی نیشت باز بود بگو ببینم زوددد دیشب چیا شدد
پتو رو از روم کنار زدمو در حالی ک بلندمیشدم ازجام ،ریلکس گفتم
_هیچی
_هیچیوکوفت خرخودتی ملو دیشب دیدم ارکان رسوندت خونه خبرت ماشین خودت چیشد پس، اصلا ارکان چرا اومد دنبالت اونکه گفت میره خونه ی کبلایی
بی حوصله گفتم
_اول صبی تخم کفتر خوردی چخبرته مغذمو خوردی
به سمت حموم رفتم
ولی انگار ول کنم نبود
_هوی کجا تا نگی نمیزارم بری جایی
_هانی جون خودت حال ندارم،بکش بیرون ازمن
ب دنباله ی حرفم،درو رو صورتش بستمو به غر غراش اهمیتی ندادم
با لبخندی ک نمیدونستم دلیلش چیه
دوش ابو باز کردمو لباسامو از تنم کندم
_منتظرت میمونم هرچقدمیخوای ناز کن من هنوزم مث خر میخوامت
اخرین حرفش دائم تو سرم پخش میشد
ولی خب اون لحظه نموندم تا جوابشوبدموبا عجله اومدم خونه و تا ساعت ها خیره به سقف لبخند مضخرفی که هیچ ازش خوشم نمیومد رو لبام نقش بسته بود وقصد پاک شدنم نداشت
خودمو درک نمیکردم
احساساتم باهم همخونی نداشتن
حس نفرتو کینه ام
باحس عشق کوفتی که بهش داشتم
کاملا ضدو نقیض بودن
....
_ملو
خسته از کار سرمو بلندکردم
بادیدنش حس کردم ضربان قلبم رفت رو دورتند
اون اینجا چیکار میکرد
سعی کردم از صدازدن صمیمیش نیشم بازنشه
خیلی جدی گفتم
_بفرمایید اقای سماوات
ابرویی بالاانداختو با نیشخند
پچزد
_خانم احمدی کی وقتتون خالیه
متقابلا ابرویی بالاانداختم
_برای شما هیچوقت
_حالاکه قرارنیس مث ادم جواب بدی خودم میگم کی وقتتو برام خالی کنی
باتمسخر دست به سینه نگاش کردم
_چه غلطا
_یکی دوساعت دیگه،برات یه لوک میفرستم شب اونجا باش خانمی
ابروهام ازتعجب بالاپرید،شماره امو از کجااورده بود
بادیدن قیافه ام انگار فکرموخوند که لبخندمغروری زد
_به مخت فشار نیار گیراوردن شماره ات درسته سخت بود ولی خب برا من کاری نداشت
پوزخند تمسخرامیزی زدم
_چرا پز الکی میدی جز هانی کی میتونه شماره ی منو به تو بده بعدم اگه قراربود گیربیاری تواین مدت گیرمیاوردی
خیت شد ولی خب خیلی خونسرد خودشو جمعو جور کرد
_حالا هرچی،مهم اینه گیراوردم ،خب دیکه من برم شب تو اسکله میبینمت
با چشای گرد شده نگاش کردم
اسکله کجابود اینجااا
نگاهمو که دید مظلومانه گفت
_خیلی خب بابا چشاتو چپ نکن برام خواستم ادای این فیلم ترکیا رودربیارم ،مارفتیم روز خوش دکی جون
به دنباله ی حرفش به سرعت از خانه بهداشت خارج شد
باخنده از حرفای بی سروتهش ،سری از روی تاسف تکون دادم
کوصخله این بشر
ساعت حدودای پنج عصربود که اخرین مریضو ویزیت کردم
خسته روپوشمودراوردمو بعداز برداشتن کیفمو خدافظی از همکارا از خانه ی بهداشت بیرون اومدم
فکرم پی قرار، شب رفت
دوساعتی میشد لوکشین برام اومده بود
ولی خب برای رفتن دو دل بودم
چرا که قرارنبود من بادوتا حرفو ابراز علاقه ی بچگونه ببخشمش
ولی خب چ کنم ک این قلب، دیونه وار برا این بچه میزد
بارسیدن به خونه، هانی و بیبی ازم استقبال کردن
سلام علیک ریزی کردیم که
خسته رو مبل ولو شدم
بیبی با لیوان چایی کنارم نشستو هانی روبه روم جاگرفت
تشکر ریزی کردمو لیوانو تودستم گرفتمو قلپی از چایی خوردم
که عطر دارچین و هل به مشامم خورد
اخ عاشق چاییای بیبی بودم
داشتم لذت میبردم از چاییم که
هانی مثل نخود اش پرید وسط حسوحالم
_بسه دیگه کوفت بخوری بلندشو حاضرشو شب شد
چپکی نگاش کردم
_چی میگی برا خودت
به لیوان اشاره کردو درحالی که ادامو درمیاورد گفت
_چنان با اون چایی رفتی توحس انگار ارکان جلوشه و دارع از لباش کام میگیره
مونده بودم بهش بخندم یا اخم کنم
با خنده و اخم ب بیبی اشاره کردم ک شاید خجالت بکشه ولی خب پررو تر ازاین حرفابود
_الکی چشاتو برام چپ نکن بیبی ازهمچی خبردارع بعدم بلندشو حاضرشو ساعت هشت قرارداری خیرسرت
تعجب کردم؟
معلومه که نه
چون حدس اینکه باز این دوتا دست به یکی کردن اصلا کار سختی نبود
اومدم جوابشوبدم که بیبی هم به تایید حرف هانی گفت
_ارع مادر راس میگه اگه واقعا دلت باهاشه وقتو از دست نده
نفسمو اه مانند بیرون دادموسرمو بین دستام گرفتم
_بیبی بخدا نمیدونم گیجم
بیبی اما با محبت و اطمینان ادامه داد
_من نمیگم ببخشش چون چیزی به اسم بخشش وجود نداره بخشش به این معنا نیس که تو کل اتفاقارو فراموش کنی بلکه به این معناس به خودت و اون یه فرصت دوباره بدی،دخترم قشنگم اگه دوسش داری از دستش نده اینجوری بهت بگم که اگه یه بار عاشق بشیو از دستش بدی دوباره نمیتونی اون حسو تجربه کنی عشق یه بار اتفاق میوافته پس نزار به همین راحتی از دستش بدی
درکمال بدبختی
حق با بیبی ثریا بود
من هرکاریم میکردم نمیتونستم ارکانو فراموش کنم
ولی خب نمیتونستمم ببخشمش
بین دوراهی گیرکرده بودم
بین خواستنو نخواستن
از طرفی وجدانم نهیب میزد و بچه ای که همه از وجودش بی خبربودنو برام یاداوری میکرد
نطفه ی کوچیکمو که ۶هفته اش، بیشتر نبود
پوفی کشیدم که اینبار هانی گفت
_قرارنیس که الان بری باهاش عقد کنی قراره بری یه شام بخوری بیایی چته انقد استرس داری
چشم غره ای بهش رفتم
_هیس شو تو یکی که دارم برات ،بعدم تونمیری خونه ات یه هفته اس اینجا تلپی
با خنده سرشو به بالا پرت کرد
_تا وقتی هاپو کومارمو عروس نکنم نمیرم
سری از روی تاسف تکون دادم براشو از جام بلندشدم
که با مسخرگی دستاشو روبه اسمون گرفت
_خدایا شکرتتت بالاخره خان داییشو تکون داد
کوصکشی زیر لب نثارش کردمو ب سمت اتاقم رفتم
بادیدن ساعت که ۶ونیم رو نشون میداد
بالاخره تردیدو کنار گذاشتمو به سمت حموم رفتم
ب قول هانی لازم نبود انقد بترسم از اینده فوقش یه شام میخوردیم
ببینیم چی میشه
سوار تاکسی شدم
که راننده ادرس رو پرسید
ادرسو گفتم که بی حرف به سمت مقصد روند
اما من فکرم درگیربود درگیر چند شب پیش که ماشینمو دزدیدن و هنوزم پلیس دنبال ماشینو سارقه
درگیر ارکانی که از اون شب به این ور دائم دور و اطرافمه و دسته گلای سرخی ک صب ب صب برام میفرسته
و دراخر روقرار امشب متمرکز شدم
هیجانو استرس خاصی داشتم
مثل دخترای نوجوون که اولین دیتشونه
دستام میلرزید
ناخداگاه خندم گرفت انگار نه انگار ۲۹سالمه
و با مردی که امشب قرار دارم قبلا سکس کردم یا حتی ازش حامله ام
خندم با یاد اوری اون شب کذایی پرکشیدو بجاش اشک مهمون چشام شد
شبی که میشه گفت بدترین شب زندگیم بود
جسمم روحم اون شب به فاک رفت
بکارتم به باد رفت
خدایااا من اون شب تقاص کدوم گناهمو دادم
چرا چرا اونکاروباهام کرد
من حتی یه بارم نتونستم اینو ازش بپرسم
فقطو فقط اینو ازخودم میپرسیدم
هنوز بعد تقریبا دوماه نتونسته بودم اتفاقاتو هضم کنم
پس انتظار چی داشتن ازمن
بخشش
فرصت
چیییی
هوفففف
باتوقف ماشین روبه روی باغ رستوارن شیکی
ازفکر بیرون اومدمو قطره ی اشک سمج رو صورتمو با پشت دست پس زدم
_رسیدیم خانم
_بله متوجه شدم ممنون،کرایه رو براتون کارت ب کارت کردم
_خدا بده برکت بفرمایید
سری تکون دادمو پیاده شدم
استرس هنوز همراهم بود
نفسی گرفتمو هوای تازه رو بلعیدم
اروم باش ملو ارومم
یکم که اروم شدم
به سمت جلو قدم برداشتم
هرقدمی که برمیداشتم
بیشتر تعجب میکردم
همحا پرازگل رز سرخ پرپر شده و شمعای ریز و درشت بود
انقد جلو رفتم تا به یه الاچیق رسیدم
که زیرش میزو صندلی قشنگی چیده شده بود
نگاهم رو کمی چرخوندم که دیدمش
تو کتوشلوار شیکی که تنش بود بی نهایت جذاب شده بود
با دیدنش ناخداگاه ضربان قلبم اوج گرفت
با قدم های اروم خودشو بهم رسوند
اومد دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم
_,خودم میتونم
_هرطور راحتی عزیزم
بی توجه به لحن پراز محبتش
به سمت میز رفتم
صندلیو برام عقب کشید
تودلم نیشخندی زدم
فک نمیکردم انقد دوریم جنتلمنش کرده باشه
خخ
نشستم که اونم روبه روم نشست
سرم پایین بود
که صداشو شنیدم
_خوبی؟
سری تکون دادم
_خوبم
بالحن دلخوری گفت
_منم خوبم
ریلکس گفتم
_شکرر
مونده بود چی بگه
خخ
گارسون منو رو اورد
منو رو گرفتمو گوشه ی میزگذاشتم
که گفت
_انتخاب کن
دستمو قفل هم کردم
وخیرع تو صورتش گفتم
_قبل از سفارش میخوام بدونم دلیل این لوس بازیاو دعوت امشب چیه
برق نگاهش به انی خاموش شد
به وضوح حس کردم ناراحت شد ولی خب
به روی مبارکم نیاوردم که پوزخندی زد
_لوس بازی؟
شاکی از جواب ندادنش ازجام بلندشدم
_اگه قرار نیس حرف بزنی من برم بهتره
با چشای گرد شده هول زده گفت
_کجااا ،هوفف خیلی خب میگم اول بشین
مکث کوچیکی کردمو به ارومی برگشتم سرجام
که تک سرفه ای کرد
_نمیدونم از کجا شروع کنم چی بگم
_اوم
_میدونم هرچی بگم بی فایده اس ازتم نمیخوام درکم کنی چون کاری که باهات کردم هیچ توجیهی نداره جز سادیسمی بودن من،همونطور که میدونی من قبلا یه بیمار روانی بودم بیماری که خودت درمانش کردی ولی خب هرچقدرم یه دیونه درمانشه باز این مریضی کوفتی از یه جا با یه شوک میزنه بیرون ،نمیخوام بهونه بیارم نمیخوام با دیونگیام بسازی فقط ازت میخوام یه فرصت بهم بدی یه فرصت کوچیک تا شایدبتونم یکمم شده کاری منم فراموش کنی اون شب لعنتیو
سکوت کرد
من اما به فکر فرو رفتم
حرفاش همه راست بود
اون یه بیمار بود
هرچند درمان شده
یه جورایی هم بهش حق میدادم هم نمیدادم
چون یک طرف قضیه خودم بودم
اینم میدونستم اگه به راحتی ببخشمش
ممکنه دوباره اشتباهشو تکرار کنه
پس فقط سکوت کردم
که بعد از دقایق طولانی گفت
_جوابت چیه
کلافه نگاهمو ازش گرفتم
_باید فکرکنم
لبخندشو بدون دیدن چهرشم میتونستم ازکلماتشم حس کنم
_همینم جای امیدواری دارع
حرفی نزدم که ادامه داد
_حالا انتخاب میکنی
گیج نگاش کردم که با خنده به منو اشاره کرد
اهانی گفتمو
منو رو بازکردم
.....
یک ماه بعد
تقریبا یک ماهی میشد برگشته بودیم تهران
انقد هانیو ارکان اصرارکردن که مجبورشدم قبول کنم
چرا که ارکان تو شرکتی مشغول کار بودو بیشترازده روز نمیتونست سرکارو بپیچونه
وهانیم مطبشو تعطیل کرده بود و از طرفیم پیمان بنده خدا تهران تکو تنها موندبود
واما من دوباره تو یکی از بیمارستانهای تهران استخدام شدم
تو این بین خیلی اتفاقا افتاد
از اون شب که به ارکان گفتم فکر میکنم به این ور کلی اتفاق افتاده بود
من تقریبا ارکان رو بخشیده بودم
ولی خب تفلک خودشوکشت تا باهاش یکم نرم شدم
بماند که اونم پررو تر ازاین حرفابودوکم نمیاورد