رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

یک هفته پیشم بعداز کلی التماسوخواهش داییو راضی کردیم ارکانو ببخشه و راهش بده خونه
هرچند که دایی اولش با خودمم قهربود و اصلا حرف نمیردباهام چون بی خبر گذاشته بودم رفته بودم، ولی خب از اونجایی که مهره ماردارم و دخمل جون جونیشم دلش نیومد نبخشتم
و خلاصه رفتو امد داشتیم
یه جورایی همه ،همدیگرو‌بخشیده بودن
دایی با ارکان سرسنگین بود ولی خب حرفیم بهش نمیزد
(همینم جای شکرداشت)

...
بالبخند پیام رو باز کردم
_اخر شب بیا حیاط پشتی

سرمو بلندکردم که با نگاه خیره اش روبه رو شدم
چشمک شیطونی زدکه لبام بیشتر ازقبل کش اومد

با سقلمه ای که پرستو بهم زد 
لبخندمو جمع کردم
_خوردی داداشمو بسه

چپکی نگاش کردم
_ایش مال خودت نخواستیم اصلا

ابرویی بالاانداخت
_ازخداتم باشه پسربه این خوشتیپی خوشگلی ماهیی..‌


یه نگاه به چپ یه نگاه به راست کردم
وقتی دیدم نه دایی نه زندایی حواسشون نیس
فاکمونشون پرستو دادم

_بیا
پرستو اومد فاکمو بگیره بپیچونه که عقب کشیدمش
ارکانم اونور پوکیده بود ازخنده

خلاصه باهربدبختی بود پرستو رو پیچوندم

امشب به اصرار زن دایی شام اومده بودم اینجا

کل شب یا زیر نگاه ارکان بودم

یا زیر سوالای رگباری دایی راجب این مدت نبودم

 

خلاصه ساعت نزدیکای ۱۲بود چه
دایی و زندایی طبق معمول زودتر ازهمه رفتن بخوان
فقط من مونده بودمو پرستو و ارکان
هیجان خاصی داشتم
دست خودم نبود
هرچیزی مربوط به ارکان باعث تند زدن قلبم میشد
از بس این بشر دوس داشتنی بود
توهمین فکرا بودم که پرستوعین جن زده ها از رومبل بلندشد
 

_خبرتون من از نگهبانی خسته شدم روتون کم بشونیس هر غلطی میکنین بکنین من رفتم بکپم

 

مونده بودم از پررویش بخندم یا فوشش بدم که ارکان با حرص گفت
 

_کی باتو کاردارع خودت فضولی میکنی فضول خانم

 

پرستو برو بابایی نثارش کردو راهی اتاقش شد
من اما با قلبی که ضربانش رو هزار بود
نیم نگاهی سمت ارکان انداختم
نگاهش همزمان بهم خیره شد
نمیدونم چرا از نگاهش  ناخواسته،گر گرفتم
اب دهنم رو با صدا قورت دادم که چشاشو برام خمار کردو به مسخرع بوسی رو هوا فرستاد 
لبمو گاز گرفتمو خندموخوردم
که با شیطنت لباشو لیس زد
اروم پچ زدم
_چتهه مریضی

چشمکی حواله ام کرد
_اوفف چه جورم

 

باخنده کوفتی نثارش کردم که گفت

_من میرم حیاط پشتی یکم دیگه توام  بیا عزیزمممم

جوری کلمه هاشو ادا کرد  من که هیچ هر کس دیگه ایم جای من بود خیس میکرد
لعنتی چش بود امشب
نه به اون همه فاصله و اینا نه به این همه سکسی بازیاش
ناخواسته کل تنم براش نبض میزدو وجودشو فریاد می‌زد 
هوففف ملوبسه چته، شدی شبیه دخترای چهارده ساله ی سست عنصر،اصلا شاید اون یه کار دیگه باهات دارع سریع فاز مثبت هیجده میگیری خاک برسرت
تشری  دیگه ای به خودم زدم 
خودتو جمع کن احمق
 

نفسی گرفتمو
راه دسشویی رو در پیش گرفتم
بعداز انجام کارهای مربوطه یکم ک داغی از سرم پرید
موهامو به عقب هل دادمو بعداز مرتب کردن لباسام راهی حیاط شدم
هرقدکی که برمیداشتم 
ضربان بلند قلبم رو میشنیدم

هنوزم نمیدونستم چی در انتظارمه

یعنی چیکارم دارع

اینا سوالایی بود که دائم توسرم میچرخید

رفتمو رفتم
تا به انتهای حیاط رسیدم
برگو شاخه های دختارو کنار زدمو وارد حیاط پشتی شدم


بادیدن صحنه ی روبه روم ماتم برد
خدای من اینجا چقد قشنگ بودددد
همجا پر از چراغای ریز سفید و گلبرگای سرخ بود
بهت زده جلوتر رفتم
هر قدمی که رو‌گلبرگا برمیداشتم
حس خوب ارامش و زندگی به تنم تزریق میشد 
با اتمام گلبرگا  از حرکت ایستادم
سرمو که بلندکردم
همزمان صدای سوت بلند وترکیدن ترقه ی کهکشانی
بلندشد
سرمو ناخداگاه بلندکردم به اسمون خیره شدم
خدای من
چی میدیدم یه نوشته ی بزرگ 


Seni seviyorum



مگه میشد معنیشو نفهمم
دوست دارم
به هر زبونی کاملا مشخصه 
سرموکه چرخوندم
ارکانو زانو زده جلو روم دیدم که جعبه ی کوچیکی دستش بود
برای سومین بار ماتم برد
خدای من اینجا چخبربود
این این خواب بود یا واقعیت
توهم بود یا رویا
اگه خواب بود که اصلا دلم نمیخواست بیدارشم
ناباور بهش نزدیک شدم
قطره ی اشکی بی اراده از چشمم پایین چکید
ارکان داشت ازم خواستگاری میکرد 
خدایا

باور کنم واقعیته ،خواب نیست؟!
نگاه خیسو‌ناباورموکه دید با مهربون ترین لحن ممکن پچ. زد
 

_بلد نیستم مثل فیلما جملات عاشقونه ردیف کنم یا احساساتمو بیشتر ازاین بروز بدم فقط میخوام بدونی ازتموم دنیا بیشتر دوستت دارم ، از  زمانی که خودمو شناختم تورو دوس داشتم ودارم
همیشه برام خاص بودی همیشه میخواستم داشته باشمت امابدبختانه هربار گند زدم هربار خراب کردم ولی اینبار نمیخوام از دستت بدم هیجوره،ملودی با من ازدواج میکنی ،خانم خونم میشی؟

جملاتش
صدای گرفته اش
بغض ته گلوش
محبت کلامش

صداقت حرفاشو داد میزد
بغضمو بسختی فرو خوردم

تابه خودم بیام 
دویدم همون چند قدم باقی مونده رو طی کردمو پریدم توبغلش 
جوری بغلش کردم که خودمم تقریبا زانوزده بودم
با پیچده شدن دستاش دورم
باصدای بلند زدم زیر گریه
دست خودم نبود این اشکا این هق هق دست خودم نبود واقعا
 

تموم این چندسال من ارزوی همچین لحظه ای رو داشتم
هربار که ناامید میشدم یا کم میاوردم
دوبارهو دوباره این لحظه رو تصور میکردم
چرا که میگن
ادم وقتی یه چیزیو از ته دل بخواد و دائم تصورش کنه
بدستش میاره
حالا من باتموم وجودم اون لحظه رو داشتم تجربه میکردمو لذت و شادیش بقدری زیاد بود که میخواستم بلندبلندبخندم 
اما این اشکا
انگار قرارنبود بندبیان

_هیشش بسه نفسم بسه عشقم گریه نکننن جون من گریه نکن دیگه

بریده بریده گفتم
_اشک... شوقه

اروم منو از خودش جدا کرد
باشیطنت دستاشو دور صورتم قاب کرد
 

_ اوو ینی انقد تو کف من بودی شیطون
با تموم شدن حرفش تک خنده ای کردم
بی حرف فقط. نگاش کردم که اروم از رو زمین بلندم کردو 
هردو سرپاشدیم
جعبه ی کوچیک مخملی رو کف دستم گذاشت
با دستای لرزون خیره تو چشای به رنگ شبش جعبه رو باز کردم
انگشتر تک نگینش حسابی جذاب بود
جوری که من برای اولین بار از یه جواهر خوشم اومد
نمیدونم،شایدم بخاطر این بودکه ارکان اون رو بهم  داده
انگشترو باخجالت دستم کردم که همزمان صدای دستوجیغ چندنفربلندشد
متعجب به سمت صدا برگشتم
بادیدن داییو زنداییو پرستو رسماهنگ کردم
اونا اینجااا بودننن

مگه نرفتن بخوابننن

خدایااا همش نقشه بود پسس

بایاداوری بغلمون هینی کشیدم
وییییی ابروم  به کل رفت 
هوفف
باخجالت سرمو پایین انداختم که دستایی دورم حلقه شدو از زمین کنده شدم
با چشای گردشده خندیدم
 

ارکان بودکه با خنده منو تو بغلش میچرخوند

 

دایی بود که به دادم رسید 
 

_دخترمو کشتی پسره ی احمق بزارش زمیننن

 

زنداییم حرفشو تایید کرد
 

_الان سرگیجه میگیره بچه‌

پرستو ولی بدجنسانه میخندیدو میگفت تن تر
تو دلم فوش بارونش میکردم ولی خب چیزی بروز نمیدادم ب سختی مابین خنده جیغ زدم
 

_ارکان الان بالا میارم بزارم زمیننن

 

_نمیخوامممم

 

_توروحت بچه

 

_بگو غلط کردم وگرنه تا صب همینجوری میچرخونمتتتت

 

واقعا خالم داشت بد میشد

بچه ی بی نوام داشت اون تو کله ملق میزد

پس بی فکر جیغ زدم

_غلط کردممممم بزارم زمینن

 

باتموم شدن حرفم بلند زد زیر خندو اروم گذاشتم رو زمین
.....


 

غلتی تو جام زدم
لبخندی که از فکر دیشب رفته رفته داشت رو‌لبم شکل میگرفت با بازکردن چشم 
پرید
با دیدن قیافه ی ذوق زده ی هانی تو یک وجبی صورتم ،جیغی از ته دل کشیدمو بی اراده کوبیدم تو سرش ک صدای اخ گفتنش تو اتاق پیچید
با درک موقعیت دست از جیغ کشیدن برداشتم که با چهره‌ی میرغضب هانی مواجه شدم 
لبخند دندون نمایی زدم که باحرص گفت
_کوفت نخندا میزنم تو سرت ،هیچیت مثل ادمیزاد نیست حتی بیدارشدنت

لبخندمو بزور قورت دادم
_خب حالا الکی شلوغش نکن چته اول صبحی تو دهن منی

چشم غره ای بهم رفت
_اولا دوسسس دارمممم به بقیه هم مربوط نیس دوما واسه چی نیشت باز بود بگو ببینم زوددد دیشب چیا شدد

پتو رو از روم کنار زدمو در حالی ک بلندمیشدم ازجام ،ریلکس گفتم
_هیچی

_هیچیو‌کوفت خرخودتی ملو دیشب دیدم ارکان رسوندت خونه خبرت ماشین خودت چیشد پس، اصلا ارکان چرا اومد دنبالت اونکه گفت می‌ره خونه ی کبلایی

بی حوصله گفتم
_اول صبی تخم کفتر خوردی چخبرته مغذمو خوردی

به سمت حموم رفتم
ولی انگار ول کنم نبود
_هوی کجا تا نگی نمیزارم بری جایی

_هانی جون خودت حال ندارم،بکش بیرون ازمن

ب دنباله ی حرفم،درو رو صورتش بستمو به غر غراش اهمیتی ندادم
با لبخندی ک نمیدونستم دلیلش چیه
دوش ابو باز کردمو لباسامو از تنم کندم

_منتظرت میمونم هرچقدمیخوای ناز کن من هنوزم مث خر میخوامت

اخرین حرفش دائم تو سرم پخش میشد
ولی خب اون لحظه نموندم تا جوابشوبدمو‌با عجله اومدم خونه و تا ساعت ها خیره به سقف لبخند مضخرفی که هیچ ازش خوشم نمیومد رو لبام نقش بسته بود وقصد پاک شدنم نداشت
خودمو درک نمیکردم
احساساتم باهم همخونی نداشتن
حس نفرتو کینه ام
باحس عشق کوفتی که بهش داشتم
کاملا ضدو نقیض بودن

....
_ملو

خسته از کار سرمو بلندکردم
بادیدنش حس کردم ضربان قلبم رفت رو دورتند

اون اینجا چیکار میکرد
سعی کردم از صدازدن صمیمیش نیشم بازنشه
خیلی جدی گفتم 
_بفرمایید اقای سماوات

ابرویی بالاانداختو با نیشخند
پچ‌زد
_خانم احمدی کی وقتتون خالیه

متقابلا ابرویی بالاانداختم
_برای شما هیچوقت

_حالاکه قرارنیس مث ادم جواب بدی خودم میگم کی وقتتو برام خالی کنی

باتمسخر دست به سینه نگاش کردم
_چه غلطا

_یکی دوساعت دیگه،برات یه لوک میفرستم شب اونجا باش خانمی

ابروهام ازتعجب بالاپرید،شماره امو از کجااورده بود 
بادیدن قیافه ام انگار فکرموخوند که لبخندمغروری زد
_به مخت فشار نیار گیراوردن شماره ات درسته سخت بود ولی خب برا من کاری نداشت

پوزخند تمسخرامیزی زدم
_چرا پز الکی میدی جز هانی کی میتونه شماره ی منو به تو بده بعدم اگه قراربود گیربیاری تواین مدت گیرمیاوردی

خیت شد ولی خب خیلی خونسرد خودشو جمعو جور کرد
_حالا هرچی،مهم اینه گیراوردم ،خب دیکه من برم شب تو اسکله میبینمت

با چشای گرد شده نگاش کردم
اسکله کجابود اینجااا
نگاهمو که دید مظلومانه گفت 
_خیلی خب بابا چشاتو چپ نکن برام خواستم ادای این فیلم ترکیا رو‌دربیارم ،مارفتیم روز خوش دکی جون

به دنباله ی حرفش به سرعت از خانه بهداشت خارج شد
باخنده از حرفای بی سروتهش ،سری از روی تاسف تکون دادم
کوصخله این بشر

ساعت حدودای پنج عصربود که اخرین مریضو ویزیت کردم
خسته روپوشمودراوردمو بعداز برداشتن کیفمو خدافظی از همکارا از خانه ی بهداشت بیرون اومدم

فکرم پی قرار، شب رفت‌
دوساعتی میشد لوکشین برام اومده بود
ولی خب برای رفتن دو دل بودم
چرا که قرارنبود من بادوتا حرفو ابراز علاقه ی بچگونه  ببخشمش
ولی خب چ کنم ک این قلب، دیونه وار برا این بچه میزد
بارسیدن به خونه، هانی و بیبی ازم استقبال کردن
سلام علیک ریزی کردیم که
خسته رو مبل ولو شدم
بیبی با لیوان چایی کنارم نشستو هانی روبه روم جاگرفت

تشکر ریزی کردمو لیوانو تودستم گرفتمو قلپی از چایی خوردم
که عطر دارچین و هل به مشامم خورد 
اخ عاشق چاییای بیبی بودم
داشتم لذت میبردم از چاییم که
هانی مثل نخود اش پرید وسط حسوحالم
_بسه دیگه کوفت بخوری بلندشو حاضرشو شب شد

چپکی نگاش کردم
_چی میگی برا خودت

به لیوان اشاره کردو درحالی که ادامو درمیاورد گفت
_چنان با اون چایی رفتی توحس انگار ارکان جلوشه و دارع از لباش کام میگیره
مونده بودم بهش بخندم یا اخم کنم
با خنده و اخم ب بیبی اشاره کردم ک شاید خجالت بکشه ولی خب پررو تر ازاین حرفابود
_الکی چشاتو برام چپ نکن بیبی ازهمچی خبردارع بعدم بلندشو حاضرشو ساعت هشت قرارداری خیرسرت

تعجب کردم؟
معلومه که نه 
چون حدس اینکه باز این دوتا دست به یکی کردن اصلا کار سختی نبود
اومدم جوابشوبدم که بیبی هم به تایید حرف هانی گفت
_ارع مادر راس میگه اگه واقعا دلت باهاشه وقتو از دست نده

نفسمو اه مانند بیرون دادموسرمو بین دستام گرفتم
_بیبی بخدا نمیدونم گیجم

بیبی اما با محبت و اطمینان ادامه داد
_من نمیگم ببخشش چون چیزی به اسم بخشش وجود نداره بخشش به این معنا نیس که تو کل اتفاقارو فراموش کنی بلکه به این معناس به خودت و اون یه فرصت دوباره بدی،دخترم قشنگم اگه دوسش داری از دستش نده اینجوری بهت بگم که اگه یه بار عاشق بشیو از دستش بدی دوباره نمیتونی اون حسو تجربه کنی عشق یه بار اتفاق میوافته پس نزار به همین راحتی از دستش بدی


درکمال بدبختی 
حق با بیبی ثریا بود
من هرکاریم میکردم نمیتونستم ارکانو فراموش کنم
ولی خب نمیتونستمم ببخشمش
بین دوراهی گیرکرده بودم 
بین خواستنو نخواستن
از طرفی وجدانم نهیب میزد و بچه ای که همه از وجودش بی خبربودنو برام یاداوری میکرد
نطفه ی کوچیکمو که ۶هفته اش، بیشتر نبود

پوفی کشیدم که اینبار هانی گفت
_قرارنیس که الان بری باهاش عقد کنی قراره بری یه شام بخوری بیایی چته انقد استرس داری

چشم غره ای بهش رفتم
_هیس شو تو یکی که دارم برات ،بعدم تونمیری خونه ات یه هفته اس اینجا تلپی

با خنده سرشو به بالا پرت کرد
_تا وقتی هاپو کومارمو عروس نکنم نمیرم

سری از روی تاسف تکون دادم براشو از جام بلندشدم
که با مسخرگی دستاشو روبه اسمون گرفت
_خدایا شکرتتت بالاخره خان داییشو تکون داد

کوصکشی زیر لب نثارش کردمو ب سمت اتاقم رفتم
بادیدن ساعت که ۶ونیم رو نشون میداد
بالاخره تردیدو کنار گذاشتمو به سمت حموم رفتم
ب قول هانی لازم نبود انقد بترسم از اینده فوقش یه شام میخوردیم
ببینیم چی میشه


سوار تاکسی شدم 
که راننده ادرس رو پرسید 
ادرسو گفتم که بی حرف به سمت مقصد روند
اما من فکرم درگیربود درگیر چند شب پیش که ماشینمو دزدیدن و هنوزم پلیس دنبال ماشینو سارقه 
درگیر ارکانی که از اون شب به این ور دائم دور و اطرافمه و دسته گلای سرخی ک صب ب صب برام میفرسته
و دراخر رو‌قرار امشب متمرکز شدم
هیجانو استرس خاصی داشتم
مثل دخترای نوجوون که اولین دیتشونه
دستام میلرزید
ناخداگاه خندم گرفت انگار نه انگار ۲۹سالمه
و با مردی که امشب قرار دارم قبلا سکس کردم یا حتی ازش حامله ام 
خندم با یاد اوری اون شب کذایی پرکشیدو بجاش اشک مهمون چشام شد
شبی که میشه گفت بدترین شب زندگیم بود
جسمم روحم اون شب به فاک رفت
بکارتم به باد رفت
خدایااا من اون شب تقاص کدوم گناهمو دادم 
چرا چرا اونکارو‌باهام کرد
من حتی یه بارم نتونستم اینو ازش بپرسم
فقطو فقط اینو ازخودم میپرسیدم
هنوز بعد تقریبا دوماه نتونسته بودم اتفاقاتو هضم کنم
پس انتظار چی داشتن ازمن
بخشش
فرصت
چیییی
هوفففف
باتوقف ماشین روبه روی باغ رستوارن شیکی 
ازفکر بیرون اومدمو قطره ی اشک سمج رو صورتمو با پشت دست پس زدم
_رسیدیم خانم

_بله متوجه شدم ممنون،کرایه رو براتون کارت ب کارت کردم
_خدا بده برکت بفرمایید

سری تکون دادمو پیاده شدم 
استرس هنوز همراهم بود
نفسی گرفتمو هوای تازه رو بلعیدم
اروم باش ملو ارومم
یکم که اروم شدم
به سمت جلو قدم برداشتم
هرقدمی که برمیداشتم
بیشتر تعجب میکردم
همحا پرازگل رز سرخ پرپر شده و شمعای ریز و درشت بود
انقد جلو رفتم تا به یه الاچیق رسیدم
که زیرش میزو صندلی قشنگی چیده شده بود 
نگاهم رو کمی چرخوندم که دیدمش
تو کتوشلوار شیکی که تنش بود بی نهایت جذاب شده بود
با دیدنش ناخداگاه ضربان قلبم اوج گرفت
با قدم های اروم خودشو بهم رسوند
اومد دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم
_,خودم میتونم

_هرطور راحتی عزیزم

بی توجه به لحن پراز محبتش
به سمت میز رفتم
صندلیو برام عقب کشید
تودلم نیشخندی زدم
فک نمیکردم انقد دوریم جنتلمنش کرده باشه
خخ
نشستم که اونم روبه روم نشست

سرم پایین بود
که صداشو شنیدم
_خوبی؟

سری تکون دادم
_خوبم
بالحن دلخوری گفت
_منم خوبم

ریلکس گفتم
_شکرر

مونده بود چی بگه 
خخ
گارسون منو رو اورد
منو رو گرفتمو گوشه ی میزگذاشتم
که گفت
_انتخاب کن

دستمو قفل هم کردم
وخیرع تو صورتش گفتم
_قبل از سفارش میخوام بدونم دلیل این لوس بازیاو دعوت امشب چیه

برق نگاهش به انی خاموش شد
به وضوح حس کردم ناراحت شد ولی خب
به روی مبارکم نیاوردم که پوزخندی زد
_لوس بازی؟

شاکی از جواب ندادنش ازجام بلندشدم
_اگه قرار نیس حرف بزنی من برم بهتره

با چشای گرد شده هول زده گفت
_کجااا ،هوفف خیلی خب میگم اول بشین

مکث کوچیکی کردمو به ارومی برگشتم سرجام
که تک سرفه ای کرد
_نمیدونم از کجا شروع کنم چی بگم

_اوم

_میدونم هرچی بگم بی فایده اس  ازتم نمیخوام درکم کنی چون کاری که باهات کردم هیچ توجیهی نداره جز سادیسمی بودن من،همونطور که میدونی من قبلا یه بیمار روانی بودم بیماری که خودت درمانش کردی ولی خب هرچقدرم یه دیونه درمانشه باز این مریضی کوفتی از یه جا با یه شوک میزنه بیرون ،نمیخوام بهونه بیارم نمیخوام با دیونگیام بسازی فقط ازت میخوام یه فرصت بهم بدی یه فرصت کوچیک تا شایدبتونم یکمم شده کاری منم فراموش کنی اون شب لعنتیو


سکوت کرد
من اما به فکر فرو رفتم
حرفاش همه راست بود
اون یه بیمار بود
هرچند درمان شده
یه جورایی هم بهش حق میدادم هم نمیدادم
چون یک طرف قضیه خودم بودم
اینم میدونستم اگه به راحتی ببخشمش
ممکنه دوباره اشتباهشو تکرار کنه
پس فقط سکوت کردم 
که بعد از دقایق طولانی گفت
_جوابت چیه

کلافه نگاهمو ازش گرفتم
_باید فکرکنم

لبخندشو بدون دیدن چهرشم میتونستم ازکلماتشم حس کنم
_همینم جای امیدواری دارع

حرفی نزدم که ادامه داد
_حالا انتخاب میکنی

گیج نگاش کردم که با خنده به منو اشاره کرد
اهانی گفتمو 
منو رو بازکردم


.....
یک ماه بعد

تقریبا یک ماهی میشد برگشته بودیم تهران
انقد هانیو ارکان اصرارکردن که مجبورشدم قبول کنم
چرا که ارکان تو شرکتی مشغول کار بودو بیشترازده روز نمیتونست سرکارو بپیچونه
وهانیم مطبشو تعطیل کرده بود و از طرفیم پیمان بنده خدا تهران تکو تنها موندبود

واما من دوباره تو یکی از بیمارستانهای تهران استخدام شدم

تو این بین خیلی اتفاقا افتاد
از اون شب که به ارکان گفتم فکر میکنم به این ور کلی اتفاق افتاده بود
من تقریبا ارکان رو بخشیده بودم 
ولی خب تفلک خودشوکشت تا باهاش یکم نرم شدم
بماند که اونم پررو تر ازاین حرفابودوکم نمیاورد
 

 

پوکر فیس نگاش کردم که ابرویی با شیطنت بالا انداخت
_جون من انقد دپ نباش یه پارتیه کوچیکه دیگه یکی دونفرازهمکاران با منو تو پیمان

دستشو به عقب هل دادم
_خودتو نزن به اون راه،خودت میدونی من منظورم چیه

اهی ازته دل کشید
_ملویی خوشگلم نفسم عخشم

چینی ب دماغم دادم
_خیلی خب خر شدم حرفتوبزن

کوتاه خندید
_خودت میدونی گذشته ها گذشته کاریشم نمیشه کرد،ارکانم پشیمونه نمیگم ببخشش نه فقط وقتی اومد کاریش نداشته باش به قول خودت دوروز دیگه قرارهه برهه

از رو صندلی بلندشدمو جلوی اینه وایستادم
_خیلی خب فقط اگه بخواد بره رومخم اونوقت دیگه نمیتونی جلومو بگیری

اومد کنارمو یه بوس پر تف از لپم گرفت
_هاپوی خودمی

چپکی نگاش کردم که باخنده دورشدازم

نگاه اجمالی به خودم تو اینه انداختم
خوب شده بودم
ناخداگاه نگاهم به سمت شکمم کشیده شد
خداروشکر هنوز خیلی زودبود
وگرنه ننیدونستم برامدگیشو چجوری قلیم کنم
این راز حالا حالاها نباید فاش میشد
نه تا وقتی که ارکان از زندگیم بیرون نرفته

با صدا زدن بیبی از فکرو خیال بیرون اومدمو همراه هم از اتاق خارج شدیم
صدای اهنگ دلنشین (جونی) خواننده ی روسی
بینهایت قشنگ بود
ازپله ها پایین اومدم 
برخلاف گفته ی هانی،جمعیت زیادی اومده بودن
نگاهمو دور تا دور سالن گردوندم کسیو نمیشناختم
چون همشون دوستو اشناهای هانیو پیمان بودن
با اشاره ی هانی به سمتش رفتم
یه خانم سن بالا کنارش وایستاده بود 
با اومدن من هردو ساکت شدن
سلامی زیر لب دادم که هردو با محبت جوابمودادن
هانی روبه اون گفت
_رفیقم که از خواهر بیشتربهم نزدیکه ملودی جان

بعدرو به من گفت
_خانم پویان یکی از همکارامون

هردو دست دادیم
زیرلب گفتم
_خوشبختم
_منم عزیزم

سری تکون دادم

تقریبا نیم ساعتی از شروع مهمونی گذشته بود
گوشه ای نشسته بودمو بی حوصله به جمعیت حاضرنگاه میکردم که حس کردم کسی کنارم نشست
بی اینکه برگردم با حرص گفتم
_مردشورتوببرن هانی بااین مهمونیت یکم دیگه تموم نشه بلندمیشم میرم

_چه بی اعصاب

باشنیدن صداش تقریبا تو جام پریدم
با چشای گرد شده برگشتم سمتش که با پوزخند برازنده ام کرد
_چته مگه جن دیدی

به انی اخم مهمون صورتم شد
_صد رحمت به جن 

نفسی گرفتم
_میشه بگی دقیقا کنارمن چه غلطی میکنی

ابرویی بالاانداختو به نوشیدنیش اشاره کرد
_بنظرخودت

لبامو تو دهنم کشیدم
نباید عصبی میشدم
_خودتو نزن به اون راه ارکان،خودتم میدونی منظور من چیه

خیره به لبام لب زد
_نکن

اخمام با فهمیدن منظورش بیشتر ازقبل توهم رفت
سریع لبامو ول کردم
خواستم از جام بلندشم که وسط راه موچ دستمو گرفت
_کجااا

_دست لعنتیتو بکش عقب تا نشکوندمش

برعکس چیزی که گفتم عمل کرد
محکمتر ازقبل گرفتم
_بشین سرجات قرارنیست بخورمت که اینجوری گارد گرفتی

دستشو با حرص اشکاری به عقب هل دادم
_نشستن کنارت که هیچ حتی دلم نمیخواد ریختتو ببینم

بلندشدم ازجامو درحالی که گوشیمو از رو میز چنگ میزدم به سمت مخالفش پاتندکردم
لحظه ی اخر صداشو شنیدم
_ارع بدو بدو فرار کن یوقت ازکنارمن بودن نمیری

لحنش پر از تمسخربود ولی برام مهم نبود 
چی میگه یا چی فکرمیکنه
ارکان برا من تموم شده بود
ولی خب انگار قرارنبود اینو بفهمه

بارسیدن ب هانی بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه 
توپیدم
_من دارم میرم یه ثانیه ی دیگه تواین خراب شده  نمیمونم ،بیبیو پیش خودت نگه دارفردا میام دنبالش

نگران گفت
_وا چت شد تو یهو رنگت چرا پریدع،کجااا بسلامتی


بی توجه بهش راهمو به سمت خروجی کج کردم
دنبالم میومد
_ملو باتوام چت شد یهو این وقت شب کجاا میری

برگشتم سمتش
عصبی لب زدم
_برخلاف خواسته ام تواین پارتی مسخره ات شرکت کردم ولی خب بیشتر ازاین نمیتونم تواین خراب شده بمونمو اون عوضیو تحمل کنم

_وا خب بگو چیشدع،ارکان اذیتت کرده؟
 

بدون اینکه جوابی بدم،بی توجه بهش 
سویچ ماشینمو از رو جاکفشی برداشتمو از ویلا زدم بیرون
به صدا زدنای پیمانو‌هانیم توجهی نکردم
سوارماشین شدمو باسرعت ازحیاط زدم بیرون
طولی نکشید که بغضم باصدای بلندی شکست
دست خودم نبود این همه زود رنج شدن
این همه عصبی بودن
کم بلا سرم نیومدع بود تواین چندسال
چقد دلم میخواست الان تواین اوضاع مادری داشتم که با محبت بغلم میکردو میگفت اروم باش چیزی نیس من کنارتم
ولی حیفو هزار حیف من تواین دنیای لعنتی حتی مادرمم نداشتم
صدای ویبره ی گوشیم رومخم بود
بی معطلی خاموشش کردمو گوشیو پرت کردم رو صندلی شاگرد 
بی هدف بی اونکه بفهمم کجا دارم میرم تو تاریکی خیابون 
به سمت ناکجا آباد میروندم
توفکرای بی سرو ته ام غرق بودم که با دیدن جنازه ی مردی وسط خیابون 
شوکه زدم رو ترمز
خدای من 
کم مونده بود زیرش کنم
نفس نفس زنون دستمو به قلبم گرفتم
اروم ازماشین پیاده شدم
جاده خلوت خلوت بودو پشه پرنمیزد
نگرانو ترسیده به سمت مرد بیهوش رفتم
خم شدم سمتش
_آقا آقا صدای منو میشنوید

تکونش دادم ولی تکون نمیخورد
نفس میکشید این کاملا مشهودبود
دستمو جلو بردمو برش گردوندم تا صورتو وضعیتشو چک کنم
برگشتنش هماناو بازکردن چشاش همانا
اومدم نفس راحتی بکشم که چرخی زدو بلندشد،تو یه حرکت سریع
چاقوی ضامن دارش جلو صورتم قرارگرفت
ازشدت ترس فقط تونستم جیغ بلندی بزنم
مرد اما با صورت کریهش لبخندترسناکی زد

_خفهههه،صدات دربیاد همینجا دخلتو میارم

ناخداگاه سرمو تکون دادم که گفت
_خوبه دخترعاقلی هستی

لرزون پرسیدم 
_چی میخوایی

_ماشینوگوشیتو

بالکنت گفتم
_باشه باشه همچیم توماشینه فقط تورخدا مدارکمو بده

_خفه بابا همینکه نمیکشمت برو خداتوشکرکن حالام بکش عقب نفله

بی اراده عقب رفتم که سریع به سمت ماشین پاتند کردو سوارماشین شد 
لحظه ی اخر
کیف مدارکمو از شیشه پرت کرد بیرونو باسرعت از کنارم رد شد

شاید همه ی اینا یک دقیقه نکشید
با رفتنش نفس حبس شدموبیرون فرستادم
زیردلم از استرس تیرمیکشید

_اروم باش اروم باش چیزی نیس

پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم
یکم بهترشدم ولی همچنان قلبم تند میزد
کیفمو از روزمین برداشتم
پیچاره وار گوشه ی خیابون نشستم 
تف تواین شانس من
هوفف
صدای پارس سگ  تنها صدایی بود که به گوش میرسید
نگاهمو به سمت انتهای جاده دوختم
همزمان روشنایی چراغ ماشینیو دیدم که از دور به این سمت میومد
با سرعتی که از خودم سراغ نداشتم 
رفتم جلو
دستمو برا ماشینه بلندکردم
طولی نکشید که رسید
کنار پام زد رو ترمز
نور زیاد چراغا نمیزاشت صورت راننده رو ببینم
راننده پیاده شدو تونستم چهره اشوببینم


بادیدن شخصی که روبه روم قرار گرفت 
هم یه جورایی خوشحال شدم
هم عصبی

سوالیواخمالود نگاش کردم
 

_تواینجا چیکارمیکنی

 

درکمال تعجب، اخم بدی کرد
 

_شورشو دراوردی ملودی چته دردت چیه با من  مشکل داری چرا خودتو بگا میدی  نصفه شب تو خیابون چه غلطی میکنی دقیقا ،ماشینت کوو

_فکر نمیکنم به توربطی داشته باشه

 

ناباورو کلافه دستی به صورتش کشید
_خدایا خودت بهم صبربدع ملو نرو رومخم نصفه شبی 

 

_گفتم که به توربطی ندارع

 

کلافه نفسشوفوت کرد بیرون

_سوارشو 

چاره ای جز قبول کردن نداشتم
چرا که تحمل ارکان بهتر از ازدست دادن جونم بود 
بی حرف سوارماشین شدم

اونم پشت رل نشست 
دور زدو مسیر اومده رو برگشت
نمیدونم چند دیقه تو سکوت سپری شد
ولی خب میدونستم این سکوت ،ارامش قبل از طوفانه
توهمین فکرا بودم که صدای عصبیش توگوشم پیچید 
 

_باورم نمیشه خدایی  اگه دنبالت نمیومدم معلوم نبود 
چه بلایی سرخودت اورده بودی با خودسریات

ریلکس لب زدم
_این دیگه مشکل خودمه ناراحتی یه گوشه نگه دار پیاده میشم

چنان زد رو ترمز که اگه  صندلیو نمیگرفتم با سرمیرفتم توشیشه
ترسیده نکاش کردم

_چته روانی

 

هیستریک وار خندید
 

_ماشین کوفتیت کجاس ملو

 

نگاهمو ازش گرفتم 
ک دستش رو چونه ام نشستو صورتمو برگردوندسمت خودش
 

_منو نگا نکنه خفتت کردن

 

با لحن تندی دادزدم
 

_ارعععع  ارعععع خفتم کردن،ماشینو گوشیو همچیو دزدیدن ،خیالت راحت شدد حالا گمشو  کنار میخوام پیاده شم

دستشو به عقب هل دادم
دستم رفت سمت در که عصبی گفت
_اوکی برو خود دانی

بی توجه پیاده شدم که دادزد
_من کوصکش عالمم اگه دوباره بیام دنبال توی زبون نفهم

پوزخندی زدمو درومحکم کوبیدم که در کمال ناباوری باسرعت از بغلم رد شد
ماتو مبهوت به رفتنش خیره شدم
یعنی جدی جدی ولم کرد
چقد بیشعورهه این بشررر
من یه حرفی زدم 
اون چرا گوش کرد

با لبای اویزون شروع به راه رفتن کنار جاده کردم
هوف عجب غلطی کردما
مث خر توگل کیر کرده بودم
گوشیم نداشتم زنگ بزنم به کسی
توهمین فکرا بودم که 
ماشینی جلو روم ترمز زد
بادیدن ماشین ارکان
ابروهام بالاپرید ولی خب چیزی نگفتم
بی حرف به سمت ماشین رفتمو سوارشدم

اونم حرفی نزد
فقط به سمت ویلا روند
ناخداگاه از دیدن چهره ی اخمالودش خندم گرفت
یادمه گفت اگه دوباربیاد دنبالم کوصکش عالمه
لبامو بهم فشوردم تا مبادا خندمو ببینه که صدای حرصیش توگوشم پیچید
 

_راحت باش بخند جلوخودتو نگیر

همین حرفش کافی بود تا بزنم زیرخنده
باخنده نگاش کردم 
بادیدن نگاهم اخماش بازشدو تک خنده ای کرد
همزمان سری از روی تاسف تکون داد

با رسیدن جلو ویلا 


بی حرف پیاده شدم