رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

_بسه دیگه بلند شو باید بریم

 

با صدای ارکان ،با تعجبو چشای ورم کرده به سمتش برگشتم
 

نرفته بود؟!
 

این همه مدت منتظرم مونده بود؟!
 

نگاه جاخورده امو که دید تکیه اشو از درخت برداشتو اومد سمتم
تابفهمم چیشدع بازومو گرفتو از جا بلندم کرد

بی حرف دستشو پس زدم که اخم ریزی کرد
_میتونی راه بری؟

سری تکون دادم
که حرفی نزدو به سمت ماشینش که کنارخیابون پارک شده بود رفت
باقدم های ارومو بی جون دنبالش روانه شدم

نگاهم از پنجره به بیرون خیره شده بود

نگاه خیره ی ارکان رو رونیم رخم حس میکردم
ولی باسماجت به بیرون خیره بودم

دائم یه علامت سوال بزرگ تو سرم میچرخید
باباو دایی چطور شد تصادف کردن
اصلا دایی توماشین بابا چیکارداشت

هوف
مرگ بابا
و حال بد دایی
و سوالای تو سرم واقعا داشتن ازپادرم میاوردن
دلم یه خواب طولانی میخواست ازاونا که بلندشدنی در کارنیست

باتوقف ماشین جلوی در خونه ی دایی اینا
بااخم برگشتم سمت ارکانی که ریلکس ریموت درو زد


_واسه چی منو اوردی اینجا

 

خیره به روبه رو ماشین رو به داخل حیاط هدایت  کرد،وقتی دیدم انگار نه انگار

 

باحرص زدم تو بازوش
 

 

_باتوام نکنه کری

 

ریلکس برگشت سمتم
 

_کجا میخواستی ببرمت هوم

 

_خونه ام

 

_انتظار نداشتی که بااین حالت بزارم تنهایی بری خونه

 

لبامو عصبی گازگرفتم
 

_تنها موندن یا نموندن من حال بدو خوب من به توهیچ ربطی ندارهه

 

پوزخندی زد
 

_به من میگی بچه ولی خودت از صدتابچه بدتری،الان وقت این حرفا نیس خودتم خوب میدونی
 

با پاچیده شدن قطرات ابی رو صورتم چشم بازکردم
کسی لیوان اب قندی رو سمت دهنم گرفتومجبورم کرد چندقلوپ ازش بخورم
با چشای نیمه جون به تینا که بانگرانی نگام میکرد
چشم دوختم 
_خوبی
 

سری تکون دادم
که نفس راحتی کشید
 

_هوفف دختر مردم از نگرانی چت شدیهو

 

بی حرف لیوانو به عقب هل دادمو با سرگیجه ای که امونمو بریده بود
ازجام بلندشدم
 

_من..من بایدبرم

 

بانگرانی اومد سمتم
 

_دیوونه شدی بشین سرجات رنگ به رونداری

 

سویچ ماشینموکیفموازرو میز چنگ زدم
 

_باید برم

 

منتظر جوابش نموندمو ازاتاق باعجله زدم بیرون
باچشایی که دو دو میزد
به سختی خودمو به پارکینگ بیمارستان رسوندمو سوارماشینم شدم
ماشینی که همین امروز از نمایشگاه تحویلش گرفته بودمو چقد از وجودش خوشحال بودم
حالا توهمین روز اول باید باهاش به سمت مقصدی میرفتم که دوتا عزیزترین ادمای زندگیم توش بستری بودن

بانهایت سرعت میروندم
تموم فکرم پی حرفای تینابود
بابا و دایی کنارهم چیکارداشتن
اصلا چطور شد که سرازبیمارستان دراوردن
اگه بلایی سریکیشونم میومد من نابود میشدم
درسته باتموم وجود ازبابامتنفربودم
ولی بخداقسم که نمیخواستم بمیرهه
هیچ بچه ای مرگ والدینشو نمیخواد حتی اگه اون شخص بدترین ادم دنیا باشه

ودایی
تنها همدردم تنها پناهم
اگه طوریش میشد
من قاعدتا میمردم

بارسیدن به بیمارستان
ماشین رو پارک کرده
نکرده
پیاده شدمو به  سمت اورژانس بیمارستان دویدم

بارسیدن به پذیرش
نفس نفس زنون باقلبی که ازشدت هیجانو ترسو دویدن تن تن میرد پرسیدم
 

_فرهاد احمدی ،محمد سماوات

 

پرستار چیزی تو سیستم وارد کردو ریلکس گفت
 

_بله اینجان،دراثر تصادف شدیدی دچار اسیب جدیی شدن،فرهاد احمدی تو اتاق احیاس محمد سماوات تو اتاق عمل

زانوهام برای دومین بار سست شد
چی میشنیدم
چطور ممکن بود
نههه
امکان نداشتت
نهههع

دستمو بند دیوار کردم تا مبادا ازحال برم
نه ملودی الان وقت کم اوردن نیس وایسا قوی باش هیچی نمیشه نگران نباش

...

نگاه ماتم زدم پی سنگ قبربود
جمعیت همه در حال پراکنده شدن بودن
تنها زنداییو ارکانوپرستو کنارم مونده بودن
صدای زن داییم باعث نشد نگاه خیسم رو از سنگ قبر بابا بردارم
 

_دخترم عزیزم کافیه مادر خودتو داغون کردی بیابریم  خونه همه رفتن

 

باصدایی که ازشدت گریه تودماغی شده بودوانگاری  ازته چاه بیرون میومد گفتم
 

_شمابرین من خودم میام

 

_مطمعنی دخترم،میخوای بمونم پیشت

 

_نه ممنون شماهم خسته شدین برین خونه

 

_باشه مادرمن باپرستو میرم خونه، ارکان میمونه پیشت بااین حال تنهانمونی بهترهه

 

حرفی نزدم
که اول پرستو بغلم کردو گونه امو بوسید بعد زن دایی

این وسط تنها کسی که هیچ‌ عکس العملی از خودش نشون نمیداد ارکان بود که تکیه داده بود به درختو بی حرف تماشام میکرد

بارفتن زنداییو پرستو داغ دلم تازهه شد
چقد الان به وجود هانی نیاز داشتم
چقد دلم یه بغل میخواست تابتونم دل سیر گریه کنمو خودمو خالی کنم
ولی نتونستم بهش بگم چراکه تازهه همراه پیمان رفته بودن فرانسه برای ماه عسل

یه بار دیگه حرفای مامان وقتی خبر فوت بابا رو دادم توذهنم مرور شد 
_مرد که مرد چیکارکنم بیام براش مراسم بگیرم،شرمنده دخترم درکم کن،دلم نمیخواد بخاطر شرکت تو مراسم شوهرسابقم ،شایانو(شوهرش) ناراحت کنم،من نمیام دیگه ام بابت این موضع بهم زنگ نزن،بای خوشگلم....


.
پوزخند تلخی زدم
چقد متنفربودم ازش از زنی که اسم مادر رو فقط به یدک کشیده بود
اون زن نتنها زندگی بابارو بلکه زندگی منم  باخیانتش با رفتنش،نابود کرده بود 

اینباربرای همیشه خطش زدم

نمیخواستم همچنین مادریو

نباشه بهترهه

قطره ی اشکی از چشمم بیرون چکید
 

_حلالم کن بابا حلالم  که  باهات بدتاکردم حلالم کن که انقدباهات تلخ بودم،

بهم حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی حق بدهه به دختر سنگدلت،حلالت میکنم بابت تموم آزارو اذیتایی که درحقم کردی،توبا مردنت کینه ای که ازت به دل داشتمو پاک کردی

 

نمیدونم چقد باسنگ قبر بی جون حرف زدم چقد دردو دل کردم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود و چشمه ی اشکم خشک شده بود

 

 

_هانی سیریش نشو جون جدت،برای شب بلیط دارم

 

_بخدا ملو بخوای بری باز گومو گور شی برنگردی دیگه اسمتونمیارم

 

کلافه گوشیو تو گوشم جابه جاکردم
 

_خوب عادت کردی به این تهدیدت حواست هست؟!

 

_تهدید نیس،امتحانش مجانیه ،بری دیگه رفیقی به اسم هانی نداری

 

_عجبا،دردت چیه دختر،گفتی بیام عروسیت اومدم،شوهرتم که ور دلته چه گیری دادی به من...

 

_من این حرفا حالیم نیس،من نمیخوام باز مثل چهارسال پیش بزاری بری گوموگورشی اجازه نمیدم،شده باشه میرم از بابات خواهش میکنم جلوتو بگیره ولی نمیزارم قدم ازقدم برداری

 

نفس عمیقی کشیدم
 

صداقت کلامش منو به این باور میرسوندکه واقعا اینکارو میکنه
هانی بخاطرمن حاضربود از بابام ازکسی که به خونش تشنه اس خواهش کنه نزارهه من برم

تسلیم نشدم ولی واقعا درمونده بودم
 

_موردشورتو ببرن هانی الان من چه غلطی کنم،کارام خونه ام شغلم همه چیم اون ورهه میفهمی اینو

 

صدای خندونش ،باعث خنده ی عصبیم شد

 

_نگران نباش عخشم هاپو کومارم من فکراونجاهاشم کردم،از ناصری(یکی از استادای دانشگاهمون)خواهش کردم اینجا کاراتو ردیف کنه،تو فقط بایکی اون ور هماهنگ کن مدارکتو برات بفرسته،خونه ام که خودت گفتی اجاره ایه اساسیم که نداری،میتونی بایه زنگ همشو راستو ریست کنی

 

_خدابگم چیکارت نکنه هانی


....
(یک هفته بعد)

خسته وسایلامو چپوندم توکیفم،چقد دلم میخواست زودتر برگردم خونه و یه دل سیر بخوابم

تواین یه هفته از بس درگیر کارای انتقالیوبیمارستان بودم که بزور چندساعت در طول شب میخوابیدم


 

تقه ای  که به در اتاق خورد
 

_بفرمایین

 

تینابود
یکی از دکترای هم سطح خودم
 

_اجازه هس

 

 

_ارع بیاتو

این پاو اون پامیکرد برای حرف زدن
وقتی دیدم دهن بازنمیکنه چیزی بگه
غرزدم
 

_اومدی منو نگاه کنی تینا، حرف بزن خب چیزی شده؟

 

با ناراحتی سرشو پایین انداخت
 

_یه چیزی میگم ولی قبلش قول بدهه اروم باشی خب؟

 

دلشوره ی بدی ازصبح تودلم افتاده بودوحالاکه یکم اروم شده بودم
باحرف تینا  بازم برگشت
 

_میخوای بگی چیشده یانه
 

_راستش...

 

عصبی با صدای کنترل شده ای گفتم
_د حرف بزن چیشده سکته ام دادی لعنتی

 

سرش همچنان پایین بود
 

_گوشیتو تو بخش جاگذاشته بودی،خیلی زنگ خورد،ناچار جواب دادم،ازبیمارستان بود...گفتن...گفتن مردی به اسم فرهاد احمدی و محمد سماوات رو بردن بیمارستان(...) گفتن شماره ی تو اخرین تماس هردونفربودهه وخودتو سریع برسونی بیمارستان تا......

 

تینا همچنان حرف میزد
اما من دیگه صدایی نمیشنیدم
تنها حرکات لباشو میدیدم
اتاق باتموم وسایلاش دور سرم میچرخید
امکان...امکان نداشت نه
بابام...داییم...نههه
حتما یه سوتفاهمی شده

با سست شدن زانوهام نقش زمین شدم
که همزمان جیغ بلند تینا رفت هوا

_یاخدا...ملودی...چیشدی...احمدی جان..ملودی...
 

اومدم جوابی که لایقشه رو بارش کنم که سریع از کنارم ردشدو به سمت میزش رفت
همزمان فرانک چندشو حال بهم زنشم اومد ور دلشو هردو پشت میز نشستن

رومو ازش گرفتمو به سمت هانیو پیمان رفتم 
هوفف یه جوری تودهن هم بودن انگار صدساله هموندیدن
بااومدن من پیمان که تقریبا کم مونده بود همونجا یه فصل ترتیب هانیوبده
ازش فاصله گرفت
 

هانی بادیدنم چشم غره ی توپی بهم رفت
 

_ملو عزیزم بنظرت الان وقت جفت پاپریدن تو فضای احساسی عروس دوماد بود؟

 

پیمان درحالی سعی داشت خندشو کنترل کنه ازجاش بلندشد
 

_من میرم یه سربه مامان اینابزنم ،راحت باشین

 

سری تکون دادموجاش نشستم رو مبل
هانی باچشاش داشت بدرقه اش میکردو کاملا احساساتی وخرکیف بودکه یدونه باارنج زدم توپهلوش

_اب دهنتو جمع کن،شوهرندیده ی بدبخت،نترس مال خودته نمیدزدنش

 

ناله کنان با حرص گفت
 

_توکی میترکی من راحت شم ازدستت،به توچه اصلا مال خودمه دوس دارم دیدش بزنم

 

چینی به دماغم دادم
 

_اه حالمو بهم زدی باشه بابا مال خودت حالا یکی ندونه فک میکنه صدساله بدون شوهرموندی

 

لبخند دندون نمایی زد
 

_نموندم مگه!! ولا با این سن باید سجده ی شکرم بجابیارم ،مث جنابعالی نیستم که خواستگارای رنگابا رنگتو مثل پروندن پشه پروندیشون

 

_همشون ارزونی خودت بابا


 

ازتالارکه خارج شدیم
هرکی به یه سمتی رفت
ارکانوازدور دیدم که داشت باچشم دنبال کسی میگشت
بی شک دنبال من بود
سریع شالمو روصورتم کشیدم تانتونه پیدام کنه


همراه ندا رفیق هانی رفتیم سمت ماشینشو،سوارش شدیم
دختربدی نبود
اخرشب باهم اشناشده بودیم
تا تعارف زدبرسونتم منم ازخدا خواسته روهوا گرفتمش
باروشن شدن ماشینو دورشدن از ارکانی که هنوز دنبالم میگشت نفس راحتی کشیدم
لحظه ی اخر نگاهش این سمت کشیده شد
بادیدن من تو ماشین چشاش گردشد
قدمی به سمت جلوبرداشت که پوزخندی تحویل نگاه بهت زده اش زدمو رومو برگردوندم

....
ساعت نزدیکای یکونیم بود که بالاخرهه برگشتم خونه
عروس کشونو چرتوپرتاشون دقیق تا یک طول کشید
سرم بدجور درد میکرد
چقد متنفربودم ازاین سردردای لعنتی
قبلا به لطف ارکان خبری ازشون نبود
اما حالا به لطف خودش برگشته بودن
دقیق از زمانی که فهمیدم
دوسش دارمو دوریش برام شد عذاب
حالو روزم مثل سابق شدو میگرنای عصبیم برگشت

اعترافش سختو تلخ بود
اما ارکان شده بود
ارامش کوچیکم تو مشکلاتودردای زندگیم
 

دقیق زمانی که تو تلاطم تاریکی دستوپامیزدم 


بااومدنش به زندگیم ،منو از تو تاریکی بیرون کشید
حالاکه ازدستش داده بودم
باز همجا برام مبهمو تاریک شده بود....
کل شب از نگاه کردن بهش فرارکردم
ولی باز تویه لحظه تویه ثانیه
نگاهم به نگاه به رنگ شبش گره میخوردو عقلوهوشموباخودش میبرد
...

جمعیت توتاریکی ریختن وسط
هنوز تقریبا توبغل پرهام بودمو اون باخنده خودشو تکون میداد
 

_اوو پسر ببین چخبرشد

 

باحرص میون صدای بلند اهنگ دادزدم
 

_رقص تمومه میشه ولم کنیی

 

_کجااا، تازهه شروع کردیم

 

 

دیگه داشتم آمپرمیچسبوندم
عصبی به عقب هلش دادم 
 

_گمشو کناربابا عنتر

 

چپ چپ نگام کردو ازم فاصله گرفت
 

_بیابرو بابا نخواستیم،روانییی

 

فوشی رکیکی بهش دادمو ازش دورشدم
 

انقد وسط پربودکه بزور میشد قدم ازقدم برداشت
یهونمیدونم چیشد
یکی محکم بهم تنه زد
هینی کشیدمو تقریبا پرت شدم به یه سمتی
چشام از ترس بسته شد
داشتم اشهدمو میخوندمو منتظربودم با مخ روزمین فرود بیام که تو اغوش گرمی فرو رفتم
 

نفس نفس زنون چشامو بازکردمو به کسی که حکم ناجیوبرام داشتو رو هوا گرفته بودتم چشم دوختم 
 

بادیدن ارکان تعجب کردم
 

اما به روی خودم نیاوردم

 

صدای نگرانش منو به خودم اورد
 

_خوبی؟

 

سری تکون دادمو بااخم ازرو دستش بلندشدم
 

_خوبم

 

اخمی کرد
 

_همین؟!!

 

متقابلا اخم کردم
 

_نکنه انتظار تشکرداشتی،ممنون مرسی که نزاشتی بیوافتم زمین،خوبه الان راضی شدی؟

 

اخمش غلظت گرفت
 

_منظورمن این نبود

 

_چه اهمیتی دارهه

 

چیزی زیر لب گفتو عصبی غرزد
 

_وقتی ندارم واسه تو حروم کنم بکش کنار

 

پوزخندی به روش زدمو خودمو کشیدم عقب
 

درحالی که داشت رد میشد طلبکارگفت
 

_اخرشب جایی نرو،من میرسونمت

 

_ممنون لازم نکردهه خودم میرم

 

_منم مشتاق رسوندن جنبعالی نیستم بابا ازم خواسته برسونمت خونت ،پس خیال ورت ندارهه
 

دستاش دور کمرم حلقه شد
چقد حس بدی داشتم 
دلم میخواست دستاشو محکم پس بزنمو یکی بخوابنم زیرگوشش
مردک نچسب 
باتموم این افکار نفس عمیقی کشیدمو دستمو روشونه اش گذاشتم
بااین کارم اروم شروع به تکون دادن خودش کرد ناچار منم خودمو تکون میدادم
تاجایی که میشد
فاصله رو رعایت میکردم
ولی خب بازم چسبیده بودبهم و با لبخند رومخش نگام میکرد

_پرهام

 

گیجوسوالی نگاش کردم که حرفشو اصلاح کرد
 

_میگم اسمم پرهامه،توکه نپرسیدی ولی خب بازم من گفتم بدونی

 

پوزخندی به نگاه منتظرش زدم
 

_وقتی نپرسیدم یعنی علاقه ای به دونستن اسمت نداشتم

 

یه تای ابروشو بالاانداخت
 

_اونوقت میشه بدونم چرا درخواستمو قبول کردی، واضح تر بگم چرا نظرت عوض شد،توکه اولش گفتی نه

 

_دلیلو خوب اومدی،ارع دلیل دارم اما لزومی نمیبینم به شمابگم

 

_عجب،خب خانم مغرور میتونم اسمتونو بدونم

 

یه کلام گفتم
 

_پناه

 

_اوو چه اسمی،خوشبختم پناه خانم

 

 

سری تکون دادم
 

وسطای رقصمون بودکه برقا همه خاموش شدو رقص نورو روشن کردن
پرهام دستمو گرفتو یه دور چرخوندم
همزمان آهنگم  تموم شد
دیجی اهنگ مخصوص شادی مخصوص پارتی پلی کرد

با وایستادن اولین تاکسی ،سریع سوارشدمو آدرس تالار رو دادم

صدای مرتضی پاشایی
روحو روان ادم رو بازی میداد
(اهنگ جاده)
_باز دوبارهه بانگاهت این دل من زیرو رو شد با سرکلاس قلبم درس عاشقی شروع شد،دل دوبارهه زیرو رو شد
باتموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو....

....
با بله گفتن هانی
کل سالن ترکید
صدای بلندجیغو دست مهمونا چنان بلند بود که صدا به صدانمیرسید
با لبخند عمیقی نزدیشون شدم
پیمانم با پرسیدن عاقد
بله رو دادو دوبارهه سالن رفت هوا
بارسیدن بهشون هردو از جاشون بلندشدن
لبخندم بادیدنشون اوج گرفت
جعبه ی ست طلایی که براش گرفته بودمو دادم دستشو کوتاه بغلش کردم
_خوشبخت شو تو لیاقتت بهتریناس
_مرسی هاپو کومارم

چنان اینو احساسی گفت که هرکی ندونه فک میکنه عزیزمی عشقمی چیزی بهم گفته
چپ چپ نگاش کردم که
یهو هردو زدیم زیر خند
روبه پیمان کردم
_مبارکه به پای هم پیرشین

_مرسی ابجی،ایشالاقسمت خودت 

 

با نزدیک شدن ارکان به این سمت
باحرص ببخشیدی گفتمو‌برگشتم سرجام
موقع رد شدن از بغلش  نگاه خونسردو بیخیالشو لحظه ای بهم دوختو بعد دوباره به حالت اول برگشت

از اول تااخر عقد
خون خونمو میخورد چرا که فرانک چندش
از بازوی اون ارکان هول اویزون شده بودو توگوشش پچ پچ میکرد
چقد جلوی خودمو گرفتم نرم بزنم  تودهنشون
رومو ازشون گرفتم
باتموم شدن عقد 
اهنگ ملایمی پخش شدو جمعیت همه ریختن وسط

همچنان حواسم به ارکانو اون عفریته ی کنارش بود
هانی میگفت زن داییو دایی بخاطر کسالتشون نیومدن
هه مطمعنم اگه حالشونم خوب بود باز زندایی یه بهونه برای چسبوندن ارکانو فرانک بهم پیدامیکرد
اندازه ی اسمم ازاین قضیه مطمعن بودم
چرا که قدیما تموم تلاششو میکرد منو سهندو بهم بچسبونه
و این بازیارو سرمنم  درمیاورد

با اومدن هانیو پیمان وسط و صدای هووو کشیدن جمعیت
از فکربیرون اومدمو حواسم معطوف اوناشد
انقد عاشقانه میرقصیدن که ادم چندشش میشد
خخ
رومو که برگردوندو با دستی که جلوم دراز شده بود مواجه شدم 
گیج سرمو بلندکردمو به صاحب دست چشم دوختم

_افتخارمیدین پرنسس

تودلم یه فاک گنده بهش نشون دادم
مرتیکه ی چندش
برخلاف لقب چندشی که بهم داد ظاهر جذابو فیس خوشگلی داشت
اما ذره ای برام مهم نبود
بااخم توپیدم
_نخیر برو رد کارت

_اووه چه عصبی،فوقش یه رقصه دیگه

_میری یا...

چشمک نامحسوسی زد
_یاچی...

_اقای محترم مزاحم نشو

_خیلی خب بابا نخوردمت که...

سرمو که برگردوندم
ارکانو فرانکو وسط جمعیت رقصندها دیدم
ابروهام بادیدنشون بااون فاصله ی کم بالاپرید
لعنت به همتون لعنت به هرچی مردهه
همشون یه مشت آشغال هولن

مردی که تاچند دیقه پیش به چشم یه خرمگس میدیدمش درحال دورشدن ازم بود که به طرفش پاتندکردمو دستشو ازپشت گرفتم
_هی وایسا

بالبخند برگشت سمتم
_نظرت عوض شد پرنسس

چینی به دماغم دادم
_درخواست رقصتو قبول میکنم فقط لطفا دیگه به من نگو پرنسس موقع رقصم بهم نچسب

باخنده  سری تکون داد
_اوکی حله

دستشومجدد سمتم گرفت که با تعلل دستمو تو دستش گذاشتمو به جمع رقصنده ها ملحق شدیم

ازپله هاکه پایین اومدم
پیمانو همراه ارکان دیدم که منتظر دسته گل بدست جلوی دروایستاده بود
ناخداگاه نگاهم  سمت ارکان کشیده شد
چقد تواون کت شلواروپیرن مشکی
خواستنی شده بود
نگاهمو که حس کرد سرشوبلندکردو‌تویه لحظه نگاهمو شکارکرد
سریع رومو ازش گرفتم
چرا که نمیخواستم فکرکنه خبریه
هنوز حرفای دیشبش یادم نرفته بود
به دستور فیلم بردار منو مامان هانی عقب وایستادیم تا عروس دوماد راحت باشنو فیلم به نحوه احسنت گرفته بشه
یه حس بدی داشتم
یه حس دلشوره ی عجیب
حالم جوری بودکه خودمم گیج میکرد

با صدا زدن هانی از فکرای بی سروته ام بیرون اومد
_ملو تو بامابیا

قبل ازاینکه من جواب بدم
فیلم بردار که زن رومخی بود جواب داد
_عروس خانم ،من قرارهه ازشماتوماشین فیلم دونفرهه بگیرم

این یعنی سرخود دعوت نکن کسیو تو ماشین
هانی اعتراض امیز گفت
_اما ملوباید....

_هانی جان من خودم میام بعدم قرارنیس فرارکنم که تو تالار همو میبینیم

هانی با لبو لوچه ی اویزون بالاخرهه به اصرار پیمانو من سوارماشین شدو رفتن
پریسا مامان هانیم باماشینش دنبالشون رفت
من مونده بودمو ارکانی که با پوزخند تماشام میکرد 
شاکی برگشتم سمتش
_هان چیه نگاه دارهه

 

ابرویی بالاانداخت 
_دیدن خر...عا شرمنده یعنی، دیدن تو صفا دارهه خخ

اداشو دراوردم
_هع خیلی خندیدم نمکدون،تو اب نمک خوابیدی دیشب

 

با پررویی گفت
_تو هال خوابیدم،نمیبینی باحال شدم

 

چشم غره ای بهش رفتمو راهمو به سمت خیابون کج کردم
که همزمان صدام زد
_شرمنده تعارف نمیکنم بامن بیایی،فرانک باهامه نمیخوام معذب شه

 

باتموم شدن جمله اش ناخداگاه از حرکت ایستادم
با بهت برگشتم سمتش که بی توجه به قیافه ی وا رفته ام به سمت ماشینش رفتو سوارشد
لحظه ی اخر نگاهم به فیس عملی فرانک که رو صندلی شاگرد نشسته بود،افتاد
پس خالی نبسته بود
هه 
لابد فک کردی اومده تورو باخودش ببرهه
احمقی دیگه احمق
فرانکو میشناختم،چرا که دختر داییه سهند بود
دخترکوچیکه ی خان داداش  ماه بانو

با بغضی که نمیدونم از کدوم گوری نشأت میگرفت کنارخیابون وایستادم

....
_ملوو...
 

_ای خبرت..د بیدارشو دیرشد

 

گیج لای پلکامو بازکردم
خمیازه ای کشیدمو توجام نیم خیز شدم
نیم خیز شدنم همانا تیرکشیدن سرمم همانا
 

ناله کنان دستمو به سرم گرفتم که هانی غر زد
 

_کی گفت انقد کوفت کنی که به این روز بیوافتی
بلندشو برو دوش بگیر تا میزو بچینم یالا،ارایشگاهم دیرشد پیمان از پنج صبحه دارهه زنگ میزنه

 

_هانی دودیقه خفه خون بگیر بزار به خودم بیام 

 

_تو بااین خونسردیت اخرمنو دق میدی هوففف

 

باهمون سردرد لعنتیم ازجام بلندشدم
بادیدن سرو وضعم هینی کشیدم
تنها یه تابو یه شورت تنم بود
اونم نه درست درمون بلکه
شورتم کجو کوله شده بودو قفل سوتینمم بازبود
باتعجب فشاری به مغذم اوردم
اما چیزی یادم نمیومد
آخرین چیزی که یادم بود
این بودکه  رفتم جلو اینه تا خودمو برانداز کنم

همین

چیز دیگه ای یادم نبود


انگار ذهنم خالی خالی بود


بیخیال فکرای بیخود،شونه ای بالاانداختمو بی توجه به هانی که زیر لب غرغرمیکرد راهی حموم شدم
 

سریع یه دوش مختصری گرفتمو‌حوله پیچ بیرون اومدم
بانهایت سرعت لباسای بیرنمو تنم کردمو موهامو سشوارکشیدم
 

با زدن ادکلنم به موچ دستام به کارم خاتمه دادمو راهی آشپزخونه شدم

 

میز صبونه حاضربودو هانی پشت میز نشسته بود
باتعجب گفتم
_هیچی تویخچال نبود،اینارو‌از کجا اوردی

 

عاقل اندر سفیه نگام کرد
_فک کنم چیزی به اسم مغازهه وجود دارهه

 

حرفی نزدم که خودش ادامه داد
 

_اینارو بیخیال ،دیشب وقتی ازخونه ی داییت برگشتیم هرجارو گشتم کیفمو پیدا نکردم،فک کردم اونجا جا گذاشتم،صبح رو مبل پیداش کردم،تو گذاشتیش اونجا؟

 

_نبابا من نزاشتم حتما خودت گذاشتی یادت نیس

 

_شاید،حچاس برام نزاشتی که

 

دیگه خرفی بینمون ردو بدل نشدوشروع به خوردن صبونه کردیم که پیمان زنگ زد گفت جلو درهه بریم پایین برسونتمون ارایشگاه

خلاصه راهی ارایشگاه شدیم
تو راهم پیمان انقد فک زد
سرمونو خورد 
تعجب نکرده بود از دیدنم چرا که هانی بی بی سی 
اخبار لحظه به لحظمونو دیروز بهش داده بود

....

(چندساعت بعد)


بادیدن هانی مثل بچه ها ذوق کردم
خیلی خوشگل شده بود 
 

بادیدن نگاهم چرخی با لباس عروس بلندو پفیش زد که دلم براش ضعف رفت
اروم بغلش کردم
که مامانش با اعتراض باهمون فیس افاده ایش گفت
_خیلی خب بسه انقد بغلش نکن، الان میکاپو شینیون شو خراب میکنی عزیزم

 

هردو بی توجه به پریسا  مادر هانی همو سفت بغل کرده بودیم
 

هانی اروم گفت
 

_خوشگل شدم نه؟

اروم ازش جداشدم
چشمکی به صورت استرسیش زدم
 

_هلو بپر توگلو شدی،البته پیمان تورو با کلی چرکو پشمم قبول دارهه ها

 

جیغی حرصی زد
 

_بترکی ملووو...

 

اروم خندیدم که گفت
_ دارم برات ،وایسا توعروسیت چنان بلایی سرت بیارم حال کنی

نامحسوس  انگشت فاکمو بهش نشون دادم
که باچشای گرد شده خندید

خلاصه با اومدن پیمان دوماد عاشق پیشه امون
همگی از پله ها پایین اومدیم
منم یه لباس شب سرخ تنم بود
موهامم خیلی ساده فقط حالت داده بودم
میکاپمم دخترونه و شیک بود
 

بی حوصله دستگیره رو گرفتمو درو بازکردم
خمار به فردی که رو به روم بود چشم دوختم

 

_بله

 

همین که برگشت سمتم
چشام از تعجب گرد شد
ارکان بود
این موقع شب
اینجا چیکارمیکرد

نگاهش که بهم افتاد
جاخورد
این رو به وضوح دیدم
نگاه خیره اش سرتاپامو رصد میکرد

حرفی نمیزد

وقتی دیدم قصد ندارهه حرف بزنه

دستمو جلو صورتش تکون دادم بالاخرهه 
_هوییی...حاجی کجاسیرمیکنی...اینجا...این...موقععع..شببببب جلودر خونه...ی..من...چیکـــاررر...داری

 

هنوز خیره خیره نگام میکرد که با لبای اویزون شونه ای بالا انداختم 
حتما کاری ندارهع خب
اومدم تو روش دروببندم که پاشو گذاشت لای درو تا به خودم بیام اومدتو دروپشت سرش بست ،گیجاز حرکت یهویش مات 
نگاش میکردم
فاصله امون کمتر از چندسانت بود
خیره توچشای خمارم لب زد
 

_این چه وضع لباس پوشیدنه،اگه بجای من یه غریبه ی حرومزاده پشت دربود میخواستی چه غلطی کنی،هان،خیلی تو نخ کیری اینجوری اومدی استقبالللل

 

لبام از شنیدن حرفای مضخرفش کش اومد


با انگشت دوسه بار زدم به سینه اش


_تو الان ..رومن...غی..غیرتی..شدیی...ارع..ارعع گوگولی...

اخمی کردوموچ دستمو رو هوا گرفت
 

_منوببین نکنه مستی تو...هوف گندش بزنن،بوی گندش همجارو‌برداشته چطور نفهمیدم...

 

همچنان برو بر مظلومانه نگاش میکردم

 

_چقد کوفت کردی،به این حال افتادی

 

_.....

 

_باتواممم لال شدی

 

 

پلکی زدم،حرفی برای گفتن نداشتم

چشای خوشگل به رنگ شبش عقلو هوش نیمه هوشیارمو برده بود

همچنان خیرهه نگاش میکردم
که یهو دست بردو کمرمو چنگ زد
تا بفهمم چیشدهه چسبوندتم به دیوار

 

_اینجوری نگام نکن لامصب،یوقت یه کار دستت میدم بیا گندشو جمع کن...

 

چنگی به موهاش زد
 

اومد ازم فاصله بگیره که دستشو گرفتم
 

_چی میـــشـــه..مثلا...میـــخوای...چیکار....کنییی

 

باکوبیده شدن لباش رولبام ساکت شدم
نمیفهمیدم دارهه چه اتفاقی میوافته فقط
خیس شدن بیش از حد لبامو مکیده شدنشونو حس میکردم

چیزی تودلم تکون خوردو گرمای شدیدی زیر دلم پیچید
بی اراده  تن داغموبه بدنش فشوردم
که عمیق تر از قبل لبامو به دهن گرفتو محکم لیسیشون زد
اه غلیظم بین لباش خفه شد
بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم
دستامو دور گردنش حلقه کردمو اینبار من لبای گوشتیو خواستنیشو به دهن گرفتم
همراهیمو که حس کرد زبونشو فرستاد تو دهنم
بی معطلی مک عمیقی به زبونو لباش زدم
نامحسوس بدن داغمو‌ به تن عضله ایش میمالیدم
که دستاش زیر باسنم حلقه شدو با یه حرکت بلندم کرد
به سمتی که احتمال میدادم کاناپه بود رفتو منو روش خوابوند
بازی لبامون همچنان ادامه داشت
همینکه تنم رو کاناپه قرار گرفت
تن داغشو روم کشیدو عمیق تر لبامو بازی داد
نفس کم اوردم که بالاخرهه لباشو از لبام فاصله داد

چشامو که بازکردم
نگاهم به چشای خمارش افتاد
با شهوت تک تک اجزای صورتمو از نظر گزروند
حرکتی نکرد
که اروم دستشو گرفتمو  گذاشتمش رو سینه ام
چشاشو با لذت بستو فشاری به سینه ام داد
اه ارومم مجوزی بود برای ادامه دادن کارش


بدون مکث خم شد سمتم
قفسه ی سینه ام از شدت هیجان بالاپایین میشد
بدجور توآتیش شهوتو خواستنش میسوختم
چشام بزور بازبود

زمزمه ی ارومش رو شنیدم که گفت
 

_چقد به یاد اینا... زدم،لعنتی دلم میخواد تا صبح از خجالت این لیمو امانیات دربیام

 

با قرار گرفتن لباش از رو لباس  رو سینه ام
اهوناله ام بلند شد
لعنتی
هنوز هیچکاری نکرده من داشتم ارضا میشدم
 

دستشو جلو اورد تابمو بالابزنه که

چشام بی اونکه بخوام روهم افتادو دیگه چیزی نفهمیدم