رمان درتلاطم تاریکی184
2 دی 14:56 · · خواندن 7 دقیقه مرگ رو به چشم میدیدم
مرگ تنها مردن و نتپیدن قلب نیست
درواقع وقتی همچیت رو از دست میدی
میمیری
خیره به روبه رو فقط قطره های اشکی که ازچشمم بیرون میچکید رو حس میکردم
باتموم بدبختی
فقط دنبال پست ترین ادم دنیا کشیده میشدم
لحظه ای سرم گیج رفتو نزدیک بود بیوافتم که با حرص کمرم رو چنگ زد
_این اداهاتو بزاری کنار به نفعته ،فقط دلم میخواد به اون پرواز بی صاحاب نرسیم تا بیچاره ات کنم
بی حال با نفرت فقط نگاش کردم که دوباره حرکت کرد
دوسه نفر دنبالمون میومدن
من اما هیچکدوم از اینا برام مهم نبود
تنها فکرو ذکرم ارکانی بودکه داشت زیر دستوپای اون حرومزاده ها کتک میخورد
درد قلبم هرلحظه بیشتر میشد
به معنای واقعی داشتم جون میدادم
در حیاط توسط یکی از قلچماقاش بازشد
همزمان صدای فریاد مردی اسلحه به دست بلندشد
_پلیسسس،از جات تکون نخور
همچیز پشت سرهم اتفاق افتاد
صدای دعوا و درگیری
وشلیک گلوله
و رها شدنم رو زمین
همه و همه جلو روم اتفاق میوافتاد
صدای اژیر امبولانس
آخرین چیزی بود که شنیدمو لحظه ای بعد چشام کامل رو هم افتاد
.....
با تیرکشیدن زیر دلم
بین خوابو بیداری اخی ازبین لبام خارج شد وچشامو به سختی بازکردم
نگاه بی حالم دور تا دور اتاق سفید رنگو مهتابی بی رنگ بالا سرم دوخته شد
بوی الکلو صدای همهمه ی ادما
بهم فهموند بیمارستانم
سرمو که چرخوندم
هانیو پرستو رو رومبل راحتی سه نفره دیدم
بادیدن چهرهی غرق در خوابشون پی به خستگیشون میشد برد
نگاهم اینبار روعقربه های ساعت چرخید
۵ رونشون میداد،ولی خب نمیدونستم پنج صبحه یا پنج عصر
درد زیر دلم بدجور رومخم بود
ولی اونقدی نبود که نتونم از جام بلندشم
اتفاقات همه یادم بود
و فکرم پیش ارکان
یعنی حالش چطوره
پلیسا نجاتش دادن یا...
نمیخواستم به اون یا ی لعنتی فک کنم
حتی فکر کوچیکترین اسیبی بهش
منو از پادرمیاورد چه برسه....
بغض توگلمو به سختی قورت دادم
با گرفتن دیوار از رو تخت پایین اومدم
پاهام سست بود
بزور روپاهام وایستادم
یکم که به خودم مسلط شدم به سمت پنجره قدم برداشتم
بارسیدن بهش درشو باز کردم
با خوردن باد خنکی رو صورتم اهی از ته دل کشیدم
نگاهم به اسمون که گرگو میش صبح رو به رخ میکشید،دوختم
برای یه دقیقه ام شده
ارامش تنو فکر خسته ام رو نوازش کرد
طولی نکشید که صدای بهت زده ی پرستو توگوشم پیچید
_وای ملو تو اونجا چیکار میکنی،کی بهوش اومدی
چرخیدم سمت پرستو
همزمان باصدای پرستو هانیم بیدارشد
به ثانیه نکشید هردو خوابالود به سمتم پرواز کردن
با کشیده شدن تو بغلشون
بغضم با صدای بلندی شکست و هق هق دردناکم بلندشد
_ها..هانی..ارکان
محکمتر بغلم کرد
_خوبه قربونت برم هیش اروم باش
.....
_هرچی که بود گذشت مهم الانه که خداروشکر خوبی
هانی اما با اخم گفت
_پرستو کوصشرنگو ،کجاش خوبه هان کجاش خوبه،به لطف داداشای دیوث تو یه روز خوش نیومده به این بچه خدابگم اون داداش بی همچیزتو چیکارکنه مردتیکه ی کثافت...
پرستو با غم سرشو پایین انداخت
_ملودی من من نمیدونم چی بگم چیکارکنم منشرمنده ام بابت همچی بابت بلاهایی که سرت اومدو هیچ غلطی نتونستم کنم بابت داداش قاتلم بابت همچی شرمنده اتم
قطره ی اشکی ازچشمش بیرون چکید که بعد از دوساعت سکوت ،بالاخره تکونی به دهن خشکیده ام دادم
_تو..مقصر نیستی
هانی بود که با بغض گفت
_خدایا صداشو ،خدالعنتش کنه اون اشغالو بیا بغلم
بی حرف سرمو رو شونه اش گذاشتم که پرستو بی حرف از جاش بلندشد
_میرم ارکانو خبردارکنم بنده خدا بخاطر ما اون بیرون منتظر میمونه
هردو سری تکون دادیم که از اتاق بیرون رفت
بارفتنش دوباره چشام بارونی شد
_ها..هانی
_جون دلم نفسم جونم
_بچم..هانی بچم مرد..بچمووکشتننن
صدای لرزونش تو گوشم پیچیدو حلقه ی دستش دورم تنگ ترشد
_الهی بمیرم برات ،چیا کشیدی خدا میدونه فقط،
باغم ادامه داد
_هیش گریه نکن ، درست میشه میگذره فداتشم میگذره
بیچاره وار نالیدم
_میگذره ولی تا بگذره جونم دراومده
اومد حرفی بزنه که در بی هوا بازشد و مردی که هیچ شباهتی به ارکانم نداشت
توچارچوب در نمایان شد
چشای خیسم تو صورت کبودو زخمیش خیره موند
به ثانیه نکشید
هانیو پس زدمو از جام بلندشدم
به طرفش باقدم های بی جونم، دویدم
چندقدم باقی مونده رو طی کردو فاصله رو تموم کرد
و لحظه ای بعد تو اغوش گرمش غرق شدم
هق هق مردونه اش دل سنگم اب میکرد
شونه های هردومون میلرزید
سفت منو به خودش فشورد
باتموم وجود عطر تنشو استشمام کردم
نمیدونم چقد تو بغلش اشک ریختم که بالاخره اروم منو از خودش جدا کردو نگاه نگرانو غمگینش رو صورتم نشست
_خوبی؟
با پشت دست اشکامو پس زدمو سرمو تکون دادم
که دوباره منو کشید توبغلش
_خیلی ترسیدم از دستت بدم،ترسیدم نکنه نتونم دوباره...
حرفشو ادامه نداد
اروم ازش جداشدمو دستای لرزونمو دور صورتش قاب کردم
_خودت خوبی اون لعنتیا که بلایی سرت نیاوردن
دستامو اروم از رو صورتش کنارزد
_خوبم
جاخوردم از لحن سردی که دیگه گرمای اولیه رو توخودش،نداشت
ولی خب به روی خودم نیاوردم
سعی کردم زیاد حساس نباشم
به کمکش رو تخت نشستم که تقه ای به در خوردو هانیو پرستو اومدن تو
با تعجب نگاشون کردم
اونا کی از اتاق خارج شدن که الان دوباره اومدن تو
پرستو بود که به حرف اومدو رو به ارکانی که داشت ملافه رو روم میکشید گفت
_بادکتر ملو حرف زدم گفت میتونه مرخص شه
ارکان سرد جواب داد
_خوبه،هانی کمکش کن لباساشو بپوشه برم کارای ترخیصشو انجام بدم
هانی زیر لب باشه ای گفت که ارکان بی حرف از اتاق خارج شد
سعی کردم درک کنم حالشو ولی خب پرستو چه گناهی داشت که اینطوری باهاش حرف میزد
پرستو بود که باسری افتاده گفت
_من دیگه باید برم اول خونه بعدمطب، مامان انقد زنگ زد دیونم کرد
سری تکون دادم که با التماس گفت
_ملو حال بابا اصلا خوب نیس سه روزهه بزور جلوشوگرفتیم از اینجا دور نگهش داریم ..
پریدم وسط حرفش
_سه روز؟
هانی بود که با غم گفت
_دوروزهه بیهوشی
هینی کشیدم
دوروز تمام بیهوش بودم
چرا؟
حقیقت تلخ سقط جنینم
بدجور بهم دهن کجی کرد
پرستو اما بی توجه به بهت زدگیم گفت
_میایی دیدن بابا؟
بی حرف فقط سری تکون دادم که زیر لب تشکری کردو از اتاق خارجشد
هانی ساکی از تو کمد بغل تخت بیرون اوردو کمک کرد لباسامو عوض کنم
کارمون که تموم شد در بازشد و ارکان اومدتو
از جام بلندشدم که دستشو انداخت زیر بغلمو کمک کرد راه برم
همزمان روبه هانی گفت
_دستت دردنکنه، برو خونه استراحت کن ،پیمانم نگرانته
_اما...
پرید وسط حرفش
_اما بی اما همینکه گفتم،نگران نباش چیزی شد خبرت میکنم
هانی بی حرف سری تکون دادو با بوسیدن گونه ام عقب رفت
...
نگاهم پی جاده بودو فکرم درگیر اتفاقا
کم چیزی نبود
کم چیزی تجربه نکرده بودیم
فقط خدا میدونست چی میکشم
توهمین فکرا بودم که ارکان با بی حس ترین لحن ممکن گفت
_میریم خونه ی بابا اینا،بابا حالش خوب نیس میری بهشون میگی خوبی بعدش میریم خونه ی خودمون
_باشه
سری تکون دادو به راهش ادامه داد
بغضی ناخواسته از لحن سردو دستوریش تو گلوم نقش بست
نگاهم دائم رو نیم رخش بود
اون اما نیم نگاهیم سمتم نمینداخت
دقایقی بعد
جلوی خونه ی دایی ماشین رو نگه داشت
دست بردم درو بازکنم که بازومو گرفتو منو کشید سمت خودش
سوالی نگاش کردم که شمرده شمرده گفت
_نمی مونیم فقط میگی حالت خوبه منم وسایلمونوجمع میکنمو میریم ،اوکیی؟
سری تکون دادم که خوبه ای زمزمه کردو پیاده شد
منم پیاده شدم
زنگ دروفشورد
که در باصدای تیکی بازشد
اومدم قدمی به جلو بردارم که دستش دور کمرم حلقه شدو کمک کرد به راهم ادامه بدم
لبخند کم جونی از توجهش رولبام نقش بست
با بازشدن در هال توسط زندایی
هردو بی حرف داخل شدیم
زندایی با گریه اول منو بعد ارکانو در اغوش کشید
_الهی به زمین گرمبخوره الهی دستش بشکنه ببین چی به روز بچه هام اورده
صدای دایی بود که باتشر گفت
_خانم قرارمون چی بود
زندایی اشکاشو پس زد
_باشه باشه
بادیدن دایی با چشای پر به سمتش رفتم که امون ندادو خودش کشیدتم بغلش
_وروجکم خوبیی
_خوبم دایی
نیم ساعتی میشد نشسته بودیم که ارکان از جاش بلندشد
دایی تموم مدت به هردومون خیره بودو زندایی فقط با گریه قربون صدقه امون میرفت و یادمه زنگ زد به کسیو گفت برای ما قربونی ببرن
تنها منو ارکان بودیم سکوت کرده بودیم
همه به ارکان نگاه کردیم که گفت
_میرم وسایلمونو جمع کنم
دایی باجدیت پرسید
_کجا بسلامتی
زندایی بود که در ادامه ی حرف شوهرش گفت
_نمیزارم جایی برین
ارکان بود که بااخم و جدیتی که ازش سراغ نداشتم روبه هردوشون گفت
_قبلاحرفامونو زدیم ، قرارمون فقط دیدن ملودی بود همین،پس خواهشابس کنید
دایی اومد حرفی بزنه که ارکان بی توجه از پله ها بالارفتو جایی برای اعتراض باقی نزاشت
من اما سعی کردم ارومشون کنم
_دایی،زندایی بازم میاییم فقط یه مدت دور باشیم برای هممون بهتره
هردو سری تکون دادن
دقایقی بعد ارکان چمدون به دست از پله ها پایین اومد
با اشاره ی سرش از جا بلند شدم
که دستمو گرفتو با یه خدافظی کوتاه به سمت در رفت
....