با شوق کوچیکی خونه ی جدیدمونو برانداز کردم
چقد وسواس به خرج دادیم برا خریدن جهیزیه
کی فکرشومیکرد
اولین بار بااین حالو روز بیاییم توش
با فشاری که به کمرم اومد 
حرکت کردم
نفس عمیقی کشیدم تا مبادا باز اشکام جاری شن
ارکان بی حرف به سمت اتاق مشترکمون قدم برداشت
درو به ارومی بازکردو داخل شد
همراه خودش منو رو تخت نشوند
اومدم حرفی بزنم که خونسرد گفت
_باید حالاحالاها استراحت کنی

سری تکون دادم که بالشت رو مرتب کردو کمکم کرد دراز بکشم

پتو رو روم کشید

_من میرم بیرون یکم کاردارم دیر میام ،غذا از بیرون سفارش میدم میزارم رو میز بیدارشدی بخور

تکونی به لبای خشکیدم دادم
_کجا میری؟

اخم کوچیکی کرد
_گفتم که کار دارم
اومدم حرفی بزنم که
به دنباله ی حرفش از روتخت بلندشدو بی توجه به منی که مات نگاش میکردم ازاتاق زد بیرون

چشامو با افسوس بستم
خر که نبودم متوجه بودم بزور داره باهام حرف میزنه
اون هنوز بخاطر نوطفه ی بیچاره امون ازم دلخور بود
رنج کشیدنشو میدیدم ولی کارب ازم برنمیومد
مقصر تموم اتفاقا خودم بودم

نمیدونم چقد خودمو سرزنش کردم
زمانی که توعالم بی خبری فرو رفتم 
از فکر کردن دست کشیدم

....
یک ماه بعد

روزا پشت سرهم میومدنومیرفتن
من اما هرروز افسرده تر میشدم
حال جسمیم به مراتب بهتر بود
میشه گفت خوب خوب شده بودم 
ولی  حال روحیم چی!
فکرنمیکنم
خوب شده باشه

تواین یه ماه که اومده بودیم خونه ی خودمون در حد سلام  خدافظ  باارکان حرف می‌زدیم 
هه اون حتی نگامم نمیکرد
تنها صبح زود بیدار می‌شد میرفت سرکار تا دوازده شب که بین خوابوبیداری بودم،میومد خونه و روکاناپه ی وسط حال یا اتاق بغلی میگرفت میخوابید.

با صدای زنگ گوشی جدیدم که  همون روز اول  خریده بودم
از فکربیرون اومدمو گوشیو از رو عسلی کنارتخت برداشتم
بادیدن اسم هانی
بی حوصله ایکون سبز رو کشیدم
_هانی گفتم حوصله ندارم انقد زنگ نزن چیشو نمیفهمی

_مردشوراخلاق گوهتو ببرن ملو که هیچوقت درست بشو نیس

_هوفف کارداشتی؟

صدای دلخورش 
منو از موضعم پایین کشید
_حتماباید کارداشته باشم زنگ بزنم؟

_هانی فداتشم رفیق خرم میدونی حال روحیم چقد کیریه میدونی حال خودمم ندارم چرا درک نمیکنی اخه

صدای حرصیش توگوشم پیچید 
_خفه بمیر حال روحیت غلط کرده بد باشه ملو کاری نکن بیام اونجا انقد رومخت برم از اون فاز کوصشربیرون بیای

_هانی

_کوفت،میدونی همه نگرانتیم من پرستو داییت اینا،ارکان ازهمه بیشتر اون بدبخت نگرانته

ناخداگاه بااوردن اسم ارکان پوزخند تلخی زدم
ارکان اونقدی نگرانم بود که کلا منو نمیدید
هه دلش خوشه

سکوتم که طولانی شد 
هانی گفت
_پسفردا داداگاهی سهنده ،تو و ارکانم باید باشین،قاضی قراره حکم نهاییو بده

با اوردن اسم سهند
اخمام بشدت توهم رفت
_من نمیام

_بیخودد باید بیای،میدونم نمیخوای ریخت نحسشوببینی ولی خب چاره ای نیس  وکیل گفت حضور شما دونفر الزامیه

_باشه


با خدافظی از هانی گوشیو باحرص پرت کردم رو تخت
اون بی همچیز باید به اشد مجازات محکوم میشد
اون لیاقت نفس کشیدن نداشت
اون جون پدرو بچه ی بی گناهمو گرفت
و حتی قصد کشتن ارکانم داشت که خوشبختانه موفق نشد به قصد شومش برسه 
لعنتیی
اگه ارکان سپهرو از ماجرا خبردار نمیکرد
شاید الان اینجا نبودم
به کمک سپهر پلیس تونست رد ارکانوبزنه و پیدامون کنن

نفسمو اه مانند بیرون دادمواز اتاق بیرون
اومدم

همزمان صدای خنده ی ارکان رو از اتاق بغلی شنیدم
با تعجب خودمو پشت در. رسوندم
ارکان خونه بود؟!
با یادوری اینکه امروز جمعه اس و تعطیل 
ضربه ای به پیشونیم زدم

_کوصکش گفتم که میام

نمیدونم پشت خطی چی گفت که ارکان 
تک خنده ای کرد
_انقد عشوه نیا توله،تو همجوره قبولی 


باتموم شدن حرفش 
نفس کشیدن یادم رفت
چی داشتم میشنیدم
ارکان
با کی داشت حرف میزد
مسلما پشت خطی یه مرد نبود

_اوکی قطع کن برم دوش بگیرم بعداز ناهار میام دنبالت بای

اخم بی اراده رو صورتم نشست 
اسمم ملودی نیس تورو سرجات نشونم

با شنیدن صدای قدم هاش
سریع از در فاصله گرفتمو راهی اشپزخونه شدم
نفسام سنگین میرفتو میومد
رو قلبم انگار یه وزنه ی ده تونی گذاشته بودن
به سختی یه لیوان اب خوردم
هیسس اروم باش ملو
اروم
وقت جا زدن نیس
وقت این نیس ضعیف بازی دربیاری
اصلا شاید موضوع اونجور که فکر میکنی نیست

وجدانم نهیب زد
هرچقدمیخوای سرخودتو شیره بمال ولی حقیقت عوض نمیشه