رمان درتلاطم تاریکی186
3 ساعت پیش · · خواندن 8 دقیقه یه خفه شوی محکم به اون صدای لعنتی گفتمو
خودمو مشغول درست کردن ناهار کردم
باتموم شدن کارم خسته رو صندلی نشستم
دائم حرفاش تو سرم میچرخیدوداغونم میکرد
_ناهار حاضره ؟
با صدای سرد ارکان
سرمو بالا اوردم
هه بعداز مدت ها به خودش زحمت داد
حرف بزنه
_حاضره
بیخیال پشت میزنشست
_اوکی میزو بچین که بدجور گشنمه
بی حرف سری تکون دادمو مشغول چیدن میزشدم
کارم که تموم شد پشت میزنشستم
بی حرف هردومشغول خوردن شامی ها شدیم
خوردن که چه عرض کنم
تنها با چنگال با مخلفات توبشقاب ور میرفتم
_شب منتظرم نمون نمیام خونه
چنان سرمو بلندکردم که صدای تق گردنمو شنیدم
_کجا بسلامتی؟
بی توجه پارچ اب رو برداشتو پوزخندی زد
_فکر نمیکنی حق پرسیدن همچین سوالیو نداری؟
اخمی کردم
_اونوقت چرا
نیم نگاه سردی به طرفم انداخت
_چراشو دیگه باید خودت بدونی
بی اراده مشت محکمی رو میز کوبیدم
_نمیدونمم لعنتی نمیدونمم خودت بگو بفهمم
با تموم شدن حرفم از جلد خونسردش بیرون اومد
متقابلا اخمی کرد
_اوکی مشکلی نیس خودم میگمم
خم شد سمتم که ضربان قلبم بی اراده رفت بالا
_توزمانی حق همچیزو از دست دادی که بچمو پاره ی تنمو از من قایم کردی،زمانی که بچمو قربانی خودخواهی خودت کردی این حقو ازدست دادی ،نکنه یادت رفته؟
بابهت اسمشو صدازدم
_ارکان
باهمون اخمای درهم از جاش بلندشد
بیچاره وار نالیدم
_لعنتی مگه از عمدکردم هان مگه من خواستم بچم بمیره،من بیشتر ازتو داغونم نمیبینیی ؟دارم ذره ذره میمیرم
بی توجه به حرفی که زدم به سمت در اشپزخونه رفت
لحظه ی اخر عصبی جیغ زدم
_حق نداریی جاییی برییی میشنوییی حق نداری جایی بری،نه تا وقتی که نگفتی کدوم گوری میخوای بری
برگشت سمتم،پوزخندی به روم زد
_به تو مربوط نیستت
وارفته نگاش کردم که از اشپزخونه بیرون زد
از شدت عصبانیت میلرزیدم
ولی خب کاری ازم برنمیومد
اون داشت بدجور از من بی گناه انتقام میگرفت
با بازو بسته شدن در هال
قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
ساعت ها گذشته بود و من پشت میز خیره به دیوار
اشک می ریختم
صدای زنگ گوشیم بدجور رومخم بود
ولی خب هیچ دلم نمیخواست جواب بدم
خدایا من چه گناهی کردم که سزاوار همچین زندگی بودم
چرا
واقعاچرا
دوس نداری من یه روز خوش ببینم
انقد ازم متنفری ؟
اگه اینطوره بکشو خلاصم کن
چون دیگه واقعا نمیکشم
باصدای بلند اف اف شوکه از جا پریدم
کی بود این موقع شب
با فکر به اینکه ارکان برگشته
به طرف ایفون شیرجه زدم
با دیدن تصویر هانی
تموم ذوقم کور شد
درو بازکردم
دقایقی بعد در هال به صدا دراومد
بی حرف بازش کردم
_هیچ معلومه کدوم گوری هستی مردم از...
نمیدونم چی تو صورتم دید که حرفش رو ادامه نداد
_ملو چی به روز خودت اوردی
_بیاتو
صدام انگار ازته چاه بیرون میومد
خودمم به سختی میشنیدم چه برسه به هانی
هانی بی حرف اومدتو و منوکشید تو بغلش
با کشیده شدن تو بغلش
بغضم برای هزارمین بار شکستت
...
_الهی بمیرم برات چرا دردای تو تمومی ندارن اخه
_بیخیال هانی
_چی چیو بیخیال نگاه به حالو روزت کردی،داری از پادرمیای نصف شدی اونقدلاغرشدی ک یه لحظه درو بازکردی نشناختمت
بی حرف فقط نگاش کردم که بااخم گفت
_من اون پسره ی خرو میزنم میترکونم پسره ی بی لیاقت ،نه به اینکه داشت خودشو میکشت به دستت بیاره نه به حالا که اینکارا رو میکنه ،انگارنه انگار اون بود که داشت از غیب شدنت سکته میکرد
_لابد دیگه براش مهم نیستم
_چرت نگو ملو خودتم میدونی چقد دوست داره
فقط انقد احمقه که فک میکنه بااین کارا میتونه ازت انتقام بگیره
_بیخیال من میرم بخوابم بی زحمت اشپزخونه رو جمع کن
لبخندامیدوارکننده ای زد
_بگیر بخواب،که فردا کلی کارداریم
نمیدونستم چیکارمیخواد بکنه فقط سری تکون دادمو رفتم تو اتاق
انقد چشام میسوختو خسته بودم که بی توجه به دردی که رو سینه ام سنگینی میکرد
خودمو پرت کردم رو تختو به ثانیه نکشید خوابم
برد
.....
با دیدن خونه ی مرتب دهنم بازموند
چه تمیزشده بود
با رسیدن به اشپزخونه
بیشتر ازقبل تعجب کردم
میز صبونه با تموم مخلفات چیده شده بود
بادیدن هانی که داشت چایی میریخت
لبخند کم جونی زدم
_چرا انقد زحمت کشیدی
باخنده چایی رو گذاشت رو میز
_لفظه قلم حرف نزن بیا بخور که کلی کارداریم
پشت میز نشستمو قلوپی از چایی خوردم
_همین چایی بسه اشتها ندارم
هانی با حرص چاییو ازدستم بیرون کشید
_غلط کردی تو بده من اینو،کل میزو خالی میکنی که نکنی من میدونمو تو
_چه غلطا
_از من گفتن بود
راستش انقدی گرسنه ام بود که دیگه تعارفو گذاشتم کنارو دولپی شروع به خوردن کردم
با شکم درد بالاخره دست از خوردن برداشتم که هانی بادهن باز گفت
_مطمعنی اشتها نداشتی؟
چپ چپ نگاش کردم
_دیدم خیلی التماس میکنی خوردم،حالام بجای نگاه کردن ب من میزو جمع کن
_چشممم عالیجناب چشمم سرورم شما جون بخواه
خونثی نگاش کردم که با حرص گفت
_نوکر مفتی گیراورده کوصکش،یالا دوش بگیر بیا بریم
ابرویی بالاانداختم
_کجا
_سر قبرمن زود باش میگم
شونه ای بالاانداختم
واقعا از این بیخیالی خودم درتعجب بودم ولی خب
ازاین حالم راضی بودم
شایدم علتش حضور هانی بود که دلگرمم میکرد همچی درست میشه
بعداز تقریبا ۴۰دیقه دوش ابو بستمو حوله پیچ بیرون اومدم
لباس ساده ی بیرونی تنم کردمو جلوی اینه قرارگرفتم
بادیدن خودم زیاد تعجب نکردم
صورتم اصلاح نشده و ابروهام نامرتب
با رنگو روی پریده
بیخیال موهای خیسمو با کش بستمو شالی رو سرم انداختم
...
نگاهم پی خیابون بودو گوشم پی مکالمه ی هانی
_پیمان جان عشقم عزیزم یه بارگفتی فهمیدم کارمون تموم شد میاییم دیگه نیازی نیس هر پنج دیقه یه بار زنگ بزنی
_باشه بابا،فعلا
با توقف ماشین جلو ارایشگاه زیاد تعجب نکردم
اکثرا تراپی که هانی برام در نظر میگرفت
ارایشگاه نگار بود
هردو بی حرف پیاده شدیم
در بازبود
پس هردو بی معطلی،داخل شدیم
بادیدن نگار ناخداگاه لبخندی رولبم نقش بست که با لبخند مهربونی به سمتمون اومد
_اووو ببین کیا اینجان عشقای من بیایید بغلم ببینمم
هردومونو به نوبت چلوند
که با اعتراض اسمشو صدا زدم که نگار رو به هانی گفت
_این رفیقتو هنوزم با یه من عسلم نمیشه خورد
هانی با تاسف گفت
_متاسفانه
_نکبتا من اینجاما مثلا
بااین حرفم هردو کوتاه خندیدن که با تعجب دور تا دور سالن رو نگاهی انداختم
_کسی نیومده
نگار چشمکی زد
_دیشب هانی زنگ زد گفت قراره بیایین ،منم امروزو اختصاص دادم به شما دوتا میمونومشتریارو پیچوندم
یکم حرف زدیم که هانی گفت
_نگار زیاد وقت نداریم ،اول یه صفای درست حسابی به سروصورت هاپوی من بده بعد حرف میزنیم
نگار چشم بلند بالایی گفت که با حرص گفتم
_من هیچی نمیخواما
هردو همزمان گفتن
_خفه
خلاصه افتادن ب جون من بدبخت
اول اصلاح صورتو ابروم ،بعد پاکسازی پوست و در اخر چندتا مش تو موهای خرماییم در اوردن
این وسط هانی با کلی مسخره بازیو ماساژ وفلان
یکم حالمو میزون کرد
نگار،بعداز تموم شدن سشوار و شونه
شروع به میکاپ صورتم کردو به اعتراض من هیچ توجهی نکرد
خلاصه بعد از پنج ساعت بالاخره راضی دست ازسرم برداشت
هردو خیره و با ذوق نگام میکردن که هانی رو به نگار گفت
_لباسه رو هم تنش کنیم ماه میشه
من بودم که گیج پرسیدم
_چه لباسی
بلههه این دوتا برا من نقشه داشتن
با خنده سری از روی تاسف تکون دادمو لباس شب سرخی که بهم دادنو تنم کردن
با قرار گرفتن جلو اینه
دهنم بازموند
این من بودم؟
ارایش ملایمو زیبایی رو صورتم نشسته بود
تنها رژ سرخم زیادی توچشم بود
با سقلمه ای که هانی بهم زد
چپ چپ نگاش کردم که گفت
_کوفتت بشه من موندم تو چرا وقتی لاغرمیشی فقط این کمر بی صاحابت لاغرتر میشه
نگارم حرفشو تایید کرد
_هیکلت خیلی قشنگه خدایی
با غرور گفتم
_میدونم
_کوفت
....
استرس داشتم
بعداز دعوای دیروزمون خبری ازش نداشتم
ولی خب میدونستم بهش بد نمیگذره
هرچند فکر اینکه تاالان رو با یه دختر گذرونده
قلبمو به درد میاورد
امروز تو خونه ی هانی اینا
پارتی کوچیکی بود که از قضا قراربود ارکانم توش شرکت کنه
نگاهای زیادیو رو خودم حس میکردم ولی خب برام اهمیتی نداشت
تنها فکرو ذکر من پیش مردی بود
که با اینکه اسمش تو شناسنامه ام بود ولی از صدتا غریبه براش غریبه تربودم
با صدا زدن هانی نگاهم معطوف جایی شد که اشاره کرده بود
_ملوملو،اومدددششش
نیم نگاهی سمتش انداختم
بی اندازه نفسگیرو جذاب شده بود
نگاه اونم همزمان به سمتم دوخته شد
دیدم که یه لحظه هنگ کردولی خب بی توجه به نگاه خیره اش
رومو ازش گرفتم
حالا حالا ها دارم برات اقا ارکان
صدای شیطون هانی زیر گوشم پیچید
_افرین خوشم اومد همینطور ادامه بده تا من رفیق پیمانو بفرستم سروقتت
ازقبل نقششو بهم گفته بود پس
لبخند شیطونی زدم
_اوکی
با اومدن پیمانو رفیقش ناخداگاه نیشم بازشد که با بشگونی که هانی ازم گرفت نیشمو جمع کردم
زیر لب سلام کردم که پیمان باخوشرویی گفت
_سلام ابجی خوبی خوش اومدی
_مرسی
مردی که کنار پیمان بود
لبخند مردونه ای زد
_سلام عرض شد
هانی سری براش تکون داد
هرچهارتایی دور میز نشستیم
هانیو پیمان داشتن فک میزدن
من اما حوصله ام سررفته بود
از طرفیم این پسره ول کن نبود
همش سوال پیچم میکرد
_شنیدم تازه از امریکا برگشتین
_اشتباه شنیدین چندماه بیشتره اومدم
اهانی زیر لب گفتوادامه داد
_خب کجا مشغول به کاربودین
پوزخندی زدم
_ترنتون ،فکر میکنم اسمشو شنیده باشین
باچشای گردشد نگام کرد
_شماتو اون تیمارستان به اون خطرناکی کارمیکردین؟
سری تکون دادم که شوکه پرسید
_نمیترسیدین!؟
_نه من کارم اینه بعدم وقتی کارتو دوس داشته باشی باتموم خطراشو سختیاش کنارمیای
باتحسین نگام کرد
_درسته،شما واقعا با همه ی دخترایی که دیدم فرق میکنین،واقعا خاصین
میدونستم دارع پیاز داغشو زیاد میکنه تا مثلا مخموبزنه
ولی خب
به روی مبارکم نیاوردمو با یه تشکر کوتاه بحث رو خاتمه دادم
همزمان،سرموچرخوندم که با نگاه به خون نشسته ی ارکان روبه روشدم
کپ کردم ولی خب سعی کردم
اهمیتی ندم
هه حقته ارکان خان
تاتو باشی منو نپیچونی و رومخم راه نری
رومو ازش گرفتمو دوباره مشغول وراجی شدم
زیر چشمی ارکانو میپایدم
میدیدم چجوری با حرص مشروب میخوره و با غضب نگامون میکنه
ولی خب عین خیالم نبود
بعدازدقایق طولانی
با حس دسشویی شدیدی
از جابلندشدم
ببخشیدی رو به هر سه نفرشون گفتمو به سمت دسشویی ته راه رو رفتم
_اخیش از صب دسشویی نرفته بودما خخ
دستامو با دستمال کاغذی خشک کردمو در حالی که لبخند اجباری رو لبام میشوندم از دسشویی بیرون اومدم
هنوز قدم دومو برنداشته بودم که بازوم توسط کسی به عقب کشیده شدو صدای جیغم با دست دیگه ی همون. شخص خفه شد