رمان درتلاطم تاریکی158

با چک کردن آخرین بیمارکه وضعیتش نسبت به بقیه بهتربود
ازاتاق بیرون اومدم
وسایلمو داخل کیفم چپوندم
هیچ حوصله ی مهمون نداشتم
ولی انقدی زندایی تاکید کردکه
مجبور بودم زودتر ازهمیشه برگردم خونه
هنوز نمیدونستم کی قرارهه بیاد
تنها دعا دعا میکردم
خواهرزندایی نباشه چرا که حوصله ی دختر نچسبشونداشتم،هنوزم یادم نرفته چجوری تو عروسی هانی چسبیده بود به ارکانو ول کنش نبود
هوفف
چقددلم میخواست هرچی زودتربرگردم خونه ی خودم اما درکمال بدبختی ،دایی اجازه نداد
بلااجبار باز نشستم سرجامو خواسته امودیگه تکرارنکردم
راهی خونه شدم
فکرم به چندروز پیش پرکشید
وقتی سروان محمدی گفت پرونده مختومه شده چقد بهم ریختم
یادمه هرچقد با ارکان تلاش کردیم،اعتراض زدیم
پلیس راضی نشد دوبارهه تحقیقات رو شروع کنه
از ماهم خواستن پیگیری نکنیم
ارکانم وقتی دید هیچ فایده ای ندارهه بعداز چندروز تحقیق وپرسوجو بالاخرهه کم اورد
حتی منم کم اوردم
بارسیدن جلوی در
ماشین رو گوشه ای پارک کردمو پیاده شدم
دروباکیلید بازکردمو داخل شدم
باداخل شدنم گرمای دلپذیری به صورتم برخوردکرد
خونه ازتمیزی برق میزد
به سمت اشپزخونه قدم برداشتم که همزمان صدای زندایی رو که داشت بایه نفرتلفنی حرف میزد وشنیدم
_ای بابا مهری گفتم که سه روز دیگه اس
گوشام باشنیدن اسم مهری تیزشد
_به فرنازم بگو دست به جنبونه البته اگه پسرماروچشش گرفته
باتموم شدن حرف زندایی اخمام ناخداگاه رفت توهم
راجب چی حرف میزدن
صدایی ازپشت خط نمیشنیدم
زندایی ادامه داد
_افرین ببینم چه میکنی ،نه فرنازو ببوس ازطرف من ،به شوهرتم سلام برسون خدافظ
سعی کردم
خونسرد رفتارکنم
چراکه لومیرفتم
زنداییم که تواین چیزا بدجور تیزبود
با یه اخم کوچیکم،سریع تابلومیشدم
_سلاممم
زندایی باشنیدن صدام برگشت سمتم
_هییی ترسیدم دختر،کی اومدی
_الان رسیدم کی هست کی نیست
لبخندی زد
_پرستو رفته شیرینی بخرهه،داییتم طبق معمول خوابه،ارکان بچمم هنوزشرکته
سری تکون دادم
زندایی مشغول درست کردن سالاد شدکه باکنجکاوی نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میز انداختم
_اوو چه کردی ماه بانو خانم،معلومه مهمونتون بدجور عزیزها
زندایی نخودی خندید
_نه فدات من اصلا ندیدمش حتی نمیدونم کیه فقط میدونم یکی از سهماداری جدید شرکته،ارکان شام دعوتش کرده اینجا
لبامو جلودادم
خب چرانبرده اتش بیرون بهش شام بده
حتما باید میاوردتش اینجا
بیخیال شونه ای بالاانداختموراهی اتاقم شدم
بعدازیه دوش ده دیقه ای
یه شومیز دخترونه ی یشمی تنم کردم با ساپورت کلفت مشکی
موهامم همونطور دورم رها کردم
اگه فقط خودمون بودیم که یه تیشرتوشلوارک میپوشیدم
ولی خب زشت بود بخوام جلوی مهمون اونجوری ظاهرشم
باصدای دایی بالاخره دل از اتاق کندموبه سمت هال رفتم
بادیدن دایی که رومبل نشسته بودودرحال چرت زدن بود
لبام به خنده بازشد
کنارش رومبل جاگرفتم
_دودیقه نشدمنو صدا زدی،به همین زودی خوابت برد دایی
باشنیدن صدام چشاشو سریع بازکرد
_عه دوردونه اومدی
_اهوم
_تقصیراین قرصاس دیگه وگرنه من انقد میخوابم مگه
اومدم حرفی بزنم که نگاهشودوخت به زندایی که درحال چیدن میوه و شکلات رومیزبود
با چشای باریک شده بهش اشاره کرد و روبه من بالحن مشکوکی گفت
_نکنه این زن تو غذام چیزی می ریزه ،داروی خواب اوری چیزی
به سختی خنده اموخوردم
_دایی جون فیلم زیاد میبینی