رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

با چک کردن آخرین بیمارکه وضعیتش نسبت به بقیه بهتربود
ازاتاق بیرون اومدم
وسایلمو داخل کیفم چپوندم
هیچ حوصله ی مهمون نداشتم
ولی انقدی زندایی تاکید کردکه
مجبور بودم زودتر ازهمیشه برگردم خونه
هنوز نمیدونستم کی قرارهه بیاد
تنها دعا دعا میکردم
خواهرزندایی نباشه چرا که حوصله ی دختر نچسبشونداشتم،هنوزم یادم نرفته چجوری تو عروسی هانی چسبیده بود به ارکانو ول کنش نبود

هوفف
چقددلم میخواست هرچی زودتربرگردم خونه ی خودم اما درکمال بدبختی ،دایی اجازه نداد
بلااجبار باز نشستم سرجامو خواسته امودیگه تکرارنکردم

راهی خونه شدم
فکرم به چندروز پیش پرکشید 
وقتی سروان محمدی گفت پرونده مختومه شده چقد بهم ریختم
یادمه هرچقد با ارکان تلاش کردیم،اعتراض زدیم
پلیس راضی نشد دوبارهه تحقیقات رو شروع کنه
از ماهم خواستن پیگیری نکنیم
ارکانم وقتی دید هیچ فایده ای ندارهه بعداز چندروز تحقیق وپرسوجو بالاخرهه کم اورد

حتی منم کم اوردم
بارسیدن جلوی در 
ماشین رو گوشه ای پارک کردمو پیاده شدم
دروباکیلید بازکردمو داخل شدم
باداخل شدنم گرمای دلپذیری به صورتم برخوردکرد
خونه ازتمیزی برق میزد
به سمت اشپزخونه قدم برداشتم که همزمان صدای زندایی رو که داشت بایه نفرتلفنی حرف میزد وشنیدم
_ای بابا مهری گفتم که سه روز دیگه اس

گوشام باشنیدن اسم مهری تیزشد
_به فرنازم بگو دست به جنبونه البته اگه پسرمارو‌چشش گرفته

باتموم شدن حرف زندایی اخمام ناخداگاه رفت توهم
راجب چی حرف میزدن
صدایی ازپشت خط نمیشنیدم
زندایی ادامه داد
_افرین ببینم چه میکنی ،نه فرنازو ببوس ازطرف من ،به شوهرتم سلام برسون خدافظ

سعی کردم 
خونسرد رفتارکنم
چراکه لومیرفتم
زنداییم که تواین چیزا بدجور تیزبود
با یه اخم کوچیکم،سریع تابلومیشدم

_سلاممم

زندایی باشنیدن صدام برگشت سمتم
_هییی ترسیدم دختر،کی اومدی

_الان رسیدم کی هست کی نیست

لبخندی زد
_پرستو رفته شیرینی بخرهه،داییتم طبق معمول خوابه،ارکان بچمم هنوزشرکته

سری تکون دادم
زندایی مشغول درست کردن سالاد شدکه باکنجکاوی نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میز انداختم
_اوو چه کردی ماه بانو خانم،معلومه مهمونتون بدجور عزیزها

زندایی نخودی خندید
_نه فدات من اصلا ندیدمش حتی نمیدونم کیه فقط میدونم یکی از سهماداری جدید شرکته،ارکان شام دعوتش کرده اینجا

لبامو جلودادم
خب چرانبرده اتش بیرون بهش شام بده
حتما باید میاوردتش اینجا

بیخیال شونه ای بالاانداختموراهی اتاقم شدم
بعدازیه دوش ده دیقه ای
یه شومیز دخترونه ی یشمی تنم کردم با ساپورت کلفت مشکی
موهامم همونطور دورم رها کردم
اگه فقط خودمون بودیم که یه تیشرتوشلوارک میپوشیدم
ولی خب زشت بود بخوام جلوی مهمون اونجوری ظاهرشم

باصدای دایی بالاخره دل از اتاق کندموبه سمت هال رفتم
بادیدن دایی که رومبل نشسته بودودرحال چرت زدن بود
لبام به خنده بازشد
کنارش رومبل جاگرفتم
_دودیقه نشدمنو صدا زدی،به همین زودی خوابت برد دایی

باشنیدن صدام چشاشو سریع بازکرد
_عه دوردونه اومدی
_اهوم
_تقصیراین قرصاس دیگه وگرنه من انقد میخوابم مگه

اومدم حرفی بزنم که نگاهشودوخت به زندایی که درحال چیدن میوه و شکلات رومیزبود
با چشای باریک شده بهش اشاره کرد و روبه من بالحن مشکوکی گفت
_نکنه این زن تو غذام چیزی می ریزه ،داروی خواب اوری چیزی

به سختی خنده اموخوردم
 

_دایی جون فیلم زیاد میبینی
 

_چراا چراا الان باید این حرفارو بهم بگی بابا،چرا باید تو این یه تیکه کاغذ ازم بابت تموم گذشته نحسمون عذرخواهی میکردیییی،لعنتی توکل بچگیو نوجونیمو ازم گرفتییی بخاطر کی بخاطر چی، بخاطر زنی که حتی واسه تشیع جنازتم نیومد!! ارععع؟!!

 

باپشت دست اشکامو پس زدم
چقد بی انصاف بود دنیا چرا برای یه بارم شده حس پدر ومادر داشتنو تجربه نکردم

چرا یه بارم شده طعم داشتنشونو نچشیدم

نفسم رو اه مانند بیرون دادم اسمونم مثل حال دل من ابری بود
قطره های ریز بارون کم کم جمعیت رو پراکنده کرد
تاجایی که یه نفرم باقی نموند
تنهامن مونده بودموبارونی که هر لحظه شدت میگرفت

 

باقرارگرفتن یه برگ  دستمال کاغذی،جلو ی صورتم
با چشای مملو از اشک سرم رو به سمت صاحب دست چرخوندم
بادیدن فرد روبه روم
اخم بدی رو پیشونیم نقش بست
دستشو با انزجار پس زدم

باصدای گرفته ناشی از گریه ی زیاد توپیدم


_تواینجا چه غلطی میکنی عوضی،منو‌تعقیب میکنی

 

خونسرد انگار نه انگار که بااون بودم گفت
 

_خیس اب شدی ،بلندشم بریم

 

نفسم رو باحرص بیرون فرستادمو با گذاشتن اخرین گل رز رو سنگ قبربابا،ازجام بلندشدم

اینبار کامل برگشتم سمتش
انگشتمو تهدید وار جلوش تکون دادم
 

_خمب گوشاتو بازکن ببین چی میگم ،دارم تاکید میکنم یه باردیگه فقط یه بار دیگه منو تعقیب کنی یا بخوای جلو روم سبز بشی ازت شکایت میکنم عوضی فهمیدی

همونطور خونسرد مثل نوارضبط شده گفت
 

_خیس شدی ،یالا راه بیوافت بریم

با اعصابی داغون ،محکم زدم تخت سینه اش که میلیمتری تکون نخورد

_باتوام کری یاخودتو زدی به کری

بی توجه بهم خم‌ شد سمت  سنگ قبرباباو گل توی دستشو گذاشت روش
_برای پیدا کردنت نیازی به تعقیب کردنت نداشتم،زیادسخت نبود حدس زدن اینکه کجایی

با ناباوری بهش خیره شدم
شوخیش گرفته بود

واقعا ازم انتظار داشت ارجیفشوباورکنم؟

گیرم که راست گفته 
اصلا اون ازکجا میدونست 
بابا اینجادفن شده

نگاه عصبیو سوالیموکه دید
پوزخندی زد
_علیرضا یه هفته بعداز فوت فرهاد، نشونی اینجارو‌بهم داد

_برام مهم نیس لعنتی  ،میشنوی مهم نیس،فقط دیگه دورو ور من نپلک

حرفی نزدوفقط خیره نگام کرد
که با نفرت رومو ازش گرفتمو به سمت ماشینم حرکت کردم
بارون همچنان با سخاوت تن دردناکمو خیس میکرد
کل لباسم خیس اب بود
جوری که به تنم چسبیده بود
بارسیدن به ماشین بی معطلی استارتوزدمو بانهایت سرعت از اونجا و اون فرد منحوس دور شدم

....
چایی که زندایی بامهربونی جلوم گذاشتو تودستم گرفتم
_دستت درد نکنه

لبخندی به رنگو روی پریده ام زد
_نوش جونت بخور تا بدنت گرم شه

سری تکون دادم که دایی با اخم کمرنگی گفت
_واجب بود تواین هوا بری سرخاک

قلوپی از چاییم خوردم
داغیش،تن یخ زده امو گرم کرد
_یه کار نیمه تموم داشتم

دایی ابرویی بالا انداخت
_چیکار

مستقیم بهش خیره شدم
_امروز وکیل بابا یه نامه به دستم رسوند
_خب

_نامه‌ی بابا بود،تموم حرفایی که این همه سال میخواستم ازش بشنومو تواون نامه بهم زده بود

اولین باربود خودم بودم که وارد این بحث میشدم
حتی داییم از شاهکارای بابا خبرنداشتو فقط میدونست این وسط به چیزی هست که من انقد از فرهاد احمدی کسی که بعداز مرگش بابا صداش زدم،متنفرم

دایی باکنجکاوی گفت
_ملودی من هنوزم نمیدونم چرا از اون خدابیامرز انقد بیزاربودی

قلوپ دیگه ای از چای نباتم خورد
_شاید یه روزی راجبش حرف زدم

_هربار همین حرفو میزنی ولی خب بازم میگم،تاوقتی خودت نخوای مجبور به توضیح دادن، چیزی نیستی

حرفی نزدم
زندایی طبق معمول آشپزخونه بود
پرستو خواب بود
داییم تکیه داده بود به مبلو به نقطه ی نامعلومی خیره بود
اومدم از قوری  مجدد برای خودم چایی بریزم که زنگ گوشیم مانعم شد
لبامو جلو دادم
دایی هم توجهش به طرفم جلب شد
_کیه

شونه ای بالاانداختم
_احتمالا هانیه باز یه  چیزی جاگذاشته

دست بردمو گوشیموازتوجیب شلوار لیم بیرون کشیدم

چشمم که به اسم،سروان محمدی افتاد 
دلشوره ی بدی به دلم چنگ زد
فقط امیدواربودم 
اتفاق بدی نیوافتاده باشه
ایکون سبز رو کشیدم
_الوو

صدای خسته ی سپهرتوگوشی پیچید
 

_الو سلام خانم احمدی خوب هستین

_سلام ممنون

مکثی کردم که گفت
_غرض از مزاحمت میخواستم  خبری بهتون بدم

ابروهام باتموم شدن جمله اش بالا پرید
_گوشم باشماست

نفسی گرفت 
انگار بین گفتنو نگفتن مونده بود
وقتی مکثش طولانی شد
بی حوصله گفتم
_میشه حرف بزنید،اتفاقی افتاده اقای محمدی؟

بعداز دقایق طولانی سکوت زجراورشو بالاخرهه شکست
 

_متاسفانه متهم قاسم طهماسبی رو امروز صبح براثر ایست قلبی از دست دادیم
واقعا شرمنده ام اینومیگم

خانم احمدی،به دلیل نبودن متهم یا مدرک معتبری  ازمتهم سعید جابری، پرونده  ی شما بسته ومختومه اعلام شد

متاسفم نتونستم هیچ کاری براتون انجام بدمو...

 

مابقی حرفاش با رها شدن گوشی ازدستم رو دیگه نشنیدم

 

پوزخندی صدا داری زدم
که بی شک صداش به گوشش رسید
روبه قربانی کردم

_هروقت کارای اداری انتقال اموال به خیریه رو انجام دادین،خبرم کنین

قربانی سری تکون داد
_من واقعا نمیتونم شمادونفرو درک کنم،این همه ثروتومیخوایین...

باتشری که سینا زد قربانی تقریبا لال شد
_علیرضا حدخودتوبدون

سرمواز روی تاسف تکون دادموبی توجه بهشون ازاتاق زدم بیرون
انقدی اعصابم داغون بود ،حتی صبرنکردم اسانسور بالابیاد،باقدم های بلندو سریع از پله ها پایین اومدم

یه نفر پشت سرم میومد 
برنگشتم ببینم کیه ،چرا که عطرش زودتر ازخودش بهم رسید
باهمون سرعت از ساختمون زدم بیرون
اومدم به سمت ماشینم برم که دستم ازپشت کشیده شدو تواغوش گرمی فرو رفتم
تعجب ،شوک،غم،خشم
همگی به سمتم حجوم اوردن
به ثانیه نکشید از اغوشش بیرون اومدم
دستم بی اراده بلندشدو روصورتش فرود اومد
صدای بلندسیلی هم باعث نشد ذره ای دلم به حال این عوضی ،ازخود متشکر بسوزهه

اومد حرفی بزنه که عصبی دادزدم
_به چی حقی به من دست میزنی اشغال،حیف فقط حیف که وقت ندارم وگرنه میدونستم چجوری به گوه خوردن بندازمت عوضی

پوزخند تلخی زد
باچشایی که هنوزم مث سابق مظلومیت توش موج میزد ،بهم خیره شد
متنفربودم از این مظلومیت ساختگیش 
اومدم برگردم دوبارهه برم سمت ماشینم که پاکتیو سمتم گرفت
یه تای ابرومو بالادادم
هه
معلوم نبود باز چی توسرشه
نگاهموکه دید
بالحن اطمینان بخشی گفت
_نترس چیزی نیس که به من وگذشتمون مربوط باشه،نامه ی پدرته

ابروهام باتموم‌شدن حرفش بالاپرید
از یه طرف به حرفش شک داشتم
ازطرفیم صداقت کلامش وادارم میکرد پاکتو ازش بگیرم
تعللموکه دید باپوزخند رومخی گفت
_نترس بمب نزاشتم توش،فوقش یه نامه اس میتونی اتیشش بزنی،میتونیم بندازیش دور،به حال من هیچ فرقی نمیکنه

باچشای باریک شده پاکتوازدستش قاپیدمو بی  معطلی سوارماشینم شدم
استارتوزدم
بایه تیک اف ماشین ازجاش کنده شد

دستمو به سمت ضبط بردمو روشنش کردم
اهنگ الهی  از عرفان طهماسبی پخش شد

میترسم از ان شب که تو 
اسوده بی من سرکنی
پایان احساس مرا
باور کنی باورکنی
میترسم اخر یک نفر
این خانه را ویران کند
درد دلت را بشنود
بهتراز ما درمان کند
بااینکه دلگیرم ازت
الهی الهی 
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه
الهی الهی
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه

**
بابغضی که درحال خفه کردنم بود ضبطو خاموش کردموماشین رو کنار جاده نگه داشتم
سرمو محکم کوبیدم به فرمون
خسته بودم
ازخودم از احساسات ضدو نقیضم

ازاین زندگی نکبتی که دست از سوپرایز مردنم برنمیداشت


پاکت نامه ی دست نخورده رو صندلی شاگرد

بدجور وسوسه ام میکردبازش کنم 


دستموجلوبردمو برش داشتم

 

باتموم‌شدن نامه
بغضم باصدای بلندی شکست
بغضی که خیلی وقت بود چسبیده بود بیخ‌ گلومو منتظر بهونه واسه ترکیدن بود

حالا بایه تلنگر شکسته بود
سرمو اینبار محکمترازقبل به فرمون کوبیدموبا به تصمیم انی ماشینو به سمت بهشت زهرا روندم

...

پرونده امو ازدست پرستار  احمقی که چهارساعت بخاطر دیر کردنم بحث میکرد،گرفتمو راهی اتاق مدیریت شدم
تقه ای به در زدم که صدای مردی اجازه ی ورود صادر کرد

دروبازکردموداخل شدم
بادیدن مرد جوونی که پشت میز نشسته بود جاخوردم چرا که فک میکردم
صاحب همچین بیمارستان خصوصیی یه مرد خیکی شکم گنده باشه

زیر لب سلام دادم که باخوشرویی جوابموداد
_سلام خوش اومدین،بفرمایین بشینید
 

رفتار بد پرستار پخش، چنان حرصیم کرده بود که بی توجه به تعارفش توپیدم
_خیلی ممنون جناب همینجوری خوبه


یه تای ابروشو‌بالا داد
_چقد عصبی چیزی شده؟

پرونده رو رومیز پرت کردم
_من دیروز با اقای جمشیدی حرف زدم،هماهنگ کردیم ازامروز کارمو اینجا شروع کنم،اونوقت پرستارپخشتون به من میگه چون دوماه دیرکردم جای خالی برای استخدام توبیمارستانتون نمونده،شما هامنومسخره کردین 

درکمال خونسردی خندید
دستی به صورتش کشید
_خانم محترم بنده جمشیدی هستم خودم باهاتون درتماس بودم،درسته من ازتون خواستم تشریف بیارید واینکه بابت رفتار پرسنل ازتون عذرمیخوام

انقد اروم این حرفارو زد که ناخداگاه اروم شدم
اما ازموضعم پایین نیومدم
_شمامیتونستین این موضوعو با پرسنلتونم درمیون بزارین که چهارساعت بامن بحث نکنن

_گفتم که شرمنده من به قدری درگیر کارم که یادم رفت بهشون اطلاع بدم

سری تکون دادم
که پرونده امو از رومیزش برداشتو شروع به بررسیش کرد
خلاصه بعدازانجام کارای مربوطه
قرارشد ازفردا شروع به کارکنم
خداروشکر که تجربه ی کاریم بالابودو توکارم تخصص داشتم
وگرنه به همین راحتیا قبولم نمیکردن

...
همینکه پشت رل نشستم
گوشیم زنگ خورد
سویچو چرخوندمو ماشینو روشن کردم
اسم وکیل بدجور رو اعصابم بود
وقتی دیدم قصد ندارهع قطع کنه
ایپادمو توگوشم فرو کردمو تماس رو وصل کردم
_جناب قربانی چی ازجون من میخوایین باید حتما ازتون شکایت کنم تا دست ازسرمن بردارین

باشنیدن صدای مردی که پشت خط بود، نفس توسینه ام حبس شد

_فک نمیکردم انقد بچه باشی

خود عوضیش بود

چشاموباکلافگی بازوبسته کردم


سعی کردم خونسرد باشم
 

_من حرفی با کلاهبردارا ندارم

صدای عصبیش منوخلع صلاح کرد
_کلاهبردار،ارععع ازنظرتو من کلاهبردارم ملودیبی، د اخه نفهم این همه زر زدیم که بیایی اینو به ریشمون ببندی

نفسی گرفت
_منتظرم فعلا

قطع کرد
درست مثل گذشته
چه انتظاری ازاین ادم داشتم
شعور
هه
بلا اجبار فرمونو کج کردمو ماشینو به سمت دفتر قربانی هدایت کردم

این اخرین دیدارمون بود
حتی خدام نمیتونه دیگه این حرومزاده رو جلو روم قراربده
امروز تکلیفمو برای همیشه باهاشون روشن میکنمو پروندی کوفتی این وصیتنامه رو میبندم

بارسیدن جلوی ساختمون مد نظر ماشین رو پارک کردمو پیاده شدم

باقدم های بلند داخل شدمو خودمو به اسانسور رسوندم

ملودی محکم باش
مثل همیشه
حق نداری کم بیاری
با یه نفس عمیق تقه ای به در زدم که صدای اشنای قربانی اجازه ی ورود صادر کرد
با داخل شدنم
اولین چیز به چشم خورد، قیافه ی نحس سینابود
بادیدنم مثلا جتنمنانه از جاش بلندشد
_خوش اومدین خانم احمدییی عزیزز

طعنه اشو با کنایه جواب دادم
باحقارت سرتاپاشو برانداز کردم
_هیچم خوش نیومدم جناب راد

پوزخندش تنها جوابی بود که ازش گرفتم
صدای قربانی بودکه به این تماس چشمی مضحک پایان داد
_بفرمایید بشینید تاوصیت نامه رو بخونم

خونسرد لب زدم
_هرچی زودتر این نمایش مسخره تموم‌بشه همونقد بهترهه

هیچکدوم دیگه حرفی نزدن
به اجبار رومبل روبه ی اون لعنتی ،نشستم
قربانیم سرجای خودش نشست
بعداز دقایقی پاکتیو بازکرد
بایه تک سرفه شروع به خوندن نوشته های روی کاغذ کرد
_بنام تعالی
اینجانب فرهاد احمدی فرزند پرویز احمدی در صحت عقل و در سلامت روان این وصیتنامه را تنظیم کرده ام

وصیتنامه بدین شرح است
بنده نصف دارایی هایم از جمله شرکت و زمین های لواسان را به تنها فرزندم ملودی احمدی میبخشم
خانه ای که حال داخل ان زندگی میکنم نیز برای اوست
مابقی اموالم،ازجمله کارخانه ام درکرج و زمین هایم در بندرعباس وخانه ی پدرم پرویزخان  رانیز به برادر ناتنیم سینا راد میبخشم.
بخشی از دارایی هایم میماند که ان را نیز صرف امور خیریه میکنم.

با تموم شدن خوندن قربانی ناخداگاه خندم گرفت
بابا برای اولین بار توعمرش معدب حرف زد
شایدم به قربانی توضیح دادهو اون اینجوری براش نوشته

هه
قربانی وصیتانمه رو برگردوند تو پاکتشو منتظر به ما خیره شد
سرمو به معنای چیه تکون دادم که پوفی کشیدوگفت
_خب حالا که وصیتنامه خونده شد باید کارای قانونیشو انجام بدیم،من همچیز رو ازقبل اماده کردم تنها یه امضای وراث مونده

خونسرد گفتم
_تموم اموالی که برای من گذاشته شده رو تحت نظر خودم به چندتا خیریه اهدا کن،من یه چوب کبریت ازاین اموالو نمیخوام

قربانی بابهت لب زد
_ببخشید این حرفومیزنم مگه عقلتونو از دست دادین

اخمی کردموخیلی جدی گفتم
_به شما مربوط نیست،شما کارتونو انجام بدین اقا

_بله به من مربوط نیست اما  وظیفه ی خودم میدونم به عنوان وکیلتون بهتون هشدار لازمو بدم

دستمو به نشونه ی سکوت جلوش گرفتم
_ممنون لازم نکرده

 

کیفموازرومبل چنگ زدمو ازجام بلندشدم که صدای جدی سینا مانعم شد

_منم چیزی ازاون مرحوم نمیخوام،انقذی دارم تا به این اموال نیازی نداشته باشم،هرچیزی که برای من گذاشته رو اهدا کن به خیریه 

 

_ملودی به ارواح خاک عمه ام ،بلندنشی کل این پارچو روسرت خالی میکنمم نفلهه

ملافه رو با حرص روسرم کشیدم
وای هانی وقتی سیریش نیشد بدجور رو مخ میرفت

تکونی نخوردم
صداش درکمال خوشبختی قطع شد
چشام داشت دوبارهه گرم خواب میشدکه با سردیوخیس شدن یهویی صورتم
جیغی کشیدمو ترسیده توجام نشستم

همزمان صدای بلندخنده ی هانی تواتاق پیچید
نگاه بهت زده وترسیدم که بهش افتاد
خنده اش اوج گرفت
_قیافو خدا نکشتتت .... ملودی واییی روزمو ساختی دیوثث

با تجزیه تحلیل ودرک موقعیتم،اخم بدی تو صورتم نشست
_هانییی.. گور خودتو کندی

هانی با بدبختی خندشو خورد بلندگفت
_یا حسین هاپو کومار برگشت،الفرار

تا اومدم شیرجه بزنم سمتشو له و لوردش کنم
فلنگو بستو دراتاقو پشت سرش بستو قفل کرد
باسری که درحال ترکیدن بود اعصاب به فاک رفته توسط مزاحمی به اسم هانی ،بادو به سمت در رفتم

دستگیره ی درو بالا پایین کردم 
همونطور که انتظار میرفت ،درو قفل کرده بود
عصبی مشتی به در کوبیدم
_هانی این بی صاحابو باز کن ،منو به جون خودت ننداز اول صبی

صدای شیطونش رو ازپشت درشنیدم
_نوچ بازنمیکنم میخوای گازم بگیری

باتشر صداش زدم
_هانیییییی

_خیلی خب اول برو یه دوش بگیر اعصابت اروم شه بعد بیا منوبخور عایعنی درو بازمیکنم

_ازالان خودتو مرده فرض کن خب

_ایشش تازهه داشتیم بااین اخلاق جدیدت حال میکردیما،باز سیمات اتصالی کرد برگشتی به تنظیمات کارخانه

نفسموکلافه بیرون دادمو بی توجه به دری وریاش به سمت حموم حرکت کردم

زیردوش قرارگرفتم
هیچکس از حال اشوبم خبر نداشت
حتی هانی
کسی که یه عمر درکم کردو مرهم زخمام بود
 

حالاکه دوتا زخم همزمان سربازکرده بودن

کسی نبود تا زخماموببنده

زخمایی که
یکیش باعثوبانیش خود احمقم بودم
اون یکیم که علتش مشخص بود


بیشترازهمیشه احساس تنهایی میکردم
حتی بین خوابو بیداری 
حتی زمانی که هانی برای صبونه صدام زدم
لحظه ای تصویر اتفاقات دیشب از جلو چشم پاک نمیشد
اونقدی مست نبودم که یادم برهه چجوری توسط ارکان پسری که خودم بهش پرو بال دادم پس زده شدم
هرچقدم باهاش بد حرف زده باشم
واقعا حقم این نبود
من فقط نیاز به فکرکردن داشتم
هعی

چقدبدبخت بودم که همیشه خداباید دردامو ازبقیه مخفی میکردم

به قول اون جمله ی معروف که وصف حال من میگه(مااز پنهان کردن درد هایمان ،این چنین پیرشدیم)

....
امروز داییوزندایی خونه نبودن
دایی برای فیزیوتراپی رفته بود بیمارستان،ماه بانوم همراهش رفته بود
ارکانم کلا غیبش زده بودو به احتمال زیاد شرکت بود
تنها منو پرستو و هانی خونه بودیم

_خب میشنویم

بااخمای درهم به صورت منتظرو طلبکار هانیو پرستو خیره شدم 
فاز بازجوها رو برداشته بودنو کمم نمیاوردن

_گفتم که چیزی بین منو ارکان نبود،یه هوس مسخره ی دوروزهه بود که با یه چشم بهم زدن از سرمون پرید

پرستو چشاشو باریک کرد
_توگفتیو ماهم باورمون شد

هانیم به تایید حرفش سرشوتکون داد
_یالا منتظریم

پوزخندی به روشون زدم
_چرا باید دروغ بگم،نکنه جدی جدی فک کردین ازتون میترسم

پرستو اومد حرفی بزنه که هانی دستشو محکم گرفت
_وایی پرستووو این مرگیش هس،نگا چشاشو مثل قاتلای خونسرد نگامون میکنه

پرستو با اخم دستشو پس زد
_توچقد ساده ای اینا فیلمشه من مطمعنم این دوتا هنوز باهم رابطه دارن

پوزخندم عمیق تر شد
درحالی از جام بلندمیشدم لب زدم
_برام مهم نیس چی فک میکنین،من رفتم،وقت اضافه ای ندارم تا صرف  اراجیف شمادوتا کودن ،کنم

به دنباله ی حرفم بی توجه به نگاه ماتم زده اشون راهی حیاط شدم
ازخونه زدم بیرون


....

_اخخ عارحح شورتمووو همنجوری بزار باشهه...درنیاررییا، هانییی یه وقتت بیدارمیشهه

_اوف شما جون بخواه سکسی من


تصویر دختری که با تاب کنارزده شده و شورت کجو کوله تو ذهنم تداعی شد 
اون شب
وقتی مست بودم
منوارکان
سکس کردیم
فاککک

پس چرا چیزی یادم نبوددد
باچشای خمار شده از شدت مستی تک خنده ای کردم
چی میشد الانم اینجابودوو...

تشری به خودم زدم
گندشو دراوردی ملودی خودتو جمع کن احمق

اما نه انگار ویسکی که خوردم بدجورمنوازخودبیخود کرده بود
و اختیاری روکارام نداشتم
نگاه خمارم که به ساعت افتاد مخم سوت کشید
یه رب به سه صبح بود
باتنی سست لباسامو دراوردم
خودمو به کمد رسوندم
تنهالباس خوابی که دم دست بود وازتوش بیرون کشیدم
یه لباس خواب کلا تور مشکی

بی رمق پوشیدمش
موهای لختمو از بند کش راحت کردم

حالا قراربود چیکارکنم
گیج لبامو جلودادم
با فکر به ارکان
لبام به لبخند پهنی بازشد
هوم قراربود باهاش حرف بزنم
لنگ لنگون به سمت در رفتمو از اتاق بیرون زدم
نگاه گیجم‌ توتاریکی راه رو درگردش بود بلکه یادم بیاد کدوم اتاق ارکانه
انگشتمو به لبام چسبوندم
چپ بود یا راست
با یاد اوری اتاق ته راه رو
بشکنی روهوا زدمو به سمت اتاقش پاتندکردم 
باید عجله میکردم اگه زندایی منو بااین وضع میدید دهنم سرویس بود
بارسیدن به اتاقش،دستگیره ی  درو  پایین کشیدموبی فکر درو بازکردم
بامواجه شدن با اتاق تاریکو تخت خالیش، لبام اویزون شد
نبود

به ثانیه نکشید اشک مهمون چشام شد
با چشایی که لبالب اشک بود
برگشتم برم که دستم از عقب کشیده شدو داخل اتاق کشیده شدم
ازشدت بهتوترس اومدم جیغ بزنم که دستی رو دهنم قرارگرفت
با چشای گردشده به صاحب دست خیره شدم

که همزمان صدای ارومو عصبی ارکان توگوشم پیچید
_نصفه شبی بااین سرو وضع  دم در اتاق من چه غلطی میکنی

با چشم ابرو بال بال زنون به دستش که رودهنم بود اشاره کردم
که با کلافه گفت
_برمیدارم جیکت درنیاد

سرموبه معنای باشه تکون دادم که دستشو از رو دهنم برداشت
نفس نفس زنون نالیدم
_خفهه شدمم لامصبب

خیلی جدی لب زد
_ملودی نصفه شبی سگم نکن ،مث ادم جواب بده اینجا چه غلطی میکردی

مظلومانه از لحن سردو عصبیش
سرمو کج کردم
_دلم بغلتو‌میخواستت

پوزخندی به روم زد
_گرفتی مارو

انگشتمو نوازش وار روسینه اش کشیدم
_نههه

_پس چیی

تک خنده ی بی حالی کردم
_دلم برات تنگ شده بود،میخواییی ببینی راس میگم یادروغغ

یه تای ابروشو بالاداد
 حرکتی نکردکه
بی طاقت با بدنی که تو اتیش شهوتو خماری میسوخت
دستشو گرفتمو رو بهشت ملتهبم گذاشتم
_نگا چقدبی تابتههه

به ثانیه نکشید دستشو عقب کشیدو بااخمای درهم غرید
_بوی گند مشروب کل تنتو پرکرده،عقلت  سرجاش نیس،برو تواتاقتوبگیر بخواب، رو اعصاب منم راه نرو

باشیطنت خودمو جلوکشیدم
انگار واقعامستی مغذمو معلول کرده بود

ازطرفی شهوت امونم نمیداد
انگشتمو دوبارهه روسینه اش کشیدم
همزمان خم شدم سمت گوشش
_ازچی میترسی،میترسی باز مث اون شب تا دم دمای صب با زبونت ارضام کنیی

دستموبه سمت پایین شکمش هدایت کردم
که وسطای راه تو هوا گرفتتش
تابفهمم چیشده بشدت دستمو به عقب هل داد

_میری یا ببرمت

بغض بدی بی اراده، از این همه سنگدلیش چسبید بیخ گلوم
_خودممم...می..رم

یه قدم به سمت در برداشتم که چشام یهو سیاهی رفتو نزدیک بود بیوافتم که بین هوا و زمین معلق شدم

 

توگوشم صدای تیک تاک عقربه های ساعت بودونگاهم به اخرین پیامی که ارکان  ۵صب دیروز برام فرستاده بود،دوخته شده بود

_ازاولم رابطمون اشتباه بود ،تو ومن انگار غیرممکن بود ما بشیم،متاسفم بابت همچی
ملودی من رابطه ای که به اجبار شکل بگیره رو نمیخوام،هیچکس نمیخواد ،لعنتی وقتی پسم زدی حس کوفتی متجاوز بودن بهم دس داد. توشاید درک نکنی ولی برای یه مرد پس زده شدن توسط یه زن مایه ی ننگه،،،درسته یه جا زندگی میکنیم درسته قرارهه هرروز صبحمو وهرشب شبمو بادیدن صورتت شروع وتموم کنم وقرارنیس ازهم دورشیم ولی میخوام یه شروع جدید داشته باشیم،به عنوان یه رفیق یاحتی یه فامیل خدافظ تا  شروع جدیدمون...


پوزخند تلخی زدم 
انگار ناف منو با ترک شدن بریده بود
چرا همیشه به ادمای اشتباه دل میبستم چرا یه بارم که شده درکم نمیکرد
تو اولین دعوامون کم میاورد

وجدانم نهیب زد
هه چه انتظاری داشتی ازش اونم ادمه ۴۰سالش که نیس بچه اس هنوز
توباید سنجیده تر عمل میکردی نه اینکه بخاطر یه عوضی گندمیزدی به همچی

سرمو بین دستام گرفتم
بطری ویسگی رو‌از رومیزچنگ زدم
امشب قرارنبود کسی جلومو بگیرهه خداروچه دیدی شاید انقد خوردم خفه شدم مردم
هوم
قلوپی ازتنهامرحمم خوردم
صورتم از طعم گسش جمع شد
لعنتی تا فیا خالدونمو سوزوند
توجهی نکردمودوبارهه بطریو به لبام چسبوندمو محتویاتشو سرکشیدم
با کم اوردن نفس بطریو کنارزدم

قطره ی اشک سمجی ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
لباموباغم گازگرفتم
نگاهم دور تادور اتاق تاریک درگردش بود
دوروز بود ارکانوندیده بودم انگار که اون شده بود جنو من شده بودم بسم الله

با سرگیجه ای که امونمو بریده بود به سختی ازجام بلندشدم
لنگ انگون خودمو به کناپه ی گوشه اتاق رسوندمو روش ولو شدم
تموم تنم ازشدت گرما میسوخت
دست بردم تابمو ازتنم بکنم که همزمان صحنه ی اشنایی مثل فیام از جلوچشم ردشد

_اومم ارععع بخورشش عاحح

 

_جون این تپلت چقد اب انداخته،دوس داری کل ابتو بمکم
 

ملودیی

عصبی دادزدم
_وقتی بهت میگم نمیخوام یعنی نمیخوام چیشونمیفهمی

اخماش باتموم شدن حرفام رفت توهم
_د خب بگو چه مرگته تامن کوصکش بفهمم چته،ازوقتی اومدی یاساکتی یا تو فکری لامصب منم ادمم خیرسرم باهمیم کیرتواین رابطه برهه که من توش نقش مترسکم ندارم

کلافه وعصبی بودم
نه از ارکان بلکه ازخودم که باعث شدم انقد دور بردارهه
حولمو ازرو زمین چنگ زدمو دورم پیچیدم

_برو بیرون

نگاه ناباورو عصبیش تو صورتم درگردش بودکه دادزدم
_کری میگم گمشوبیرون

فوش رکیکی زیر لب دادو به ثانیه نکشید باقدم های بلند ازاتاق زدبیرون
باصدای بلندکوبیده شدن در چشامو با افسوس بستم
خودمم نمیدونستم چه مرگمه
فقط دلم تنهاییو یکم فکرکردن میخواست

بی معطلی تیشرتو شلوارمو تنم کردم که همزمان تقه ی محکمی به در خوردو پشت بندش زندایی اومدتواتاق، بادیدنش ترس برم داشت
نکنه حرفامونو شنیده باشه
باحرفی که زد شکم به یقین تبدیل شد
 

_اینحاچخبرهه صداتون کل خونه رو برداشته

 

نفسمو اه مانند بیرون دادم اصلا حوصله ی توضیح دادن نداشتم
 

_چیزی نیس یکم بحثمون شدهمین

پوزخندی زد
_ملودی دخترم تو منو چی فرض کردی،خر!؟
_دورازجون
_فرض کردی دیگه دور ازجونش چیه,منوببین دعواتون شده؟

سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم که باجدیدتی که ازش انتظارنداشتم گفت

_ببین زندایی چیز واضحی ازحرفاتون دستگیرم نشد نمیدونمم بحثتون سرچی بود،فقط میخوام بدونم چیزی بین تو وارکان هست یانه اصلا سرچی دعوا میکردین

سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم
_زندایی واقعا چطور همچین فکری کردی

لبخندی  زد
_میدونم خودت دختر عاقلی هستیو نیاز به گفتن من نیس،اما ازت خواهش میکنم فاصله اتو با ارکان حفظ کن،اون هنوز بچس زود وابسطه میشه هرچقد دورترباشین همونقد بهترهه این وسط سوتفاهمم پیش نمیاد،من هنوز رابطه ی گذشتتونو یادمه میدونم اون هنوز تورو مادرخودش میدونه توام اونو مثل بردار کوچیکترت، ولی دخترم تونبودی ببینی بعدازرفتنت چی به سربچه ام اومد،ارکانم بعدتو داغون شد،نزار لطفا گذشته دوبارهه تکرار شه


اصلا باورم نمیشد زندایی همچین نظری راجب رابطه ی منوارکان داشته باشه
چرا
چرا واقعا یه درصد احتمال نمیداد ماشاید جور دیگه ای هموبخواییم
هعی
سعی کردم طرح مضحکی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتو رولبام  بنشونم

_چشم سعی میکنم زیاد باهاش صمیمی نشم

زندایی اینبار ازته دل خندید
_دورت بگردم من بخاطرجفتتون میگم

.....

یک ساعتی میشد اومده بودم تواتاقم

تنهاکاری که ارومم میکردفعلا یه دوش اب سرد بود
پس بی معطلی به سمت حموم رفتم
یه دوش سریع گرفتمو حوله پیچ بیرون اومدم
جلوی اینه رو صندلی نشستم

بافکری درگیر مشغول خشک کردن موهام شدم
همینکه اومد بلندشم لباس تنم کنم تقه ای به در اتاقم خورد
باتعجب پرسیدم
 

_زندایی تویی

 

صدای ارکان بودکه در جوابم گفت
 

_نه منم

 

هول کرده گفتم
 

_لباس ندارم وایسا بپوشم بعدبیا

درکمدو بازکردمو تیشرتو شلواری ازتوش بیرون کشیدم
که همزمان دربی هوا بازشدو قامت بلند ارکان بینش نمایان شد
_کی گفته میتونی لباس تنت کنی

 

باچشای گرد شده توپیدم
 

_مگه نگفتم بیرون باش لباس تنم نیست،میخوایی بگامون بدی

 

بی توجه به حرفی که زدم سرتاپامو برانداز کردو اومدجلو
_جوری حرف میزنی انگار تاحالا ندیدمت

بی حوصله گفتم
_ارکان میشه بری بیرون

نیشخندی زدوبایه گام بلند خودشو بهم رسوند تا بفهمم چیشده تن یخ زده و حوله پیچمو بین بازوهاش قفل کرد
بهت زده نگاش کردم
که اروم لب زد
_دلم برات تنگ شده

چشاموباکلافگی بستم
_ارکان

انگشت اشاره اشو رو لبای قلوه ایم گذاشت
_هیششش

خم شد سمت گردنم
_بزار ارومت کنم

بیچاره وارنالیدم
_برو ارکان لطفا

موهامو اروم کنار زد
درحالی که لبای داغشو رو گردنم میکشید پچ زد
 

_میگم‌ دلم برات یذره شده توله،چیشو نمیفهمی

چیزی تودلم تکون خورد
لعنتی الان وقت تحریک شدن نبود
اصلا حوصلشونداشتم
بازوشو چنگ زدم
_باشه واسه بعد

دستاشوازرو کمرم به سمت باسنم هدایت کرد
_نوچ نمیشه

لپ باسنم رو تومشتش گرفتو فشورد
همزمان لباشو از گردنم به سمت قفسه ی سینه ام کشیدو‌بوسه ی داغو خیسی رو همون قسمت نشوند
اهی که در اوج رهاشدن از بین لبام بود رو کنترل کردم
نفس نفس زنون نالیدم
_میشه..ولم کنی

باصدای بم شده و تحریک کننده ای گفت

_هیس شو بزار کارموبکنم

به دنباله ی حرفش دستشو به گره ی حوله ام رسوندو تویه حرکت یهویی بازش کرد
هینی کشیدم که توصدم ثانیه کمرمو چنگ زدولباشو چسبوند به لبام

بااین کار یهوییش موج گرمای زیادی تو تنم پیچیدو بی اختیار دستشو چنگ زدم
ارکان اما با یه بوسه ی ریز به لبام،بوسه رو اغاز کرد

لعنتی یه حس تضاد مسخره نمیزاشت هیچ‌ غلطی کنم
کل وجودم اونو فریاد میزد اما عقلو دلم دو به شک بود
انگار که باوجود عشق کذایی اولم
نمیتونستم باهاش باشم

باکشیده شدن لبام تودهنش از فکربیرون اومدم
چنان وحشیانه به جون لبام افتاد که نفس توسینه ام حبس شده بودو قادر به هیچ حرکتی نبودم
ماهرانه لبامو میخوردو دستشو نوازش وار رو گودی کمرم میکشید
اهی بی اراده ازدهنم بیرون پرید که اینبار زبونش رو تو دهنم هل داد
مک عمیقی به زبونم زدو دوبارهه ازلبام کام گرفت
هنوز بی حرکت بودمو اون همچنان با ولع لبامو میخوردومزه مزه میکرد
بهشت بی جنبه ام هرلحظه خیسو خیس ترمیشد
بدن لختو سردم چسبیده بود به بدن ملتهبشو
داغیش داشت کم کم تو تنم رخنه میکرد

حالم داشت بدمیشد
از این صدای بوسه ی اجباری
از این خیسیو داغی لبام
از این نبض لای پام
چشامو محکم بازو بسته کردمو تو به حرکت یهویی به عقب هلش دادم
با اینکارم لباش از لبام جدا شدو چون انتظارشو نداشت یه قدم ازم دورشد

نگاهش به ثانیه نکشید توچشای طلبکارم گره خورد
نگاهی که همزمان 
غم دلخوری ناباوری
توش موج میزد
 

_ملودیی دایی خوبی

 

بادیدن دایی،نفس راحتی کشیدم
چیشد الان
 

گیج نگاش کردم که گفت
 

_خیلی صدات زدیم نشنیدی،به چی فکر میکنی دوردونه

 

هوفف انقد غرق فکربودم متوجه هیچکدوم نشدم 

 

_ببخشید نشنیدم فکرم  درگیر وصیت نامه ی بابا بود

 

ارکان بودکه بجای دایی بااخم گفت
 

_مگه چی بود که انقد فکرتو درگیرش کردی

ته حرفاش کنایه داشت
خونسرد نگاش کردم
 

_بعداز ناهار راجبش حرف میزنیم

دایی دستی به سرم کشید
 

_خودتو اذیت نکن،غذاتو بخور مجبورنیستی توضیح بدی اگه دوس داشتی راجبش حرف میزنیم

 

لبخند قدر دانی تحویلش دادم
 

دایی تنهاکسی بود که همیشه درکم میکرد
 

_مرسی

 

بعداز ناهاری که بزور دوسه لقمه بیشتر ازش نخوردم همگی توهال جمع شدیم
نگاه خیره ی ارکان کلافه ام کرده بود
دقیقا مثل بازجوها نگام میکرد
سعی کردم نگاش نکنم
نفسی گرفتمو خیره به چشای منتظر دایی گفتم
 

_امروز رفتم دفتر وکیل خانوادگیمون،درست زمانی که قراربود وصیتنامه خونده بشه،وکیل گفت جز من یه وارث دیگه ام وجود دارهه

 

ساکت شدم تا واکنششونو ببینم
دایی بااخمو دقت نگام میکرد
ارکان با بهت 
زندایی خونثی

ارکان بود که با اخمای درهم گفت
 

_خب این یعنی بابات جز تو دختر یا پسر دیگه ایم دارهه؟

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
_نه

دایی بودکه پرسید 
_پس چی

نفس عمیقی کشیدم تا حین گفتن اسم اون عوضی صدام نلرزهه
 

_یه نفر به اسم سینا راد،وارث بعدی،یه جورایی میشه گفت پسرخونده ی پدربزرگمه

دایی به فکر فرو رفت
ارکان اما هنوزموشکافانه نگام میکرد

دایی خیرهه به صورتم گفت

_سیناراد،پسر ثریادرسته؟!درسته خودشه تو مراسم تدفین  پرویز خان دیدمش ،یادمه وقتی توبهشت زهرا دیدمش چقدتعجب کردم چرا که فک میکردم این بچه رو به بهزیستی بردن ،وقتی از فرهاد راجبش پرسیدم قضیه رو پیچوند، منم دیگه پیگیرش نشدم

سری تکون دادم
_درسته خودشه

ارکان باتعجب گفت
 

_خب این یعنی اقا فرهاد نصف اموالشو برای برادرناتنیش گذاشته!؟

دایی حرفشو‌تایید کرد
_دروغ چرا جاخوردم اصلا انتظار نداشتم فرهاد همچین کاری کنه

نفسمو اه مانند بیرون دادم
 

_ذره ای برام اون اموال اهمیتی ندارهه من هیچی ازش نمیخوام

هیچکس حرفی نزد
چرا که همشون میدونستن من اگه حرفی بزنم تااخر روش هستم
ازجام بلندشدم که زندایی گفت
 

_پس بااون همه اموال میخوایی چیکارکنی

دایی با تشرصداش زد
_ماه بانو

خونسرد گفتم
_همه رو میبخشم به خیرهه


....