رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

پوزخندی صدا داری زدم
که بی شک صداش به گوشش رسید
روبه قربانی کردم

_هروقت کارای اداری انتقال اموال به خیریه رو انجام دادین،خبرم کنین

قربانی سری تکون داد
_من واقعا نمیتونم شمادونفرو درک کنم،این همه ثروتومیخوایین...

باتشری که سینا زد قربانی تقریبا لال شد
_علیرضا حدخودتوبدون

سرمواز روی تاسف تکون دادموبی توجه بهشون ازاتاق زدم بیرون
انقدی اعصابم داغون بود ،حتی صبرنکردم اسانسور بالابیاد،باقدم های بلندو سریع از پله ها پایین اومدم

یه نفر پشت سرم میومد 
برنگشتم ببینم کیه ،چرا که عطرش زودتر ازخودش بهم رسید
باهمون سرعت از ساختمون زدم بیرون
اومدم به سمت ماشینم برم که دستم ازپشت کشیده شدو تواغوش گرمی فرو رفتم
تعجب ،شوک،غم،خشم
همگی به سمتم حجوم اوردن
به ثانیه نکشید از اغوشش بیرون اومدم
دستم بی اراده بلندشدو روصورتش فرود اومد
صدای بلندسیلی هم باعث نشد ذره ای دلم به حال این عوضی ،ازخود متشکر بسوزهه

اومد حرفی بزنه که عصبی دادزدم
_به چی حقی به من دست میزنی اشغال،حیف فقط حیف که وقت ندارم وگرنه میدونستم چجوری به گوه خوردن بندازمت عوضی

پوزخند تلخی زد
باچشایی که هنوزم مث سابق مظلومیت توش موج میزد ،بهم خیره شد
متنفربودم از این مظلومیت ساختگیش 
اومدم برگردم دوبارهه برم سمت ماشینم که پاکتیو سمتم گرفت
یه تای ابرومو بالادادم
هه
معلوم نبود باز چی توسرشه
نگاهموکه دید
بالحن اطمینان بخشی گفت
_نترس چیزی نیس که به من وگذشتمون مربوط باشه،نامه ی پدرته

ابروهام باتموم‌شدن حرفش بالاپرید
از یه طرف به حرفش شک داشتم
ازطرفیم صداقت کلامش وادارم میکرد پاکتو ازش بگیرم
تعللموکه دید باپوزخند رومخی گفت
_نترس بمب نزاشتم توش،فوقش یه نامه اس میتونی اتیشش بزنی،میتونیم بندازیش دور،به حال من هیچ فرقی نمیکنه

باچشای باریک شده پاکتوازدستش قاپیدمو بی  معطلی سوارماشینم شدم
استارتوزدم
بایه تیک اف ماشین ازجاش کنده شد

دستمو به سمت ضبط بردمو روشنش کردم
اهنگ الهی  از عرفان طهماسبی پخش شد

میترسم از ان شب که تو 
اسوده بی من سرکنی
پایان احساس مرا
باور کنی باورکنی
میترسم اخر یک نفر
این خانه را ویران کند
درد دلت را بشنود
بهتراز ما درمان کند
بااینکه دلگیرم ازت
الهی الهی 
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه
الهی الهی
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه

**
بابغضی که درحال خفه کردنم بود ضبطو خاموش کردموماشین رو کنار جاده نگه داشتم
سرمو محکم کوبیدم به فرمون
خسته بودم
ازخودم از احساسات ضدو نقیضم

ازاین زندگی نکبتی که دست از سوپرایز مردنم برنمیداشت


پاکت نامه ی دست نخورده رو صندلی شاگرد

بدجور وسوسه ام میکردبازش کنم 


دستموجلوبردمو برش داشتم

 

باتموم‌شدن نامه
بغضم باصدای بلندی شکست
بغضی که خیلی وقت بود چسبیده بود بیخ‌ گلومو منتظر بهونه واسه ترکیدن بود

حالا بایه تلنگر شکسته بود
سرمو اینبار محکمترازقبل به فرمون کوبیدموبا به تصمیم انی ماشینو به سمت بهشت زهرا روندم

...

پرونده امو ازدست پرستار  احمقی که چهارساعت بخاطر دیر کردنم بحث میکرد،گرفتمو راهی اتاق مدیریت شدم
تقه ای به در زدم که صدای مردی اجازه ی ورود صادر کرد

دروبازکردموداخل شدم
بادیدن مرد جوونی که پشت میز نشسته بود جاخوردم چرا که فک میکردم
صاحب همچین بیمارستان خصوصیی یه مرد خیکی شکم گنده باشه

زیر لب سلام دادم که باخوشرویی جوابموداد
_سلام خوش اومدین،بفرمایین بشینید
 

رفتار بد پرستار پخش، چنان حرصیم کرده بود که بی توجه به تعارفش توپیدم
_خیلی ممنون جناب همینجوری خوبه


یه تای ابروشو‌بالا داد
_چقد عصبی چیزی شده؟

پرونده رو رومیز پرت کردم
_من دیروز با اقای جمشیدی حرف زدم،هماهنگ کردیم ازامروز کارمو اینجا شروع کنم،اونوقت پرستارپخشتون به من میگه چون دوماه دیرکردم جای خالی برای استخدام توبیمارستانتون نمونده،شما هامنومسخره کردین 

درکمال خونسردی خندید
دستی به صورتش کشید
_خانم محترم بنده جمشیدی هستم خودم باهاتون درتماس بودم،درسته من ازتون خواستم تشریف بیارید واینکه بابت رفتار پرسنل ازتون عذرمیخوام

انقد اروم این حرفارو زد که ناخداگاه اروم شدم
اما ازموضعم پایین نیومدم
_شمامیتونستین این موضوعو با پرسنلتونم درمیون بزارین که چهارساعت بامن بحث نکنن

_گفتم که شرمنده من به قدری درگیر کارم که یادم رفت بهشون اطلاع بدم

سری تکون دادم
که پرونده امو از رومیزش برداشتو شروع به بررسیش کرد
خلاصه بعدازانجام کارای مربوطه
قرارشد ازفردا شروع به کارکنم
خداروشکر که تجربه ی کاریم بالابودو توکارم تخصص داشتم
وگرنه به همین راحتیا قبولم نمیکردن

...
همینکه پشت رل نشستم
گوشیم زنگ خورد
سویچو چرخوندمو ماشینو روشن کردم
اسم وکیل بدجور رو اعصابم بود
وقتی دیدم قصد ندارهع قطع کنه
ایپادمو توگوشم فرو کردمو تماس رو وصل کردم
_جناب قربانی چی ازجون من میخوایین باید حتما ازتون شکایت کنم تا دست ازسرمن بردارین

باشنیدن صدای مردی که پشت خط بود، نفس توسینه ام حبس شد

_فک نمیکردم انقد بچه باشی

خود عوضیش بود

چشاموباکلافگی بازوبسته کردم


سعی کردم خونسرد باشم
 

_من حرفی با کلاهبردارا ندارم

صدای عصبیش منوخلع صلاح کرد
_کلاهبردار،ارععع ازنظرتو من کلاهبردارم ملودیبی، د اخه نفهم این همه زر زدیم که بیایی اینو به ریشمون ببندی

نفسی گرفت
_منتظرم فعلا

قطع کرد
درست مثل گذشته
چه انتظاری ازاین ادم داشتم
شعور
هه
بلا اجبار فرمونو کج کردمو ماشینو به سمت دفتر قربانی هدایت کردم

این اخرین دیدارمون بود
حتی خدام نمیتونه دیگه این حرومزاده رو جلو روم قراربده
امروز تکلیفمو برای همیشه باهاشون روشن میکنمو پروندی کوفتی این وصیتنامه رو میبندم

بارسیدن جلوی ساختمون مد نظر ماشین رو پارک کردمو پیاده شدم

باقدم های بلند داخل شدمو خودمو به اسانسور رسوندم

ملودی محکم باش
مثل همیشه
حق نداری کم بیاری
با یه نفس عمیق تقه ای به در زدم که صدای اشنای قربانی اجازه ی ورود صادر کرد
با داخل شدنم
اولین چیز به چشم خورد، قیافه ی نحس سینابود
بادیدنم مثلا جتنمنانه از جاش بلندشد
_خوش اومدین خانم احمدییی عزیزز

طعنه اشو با کنایه جواب دادم
باحقارت سرتاپاشو برانداز کردم
_هیچم خوش نیومدم جناب راد

پوزخندش تنها جوابی بود که ازش گرفتم
صدای قربانی بودکه به این تماس چشمی مضحک پایان داد
_بفرمایید بشینید تاوصیت نامه رو بخونم

خونسرد لب زدم
_هرچی زودتر این نمایش مسخره تموم‌بشه همونقد بهترهه

هیچکدوم دیگه حرفی نزدن
به اجبار رومبل روبه ی اون لعنتی ،نشستم
قربانیم سرجای خودش نشست
بعداز دقایقی پاکتیو بازکرد
بایه تک سرفه شروع به خوندن نوشته های روی کاغذ کرد
_بنام تعالی
اینجانب فرهاد احمدی فرزند پرویز احمدی در صحت عقل و در سلامت روان این وصیتنامه را تنظیم کرده ام

وصیتنامه بدین شرح است
بنده نصف دارایی هایم از جمله شرکت و زمین های لواسان را به تنها فرزندم ملودی احمدی میبخشم
خانه ای که حال داخل ان زندگی میکنم نیز برای اوست
مابقی اموالم،ازجمله کارخانه ام درکرج و زمین هایم در بندرعباس وخانه ی پدرم پرویزخان  رانیز به برادر ناتنیم سینا راد میبخشم.
بخشی از دارایی هایم میماند که ان را نیز صرف امور خیریه میکنم.

با تموم شدن خوندن قربانی ناخداگاه خندم گرفت
بابا برای اولین بار توعمرش معدب حرف زد
شایدم به قربانی توضیح دادهو اون اینجوری براش نوشته

هه
قربانی وصیتانمه رو برگردوند تو پاکتشو منتظر به ما خیره شد
سرمو به معنای چیه تکون دادم که پوفی کشیدوگفت
_خب حالا که وصیتنامه خونده شد باید کارای قانونیشو انجام بدیم،من همچیز رو ازقبل اماده کردم تنها یه امضای وراث مونده

خونسرد گفتم
_تموم اموالی که برای من گذاشته شده رو تحت نظر خودم به چندتا خیریه اهدا کن،من یه چوب کبریت ازاین اموالو نمیخوام

قربانی بابهت لب زد
_ببخشید این حرفومیزنم مگه عقلتونو از دست دادین

اخمی کردموخیلی جدی گفتم
_به شما مربوط نیست،شما کارتونو انجام بدین اقا

_بله به من مربوط نیست اما  وظیفه ی خودم میدونم به عنوان وکیلتون بهتون هشدار لازمو بدم

دستمو به نشونه ی سکوت جلوش گرفتم
_ممنون لازم نکرده

 

کیفموازرومبل چنگ زدمو ازجام بلندشدم که صدای جدی سینا مانعم شد

_منم چیزی ازاون مرحوم نمیخوام،انقذی دارم تا به این اموال نیازی نداشته باشم،هرچیزی که برای من گذاشته رو اهدا کن به خیریه 

 

_ملودی به ارواح خاک عمه ام ،بلندنشی کل این پارچو روسرت خالی میکنمم نفلهه

ملافه رو با حرص روسرم کشیدم
وای هانی وقتی سیریش نیشد بدجور رو مخ میرفت

تکونی نخوردم
صداش درکمال خوشبختی قطع شد
چشام داشت دوبارهه گرم خواب میشدکه با سردیوخیس شدن یهویی صورتم
جیغی کشیدمو ترسیده توجام نشستم

همزمان صدای بلندخنده ی هانی تواتاق پیچید
نگاه بهت زده وترسیدم که بهش افتاد
خنده اش اوج گرفت
_قیافو خدا نکشتتت .... ملودی واییی روزمو ساختی دیوثث

با تجزیه تحلیل ودرک موقعیتم،اخم بدی تو صورتم نشست
_هانییی.. گور خودتو کندی

هانی با بدبختی خندشو خورد بلندگفت
_یا حسین هاپو کومار برگشت،الفرار

تا اومدم شیرجه بزنم سمتشو له و لوردش کنم
فلنگو بستو دراتاقو پشت سرش بستو قفل کرد
باسری که درحال ترکیدن بود اعصاب به فاک رفته توسط مزاحمی به اسم هانی ،بادو به سمت در رفتم

دستگیره ی درو بالا پایین کردم 
همونطور که انتظار میرفت ،درو قفل کرده بود
عصبی مشتی به در کوبیدم
_هانی این بی صاحابو باز کن ،منو به جون خودت ننداز اول صبی

صدای شیطونش رو ازپشت درشنیدم
_نوچ بازنمیکنم میخوای گازم بگیری

باتشر صداش زدم
_هانیییییی

_خیلی خب اول برو یه دوش بگیر اعصابت اروم شه بعد بیا منوبخور عایعنی درو بازمیکنم

_ازالان خودتو مرده فرض کن خب

_ایشش تازهه داشتیم بااین اخلاق جدیدت حال میکردیما،باز سیمات اتصالی کرد برگشتی به تنظیمات کارخانه

نفسموکلافه بیرون دادمو بی توجه به دری وریاش به سمت حموم حرکت کردم

زیردوش قرارگرفتم
هیچکس از حال اشوبم خبر نداشت
حتی هانی
کسی که یه عمر درکم کردو مرهم زخمام بود
 

حالاکه دوتا زخم همزمان سربازکرده بودن

کسی نبود تا زخماموببنده

زخمایی که
یکیش باعثوبانیش خود احمقم بودم
اون یکیم که علتش مشخص بود


بیشترازهمیشه احساس تنهایی میکردم
حتی بین خوابو بیداری 
حتی زمانی که هانی برای صبونه صدام زدم
لحظه ای تصویر اتفاقات دیشب از جلو چشم پاک نمیشد
اونقدی مست نبودم که یادم برهه چجوری توسط ارکان پسری که خودم بهش پرو بال دادم پس زده شدم
هرچقدم باهاش بد حرف زده باشم
واقعا حقم این نبود
من فقط نیاز به فکرکردن داشتم
هعی

چقدبدبخت بودم که همیشه خداباید دردامو ازبقیه مخفی میکردم

به قول اون جمله ی معروف که وصف حال من میگه(مااز پنهان کردن درد هایمان ،این چنین پیرشدیم)

....
امروز داییوزندایی خونه نبودن
دایی برای فیزیوتراپی رفته بود بیمارستان،ماه بانوم همراهش رفته بود
ارکانم کلا غیبش زده بودو به احتمال زیاد شرکت بود
تنها منو پرستو و هانی خونه بودیم

_خب میشنویم

بااخمای درهم به صورت منتظرو طلبکار هانیو پرستو خیره شدم 
فاز بازجوها رو برداشته بودنو کمم نمیاوردن

_گفتم که چیزی بین منو ارکان نبود،یه هوس مسخره ی دوروزهه بود که با یه چشم بهم زدن از سرمون پرید

پرستو چشاشو باریک کرد
_توگفتیو ماهم باورمون شد

هانیم به تایید حرفش سرشوتکون داد
_یالا منتظریم

پوزخندی به روشون زدم
_چرا باید دروغ بگم،نکنه جدی جدی فک کردین ازتون میترسم

پرستو اومد حرفی بزنه که هانی دستشو محکم گرفت
_وایی پرستووو این مرگیش هس،نگا چشاشو مثل قاتلای خونسرد نگامون میکنه

پرستو با اخم دستشو پس زد
_توچقد ساده ای اینا فیلمشه من مطمعنم این دوتا هنوز باهم رابطه دارن

پوزخندم عمیق تر شد
درحالی از جام بلندمیشدم لب زدم
_برام مهم نیس چی فک میکنین،من رفتم،وقت اضافه ای ندارم تا صرف  اراجیف شمادوتا کودن ،کنم

به دنباله ی حرفم بی توجه به نگاه ماتم زده اشون راهی حیاط شدم
ازخونه زدم بیرون


....

_اخخ عارحح شورتمووو همنجوری بزار باشهه...درنیاررییا، هانییی یه وقتت بیدارمیشهه

_اوف شما جون بخواه سکسی من


تصویر دختری که با تاب کنارزده شده و شورت کجو کوله تو ذهنم تداعی شد 
اون شب
وقتی مست بودم
منوارکان
سکس کردیم
فاککک

پس چرا چیزی یادم نبوددد
باچشای خمار شده از شدت مستی تک خنده ای کردم
چی میشد الانم اینجابودوو...

تشری به خودم زدم
گندشو دراوردی ملودی خودتو جمع کن احمق

اما نه انگار ویسکی که خوردم بدجورمنوازخودبیخود کرده بود
و اختیاری روکارام نداشتم
نگاه خمارم که به ساعت افتاد مخم سوت کشید
یه رب به سه صبح بود
باتنی سست لباسامو دراوردم
خودمو به کمد رسوندم
تنهالباس خوابی که دم دست بود وازتوش بیرون کشیدم
یه لباس خواب کلا تور مشکی

بی رمق پوشیدمش
موهای لختمو از بند کش راحت کردم

حالا قراربود چیکارکنم
گیج لبامو جلودادم
با فکر به ارکان
لبام به لبخند پهنی بازشد
هوم قراربود باهاش حرف بزنم
لنگ لنگون به سمت در رفتمو از اتاق بیرون زدم
نگاه گیجم‌ توتاریکی راه رو درگردش بود بلکه یادم بیاد کدوم اتاق ارکانه
انگشتمو به لبام چسبوندم
چپ بود یا راست
با یاد اوری اتاق ته راه رو
بشکنی روهوا زدمو به سمت اتاقش پاتندکردم 
باید عجله میکردم اگه زندایی منو بااین وضع میدید دهنم سرویس بود
بارسیدن به اتاقش،دستگیره ی  درو  پایین کشیدموبی فکر درو بازکردم
بامواجه شدن با اتاق تاریکو تخت خالیش، لبام اویزون شد
نبود

به ثانیه نکشید اشک مهمون چشام شد
با چشایی که لبالب اشک بود
برگشتم برم که دستم از عقب کشیده شدو داخل اتاق کشیده شدم
ازشدت بهتوترس اومدم جیغ بزنم که دستی رو دهنم قرارگرفت
با چشای گردشده به صاحب دست خیره شدم

که همزمان صدای ارومو عصبی ارکان توگوشم پیچید
_نصفه شبی بااین سرو وضع  دم در اتاق من چه غلطی میکنی

با چشم ابرو بال بال زنون به دستش که رودهنم بود اشاره کردم
که با کلافه گفت
_برمیدارم جیکت درنیاد

سرموبه معنای باشه تکون دادم که دستشو از رو دهنم برداشت
نفس نفس زنون نالیدم
_خفهه شدمم لامصبب

خیلی جدی لب زد
_ملودی نصفه شبی سگم نکن ،مث ادم جواب بده اینجا چه غلطی میکردی

مظلومانه از لحن سردو عصبیش
سرمو کج کردم
_دلم بغلتو‌میخواستت

پوزخندی به روم زد
_گرفتی مارو

انگشتمو نوازش وار روسینه اش کشیدم
_نههه

_پس چیی

تک خنده ی بی حالی کردم
_دلم برات تنگ شده بود،میخواییی ببینی راس میگم یادروغغ

یه تای ابروشو بالاداد
 حرکتی نکردکه
بی طاقت با بدنی که تو اتیش شهوتو خماری میسوخت
دستشو گرفتمو رو بهشت ملتهبم گذاشتم
_نگا چقدبی تابتههه

به ثانیه نکشید دستشو عقب کشیدو بااخمای درهم غرید
_بوی گند مشروب کل تنتو پرکرده،عقلت  سرجاش نیس،برو تواتاقتوبگیر بخواب، رو اعصاب منم راه نرو

باشیطنت خودمو جلوکشیدم
انگار واقعامستی مغذمو معلول کرده بود

ازطرفی شهوت امونم نمیداد
انگشتمو دوبارهه روسینه اش کشیدم
همزمان خم شدم سمت گوشش
_ازچی میترسی،میترسی باز مث اون شب تا دم دمای صب با زبونت ارضام کنیی

دستموبه سمت پایین شکمش هدایت کردم
که وسطای راه تو هوا گرفتتش
تابفهمم چیشده بشدت دستمو به عقب هل داد

_میری یا ببرمت

بغض بدی بی اراده، از این همه سنگدلیش چسبید بیخ گلوم
_خودممم...می..رم

یه قدم به سمت در برداشتم که چشام یهو سیاهی رفتو نزدیک بود بیوافتم که بین هوا و زمین معلق شدم

 

توگوشم صدای تیک تاک عقربه های ساعت بودونگاهم به اخرین پیامی که ارکان  ۵صب دیروز برام فرستاده بود،دوخته شده بود

_ازاولم رابطمون اشتباه بود ،تو ومن انگار غیرممکن بود ما بشیم،متاسفم بابت همچی
ملودی من رابطه ای که به اجبار شکل بگیره رو نمیخوام،هیچکس نمیخواد ،لعنتی وقتی پسم زدی حس کوفتی متجاوز بودن بهم دس داد. توشاید درک نکنی ولی برای یه مرد پس زده شدن توسط یه زن مایه ی ننگه،،،درسته یه جا زندگی میکنیم درسته قرارهه هرروز صبحمو وهرشب شبمو بادیدن صورتت شروع وتموم کنم وقرارنیس ازهم دورشیم ولی میخوام یه شروع جدید داشته باشیم،به عنوان یه رفیق یاحتی یه فامیل خدافظ تا  شروع جدیدمون...


پوزخند تلخی زدم 
انگار ناف منو با ترک شدن بریده بود
چرا همیشه به ادمای اشتباه دل میبستم چرا یه بارم که شده درکم نمیکرد
تو اولین دعوامون کم میاورد

وجدانم نهیب زد
هه چه انتظاری داشتی ازش اونم ادمه ۴۰سالش که نیس بچه اس هنوز
توباید سنجیده تر عمل میکردی نه اینکه بخاطر یه عوضی گندمیزدی به همچی

سرمو بین دستام گرفتم
بطری ویسگی رو‌از رومیزچنگ زدم
امشب قرارنبود کسی جلومو بگیرهه خداروچه دیدی شاید انقد خوردم خفه شدم مردم
هوم
قلوپی ازتنهامرحمم خوردم
صورتم از طعم گسش جمع شد
لعنتی تا فیا خالدونمو سوزوند
توجهی نکردمودوبارهه بطریو به لبام چسبوندمو محتویاتشو سرکشیدم
با کم اوردن نفس بطریو کنارزدم

قطره ی اشک سمجی ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
لباموباغم گازگرفتم
نگاهم دور تادور اتاق تاریک درگردش بود
دوروز بود ارکانوندیده بودم انگار که اون شده بود جنو من شده بودم بسم الله

با سرگیجه ای که امونمو بریده بود به سختی ازجام بلندشدم
لنگ انگون خودمو به کناپه ی گوشه اتاق رسوندمو روش ولو شدم
تموم تنم ازشدت گرما میسوخت
دست بردم تابمو ازتنم بکنم که همزمان صحنه ی اشنایی مثل فیام از جلوچشم ردشد

_اومم ارععع بخورشش عاحح

 

_جون این تپلت چقد اب انداخته،دوس داری کل ابتو بمکم
 

ملودیی

عصبی دادزدم
_وقتی بهت میگم نمیخوام یعنی نمیخوام چیشونمیفهمی

اخماش باتموم شدن حرفام رفت توهم
_د خب بگو چه مرگته تامن کوصکش بفهمم چته،ازوقتی اومدی یاساکتی یا تو فکری لامصب منم ادمم خیرسرم باهمیم کیرتواین رابطه برهه که من توش نقش مترسکم ندارم

کلافه وعصبی بودم
نه از ارکان بلکه ازخودم که باعث شدم انقد دور بردارهه
حولمو ازرو زمین چنگ زدمو دورم پیچیدم

_برو بیرون

نگاه ناباورو عصبیش تو صورتم درگردش بودکه دادزدم
_کری میگم گمشوبیرون

فوش رکیکی زیر لب دادو به ثانیه نکشید باقدم های بلند ازاتاق زدبیرون
باصدای بلندکوبیده شدن در چشامو با افسوس بستم
خودمم نمیدونستم چه مرگمه
فقط دلم تنهاییو یکم فکرکردن میخواست

بی معطلی تیشرتو شلوارمو تنم کردم که همزمان تقه ی محکمی به در خوردو پشت بندش زندایی اومدتواتاق، بادیدنش ترس برم داشت
نکنه حرفامونو شنیده باشه
باحرفی که زد شکم به یقین تبدیل شد
 

_اینحاچخبرهه صداتون کل خونه رو برداشته

 

نفسمو اه مانند بیرون دادم اصلا حوصله ی توضیح دادن نداشتم
 

_چیزی نیس یکم بحثمون شدهمین

پوزخندی زد
_ملودی دخترم تو منو چی فرض کردی،خر!؟
_دورازجون
_فرض کردی دیگه دور ازجونش چیه,منوببین دعواتون شده؟

سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم که باجدیدتی که ازش انتظارنداشتم گفت

_ببین زندایی چیز واضحی ازحرفاتون دستگیرم نشد نمیدونمم بحثتون سرچی بود،فقط میخوام بدونم چیزی بین تو وارکان هست یانه اصلا سرچی دعوا میکردین

سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم
_زندایی واقعا چطور همچین فکری کردی

لبخندی  زد
_میدونم خودت دختر عاقلی هستیو نیاز به گفتن من نیس،اما ازت خواهش میکنم فاصله اتو با ارکان حفظ کن،اون هنوز بچس زود وابسطه میشه هرچقد دورترباشین همونقد بهترهه این وسط سوتفاهمم پیش نمیاد،من هنوز رابطه ی گذشتتونو یادمه میدونم اون هنوز تورو مادرخودش میدونه توام اونو مثل بردار کوچیکترت، ولی دخترم تونبودی ببینی بعدازرفتنت چی به سربچه ام اومد،ارکانم بعدتو داغون شد،نزار لطفا گذشته دوبارهه تکرار شه


اصلا باورم نمیشد زندایی همچین نظری راجب رابطه ی منوارکان داشته باشه
چرا
چرا واقعا یه درصد احتمال نمیداد ماشاید جور دیگه ای هموبخواییم
هعی
سعی کردم طرح مضحکی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتو رولبام  بنشونم

_چشم سعی میکنم زیاد باهاش صمیمی نشم

زندایی اینبار ازته دل خندید
_دورت بگردم من بخاطرجفتتون میگم

.....

یک ساعتی میشد اومده بودم تواتاقم

تنهاکاری که ارومم میکردفعلا یه دوش اب سرد بود
پس بی معطلی به سمت حموم رفتم
یه دوش سریع گرفتمو حوله پیچ بیرون اومدم
جلوی اینه رو صندلی نشستم

بافکری درگیر مشغول خشک کردن موهام شدم
همینکه اومد بلندشم لباس تنم کنم تقه ای به در اتاقم خورد
باتعجب پرسیدم
 

_زندایی تویی

 

صدای ارکان بودکه در جوابم گفت
 

_نه منم

 

هول کرده گفتم
 

_لباس ندارم وایسا بپوشم بعدبیا

درکمدو بازکردمو تیشرتو شلواری ازتوش بیرون کشیدم
که همزمان دربی هوا بازشدو قامت بلند ارکان بینش نمایان شد
_کی گفته میتونی لباس تنت کنی

 

باچشای گرد شده توپیدم
 

_مگه نگفتم بیرون باش لباس تنم نیست،میخوایی بگامون بدی

 

بی توجه به حرفی که زدم سرتاپامو برانداز کردو اومدجلو
_جوری حرف میزنی انگار تاحالا ندیدمت

بی حوصله گفتم
_ارکان میشه بری بیرون

نیشخندی زدوبایه گام بلند خودشو بهم رسوند تا بفهمم چیشده تن یخ زده و حوله پیچمو بین بازوهاش قفل کرد
بهت زده نگاش کردم
که اروم لب زد
_دلم برات تنگ شده

چشاموباکلافگی بستم
_ارکان

انگشت اشاره اشو رو لبای قلوه ایم گذاشت
_هیششش

خم شد سمت گردنم
_بزار ارومت کنم

بیچاره وارنالیدم
_برو ارکان لطفا

موهامو اروم کنار زد
درحالی که لبای داغشو رو گردنم میکشید پچ زد
 

_میگم‌ دلم برات یذره شده توله،چیشو نمیفهمی

چیزی تودلم تکون خورد
لعنتی الان وقت تحریک شدن نبود
اصلا حوصلشونداشتم
بازوشو چنگ زدم
_باشه واسه بعد

دستاشوازرو کمرم به سمت باسنم هدایت کرد
_نوچ نمیشه

لپ باسنم رو تومشتش گرفتو فشورد
همزمان لباشو از گردنم به سمت قفسه ی سینه ام کشیدو‌بوسه ی داغو خیسی رو همون قسمت نشوند
اهی که در اوج رهاشدن از بین لبام بود رو کنترل کردم
نفس نفس زنون نالیدم
_میشه..ولم کنی

باصدای بم شده و تحریک کننده ای گفت

_هیس شو بزار کارموبکنم

به دنباله ی حرفش دستشو به گره ی حوله ام رسوندو تویه حرکت یهویی بازش کرد
هینی کشیدم که توصدم ثانیه کمرمو چنگ زدولباشو چسبوند به لبام

بااین کار یهوییش موج گرمای زیادی تو تنم پیچیدو بی اختیار دستشو چنگ زدم
ارکان اما با یه بوسه ی ریز به لبام،بوسه رو اغاز کرد

لعنتی یه حس تضاد مسخره نمیزاشت هیچ‌ غلطی کنم
کل وجودم اونو فریاد میزد اما عقلو دلم دو به شک بود
انگار که باوجود عشق کذایی اولم
نمیتونستم باهاش باشم

باکشیده شدن لبام تودهنش از فکربیرون اومدم
چنان وحشیانه به جون لبام افتاد که نفس توسینه ام حبس شده بودو قادر به هیچ حرکتی نبودم
ماهرانه لبامو میخوردو دستشو نوازش وار رو گودی کمرم میکشید
اهی بی اراده ازدهنم بیرون پرید که اینبار زبونش رو تو دهنم هل داد
مک عمیقی به زبونم زدو دوبارهه ازلبام کام گرفت
هنوز بی حرکت بودمو اون همچنان با ولع لبامو میخوردومزه مزه میکرد
بهشت بی جنبه ام هرلحظه خیسو خیس ترمیشد
بدن لختو سردم چسبیده بود به بدن ملتهبشو
داغیش داشت کم کم تو تنم رخنه میکرد

حالم داشت بدمیشد
از این صدای بوسه ی اجباری
از این خیسیو داغی لبام
از این نبض لای پام
چشامو محکم بازو بسته کردمو تو به حرکت یهویی به عقب هلش دادم
با اینکارم لباش از لبام جدا شدو چون انتظارشو نداشت یه قدم ازم دورشد

نگاهش به ثانیه نکشید توچشای طلبکارم گره خورد
نگاهی که همزمان 
غم دلخوری ناباوری
توش موج میزد
 

_ملودیی دایی خوبی

 

بادیدن دایی،نفس راحتی کشیدم
چیشد الان
 

گیج نگاش کردم که گفت
 

_خیلی صدات زدیم نشنیدی،به چی فکر میکنی دوردونه

 

هوفف انقد غرق فکربودم متوجه هیچکدوم نشدم 

 

_ببخشید نشنیدم فکرم  درگیر وصیت نامه ی بابا بود

 

ارکان بودکه بجای دایی بااخم گفت
 

_مگه چی بود که انقد فکرتو درگیرش کردی

ته حرفاش کنایه داشت
خونسرد نگاش کردم
 

_بعداز ناهار راجبش حرف میزنیم

دایی دستی به سرم کشید
 

_خودتو اذیت نکن،غذاتو بخور مجبورنیستی توضیح بدی اگه دوس داشتی راجبش حرف میزنیم

 

لبخند قدر دانی تحویلش دادم
 

دایی تنهاکسی بود که همیشه درکم میکرد
 

_مرسی

 

بعداز ناهاری که بزور دوسه لقمه بیشتر ازش نخوردم همگی توهال جمع شدیم
نگاه خیره ی ارکان کلافه ام کرده بود
دقیقا مثل بازجوها نگام میکرد
سعی کردم نگاش نکنم
نفسی گرفتمو خیره به چشای منتظر دایی گفتم
 

_امروز رفتم دفتر وکیل خانوادگیمون،درست زمانی که قراربود وصیتنامه خونده بشه،وکیل گفت جز من یه وارث دیگه ام وجود دارهه

 

ساکت شدم تا واکنششونو ببینم
دایی بااخمو دقت نگام میکرد
ارکان با بهت 
زندایی خونثی

ارکان بود که با اخمای درهم گفت
 

_خب این یعنی بابات جز تو دختر یا پسر دیگه ایم دارهه؟

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
_نه

دایی بودکه پرسید 
_پس چی

نفس عمیقی کشیدم تا حین گفتن اسم اون عوضی صدام نلرزهه
 

_یه نفر به اسم سینا راد،وارث بعدی،یه جورایی میشه گفت پسرخونده ی پدربزرگمه

دایی به فکر فرو رفت
ارکان اما هنوزموشکافانه نگام میکرد

دایی خیرهه به صورتم گفت

_سیناراد،پسر ثریادرسته؟!درسته خودشه تو مراسم تدفین  پرویز خان دیدمش ،یادمه وقتی توبهشت زهرا دیدمش چقدتعجب کردم چرا که فک میکردم این بچه رو به بهزیستی بردن ،وقتی از فرهاد راجبش پرسیدم قضیه رو پیچوند، منم دیگه پیگیرش نشدم

سری تکون دادم
_درسته خودشه

ارکان باتعجب گفت
 

_خب این یعنی اقا فرهاد نصف اموالشو برای برادرناتنیش گذاشته!؟

دایی حرفشو‌تایید کرد
_دروغ چرا جاخوردم اصلا انتظار نداشتم فرهاد همچین کاری کنه

نفسمو اه مانند بیرون دادم
 

_ذره ای برام اون اموال اهمیتی ندارهه من هیچی ازش نمیخوام

هیچکس حرفی نزد
چرا که همشون میدونستن من اگه حرفی بزنم تااخر روش هستم
ازجام بلندشدم که زندایی گفت
 

_پس بااون همه اموال میخوایی چیکارکنی

دایی با تشرصداش زد
_ماه بانو

خونسرد گفتم
_همه رو میبخشم به خیرهه


....

درو باکیلید یدکی که زندایی بهم داده بود بازکردمو رفتم تو
چقد دلم تنهایی میخواست
هنوز توشوک بودم
اتفاقات یه ساعت پیش کم چیزی نبود
همینکه داخل شدم زندایی به استقبالم اومد
 

_عه اومدی مادر

 

لبخند اجباری رو لبام نشوندم
 

_سلام

 

_سلام به روی ماهت بیا مادر ناهار حاضرهه،منتظرت بودیم

 

سری تکون داد
 

_چشم

 

انقد فکرم درگیربودکه با حواس پرتی باهمون دستو روی نشسته به سمت اشپزخونه رفتم
 

_ع وا دختر نمیری دستوروتو بشوری

 

چشامو کلافه بستم
 

_هوفف اصلا حواسم نبود الان میرم

 

وسطای راه بازومو گرفت
 

_ملودی چیزی شده

سرموبه چپوراست تکون دادم
 

_نه بابا چیزی نیست فقط یکم خسته ام

زندایی لبخندمهربونی به روم زد
 

_عب نداره برو زودبیا ناهارتو بخور بعد برو استراحت کن

_چشم

بعداز انجام کارای مربوطه دوبارهه به سمت اشپزخونه رفتم
باورودم نگاه داییو ارکان بهم دوخته شد
زیر لب سلام کردم که هردو با محبت جوابمودادن
پشت میز جا گرفتم
تنهاپرستو( طبق معمول )نبود

زندایی بشقاب برنج رو جلوم گذاشت
اصلا اشتها نداشتم
شروع به ور رفتن با دونه های برنج کردم 

_انقد احمق نباش ملودی،من بخاطر اون اموال کوفتی نیومدم اینجا،مگه منونمیشناسی همچین حرفی میزنی


_مثل اینکه اصلا نشناختم،از مردی که به راحتی اب خوردن ولم کرد بیشتر ازاینام انتظار نمیرهه


صداها دائم تو سرم میچرخید
خاطرات کهنه مثل عکسای قدیمیی که از گوشه ی صندوقچه بیرون میریزن
از ته ته مغذم بیرون ریخته میشدن

_امروز خودم میبرمت خانم خوشگله

 

_عه سینا اذیت نکن،اگه ناظم مدرسه بازباهم ببینتمون،اینبار دیگه امارمو به بابا میده

 

_ناظمت بیخود کرده،یالا فندق خانم بپر بالا لج نکن

 

_ایشش باشه بابا امروزهه رو افتخارمیدم تو راننده ام باشی


....
با دستی که رو شونه ام نشست
ترسیده هینی کشیدمو قاشق چنگال ازدستم رهاشدو باصدای بدی روی میزافتاد

_هیییین

 

_خانم احمدی،میشنوید صدای منو

 

_علیرضا چرا همش یه سوالو تکرار میکنی داداش من،نمیبینی حالشو

 

_د اخه الاغ دهن منو وانکن،اگه یه چیزیش بشه توجوابگویی یا من،من گفتم،من لعنتی بهت گفتم بزار لاقل مقدمه چینی کنم بگم توی نسناس وارث بعدیی ولی تو مرغت یه پا داشت ،گفتی لازم نیست بدونه،بیا همینومیخواستی دختر مردم از دست رفت

 

_اههه سرموخوردی دو دیقه لال باش ببینم چشه


 

صداشونو میشنیدم ولی انقد احساس خستگیو کسلی میکردم که دلم نمیخواست چشامو بازکنم
حضور شخصیو کنارم حس کردم
بوی ادکلن اشنایی توبینیم پیچید
مگه میشد این بو رو نشناسم

_ملودی ،ملودی جان

خواب نبود
کابوس نبود
این صدا خود خود واقعیت بود

لای چشامو بازکردم
نگاه بی فروغم رو به صورتش دوختم 
مگه میشد بعدازاین همه سال 
بازم همونقد جذاب باشه 
ذره ای تغییرنکرده بود
تنها چندتا از تارموهاش سفید شده بود

نگاهمو که دید
لباش به لبخندکوچیکی بازشد
_خوبی

نمیخواستم ضعیف باشم
نه حالاکه بعدازاین همه سال برگشته بود
اونم نه بخاطر من بخاطر ارثو میراثی که حتی نمیدونم چه ربطی به اون دارهه

بی حرف توجام نیم خیز شدم
رو همون مبل سه نفرهه که از بدو ورود روش نشسته بودم،درازبودم

باقرارگرفتن لیوان ابی جلو روم نگاهم رو به صاحب دست دوختم 
خود لعنتیش بود که اب بهم تعارف میکرد
هه
این اداها اصلا بهش نمیومد
با اخم لیوان رو پس زدمو ازش فاصله گرفتم
_ممنون صرف شده

اخم ریزی کرد
_لج نکن بخور ،رنگ به رو‌نداری

متقابلا اخم کرد
_یادم نمیاد باهاتون صمیمی شده باشم،لطفا حدخودتونو بدونین

پوزخندی زد
_هرطور راحتی

لیوانو رو میز گذاشت
قربانی تو دفترنبود
بی معطلی ازجام بلندشدم
باقدم های نامتعادل به سمت در حرکت کردم که همزمان اونم از جاش بلندشد
_کجا

با حرص بدون اینکه برگردم توپیدم
_قبرستون به شماچه

 

_بااین حالت کجا میخوای بری

 

برگشتم سمتش با نفرت لب زدم
 

_حال من به خودم مربوطه نه هیچ خر دیگه ای ،ضمنا نمایش تمومه به نفعته زودتر گوروتو گم کنی برگردی همون جهنم دره ای که تا الان توش بودی وگرنه بدمیبینی جناب راد 


دستی به صورتش کشید معلوم بود خیلی خودشو کنترل کرده تا حرف درشتی بارم نکنه
هه 
ذره ای برام مهم نبود چرا اینجاس چی توسرشه یا حتی اعصابش کم کم دارعه خورد میشه
تنها دلم میخواست زودتر ازجلو چشام گم شه برهه

_اوکی من کاری به کارت ندارم،لاقل تا اومدن علیرضا صبرکن

پوزخندی زدم
_علیرضا؟!!! هه پس بگووو جنابعالی واسه اموال بابای من تور پهن کردی،قربانیم باهات همدسته

به ثانیه نکشید اخماش رفت توهم
جوری بدنگام کرد که اگه ملودی سابق بودم
خودمو خیس میکردم
اما حالا من ازهیچی نمی‌ترسیدم حتی اون

اومد دهن بازکنه حرفی بزنه که در بی هوا بازشدو قربانی با مردو زنی که لباسای مخصوص اورژانس تنشون بود داخل شد

_همینجاس،نمیدونم چش شد فک کنم بهش شوک وارد....

قربانی. با دیدن من ساکت شد
اول باتعجب بعدبا خوشحالی نگام کرد
_عه خانم احمدی بهوش اومدین،حالتون خوبه جاییتون که درد نمیکنه

اخمام غلیظ تراز قبل شد
_حرف دارم بشین

دیگه خبری از اون احترام قبل نبود
این عوضی معلوم نبود چه نقشه ای زیر سردارهه
پس لایق احترام من نبود

قربانی باشه ای زیرلب گفتو برگشت سمت اون دونفر
یه مقدار پول نقد بهشون داد
_شمامیتونین برین

هردو سری تکون دادنو ازاتاق بیرون رفتن
حالا من مونده بودمو سینایی که دست به سینه به دیوار تکیه داده بودو قربانی که منتظر نگام میکرد

تک سرفه ای کردم
_امیدوارم برای این کارت دلیل موجهی داشته باشی درغیراین صورت کاری میکنم پروانه ی وکالتتو سه سوت باطل کنن

قربانی نفسی گرفت
حالت صورتش عادیو خونسرد بود
انگار نه انگار همین الان تهدیدش کردم 
 

_بابت این اتفاق و این دیدار غیرمنتظرهه ازتون عذر میخوام،همچیو میگم فقط لطفا تااخرگوش کنین بعدا هرکاری خواستین بکنین

سری تکون دادمو منتظر نگاش کردم که بایه نگاه به سینای خونسرد ادامه داد
 

_یادمه،درست ۶سال پیش بود ،پدرتون ازم خواست به دیدنش برم،حال خوشی نداشت میخواست براش وصیت نامه حاضرکنم،اون موقع بود که از شخصی به نام سینا راد  حرف زدن ،راستش اول کنکجاو نبودم بفهمم طرف کیه فقط طبق خواسته ی اقای احمدی چند هکتارزمینو یکی از شرکتهای پدرتونو براش درنظرگرفتم،چندوقتی گذشت تااینکه پدرتون گفتن این شخص فرزندخونده ی پدرشونه یعنی فرزندخونده ی پرویز احمدی بزرگ(پدربزرگم)

ماتم برده بود
حرفای قربانیومیشنیدم اما قادر به درک هیچی نبودم

_سینا پسر ثریا عظیمی(زن دوم پدربزرگ) از ازدواج اولش بود
پرویز خان بعداز مرگ ثریا خانم ،سینارو اورد پیش خودش ،هیچکس از این موضوع باخبرنبود تا زمان فوت پرویز خان،پرویزخان وقتی دربستر بیماری بود موضوع  پسر ثریاخانم، سینارو به فرهاد گفت،ازش خواست تا زمانی که زنده اس هواشو داشته باشه و یه مقدار از اموالشو به اون واگذارکنه،تاهفت سال پیش منم اطلاعی ازاین جریانات نداشتم بعداز خبردارشدن ازاین موضوع رفتو امد مخفیانه ی سیناو فرهاد منم با سینا رفیق شدم،از رابطه ی شماهم برام تعریف کرد ازاینکه یه رابطه ی نافرجام رو‌تجربه کردین،واقعیتش میخواستم زودتر ازاینا بهتون اطلاع بدم اما سینا نذاشت،منم بخاطر رفاقتمون چیزی بروز ندادم

 

مغذم قفل بود
قفل قفل
مگه میشد ادم تو یه ساعت کمتر چندتا شوکو پشت سربزارهه
همچیز برام مجهولو‌گیج کننده بود
من عاشق پسر زن دوم بابابزرگ شده بودم
اینا تصادفی بود یاچی....
سرمو بین دستام گرفتم
خاطره ی کمرنگی مثل برقو باد ازجلوچشم رد شد
زمانی که گریه کنان و ناراحت از مردود شدنم تو امتحان ریاضی ،جلوی در خونه نشسته بودمو‌ از ترس تنبیه بابا نه زنگ درو میزدم نه گریه ام بندمیومد،جلوی درکز کرده بودم که همون موقع 
پسرجوونی با ماشین مدل بالایی جلوی خونمون وایستاد
پیاده شد اومد سمتم
من اما به قدری ناراحت بودم که حتی نگاشم نمیکردم
پسر نگاه متعجبی اول به من بعدبه در خونه انداخت
_فک کنم اشتباه اومدم

برگشت  سمت ماشینش برهه
که با بغض گفتم
_با کی کارداشتی

 

برگشت سمتم با لبخند دلنشینی گفت
 

_با دخترای زر زرو حرفی ندارم

 

اب دماغمو بالاکشیدم
 

_منکه زر زرو نیستم من فقط دارم واسه بدبختیام گریه میکنم

اخم مصنوعی کرد
_چه فرقی دارهه گریه گریه اس هردوش ادمو زشت میکنه

اخمی کردم،با لبای اویزون اشکامو پس زدم
 

_با بچه طرفی مگه،این حرفارو برا خرکردن بچه هامیگن نه منی که ۱۵سالمه

ابرویی بالا انداختو کنارم رو پله نشست
_اونوقت من چرا باید تورو خرکنم

اب دماغمو بالاکشیدم
_چمیدونم شاید دلت برام سوخته نمیخوایی گریه کنم

با این حرفم، لباش به خنده ی کوتاهی بازشد
 

_به فرض که دلم برات سوخته،حالابگو ببینم چت شده واسه چی ابغورهه گرفتی

بااین سوالش داغ دلم تازهه شد
اشک‌ دوبارهه مهمون چشام شد
_امتحانمو ریدمم

خنده اشو خورد
_اولا بغض نکن،دوما در شأن یه دختر نیس اینجوری حرف بزنه

انقد لحنش مهربون و خودمونی بودکه بی حرف فقط سری تکون دادم 
_نگفتی با کی کارداری

نگاهی به خونه انداخت
_با شهاب قادری کارداشتم

_شهاب قداری نداریم فامیلیه ما احمدیه

لبخندش پررنگ شد
_احتمالا ادرس رو اشتباه اومدم،خب خانم کوچولو اسمت چیه

اخمام رفت توهم
_کوچولو عمته 
_خخ اوکی خانم بزرگ اسمت چیه
_ایشش،ملودی توچی

دستشو به طرف گرفت
_سینا،سیناراد

......
چشامو محکم بستم اون میدونست
من خر چطور نفهمیدم
اون همه مدت باهم بودیم اما من خر من احمق یه بارم شک نکردم که شاید یک درصد دروغ گفته باشه

اشکایی که توچشام لونه کرده بودوعصبی پس زدم
اومدم از جام بلندشم که صداشوشنیدم
 

_نمیخواستم بهت دروغ بگم نه ازخودم نه از خانواده ای که نداشتم،این خواست پدرت بود که همچی مخفی بمونه

چشامو بستم
بابا
بابا خبر داشت 
میدونست دخترش عاشق شده میدونست با پسر زن باباش در ارتباطم ولی هیچی بروز نداد
اخه چرا

به سختی لب زدم
_چرا چرا نگفتی چرا بعداین همه سال برگشتی چرا باید الان اینارو بفهمم بنظرت خیلی دیرنیست،هرچند که بخاطر من نه بخاطر ارثومیراث برگشتی

با اخمای درهم توپید
_انقد احمق نباش ملودی،من بخاطر اون اموال کوفتی نیومدم اینجا،مگه منونمیشناسی، همچین حرفی میزنی


پوزخندی تلخی زدم
انقد تلخ که دوزش از تلخی زهرمار بالاتربود
 

_مثل اینکه اصلا نشناختم،از مردی که به راحتی اب خوردن ولم کرد بیشتر ازاینام انتظار نمیرهه

به سمت در پاتند کردم
که دنبالم اومد
توجهی نکردم به راهم ادامه دادم
از اتاق زدم بیرون
وسطای راه رو بازوم از پشت کشیده شد
 

_کی بهت گفت میتونی بری

 

دستشو با انزجار پس زدم
 

_ازت اجازهه نخواستم عوضی ،حالام بکش کنار تا نریدم بهت

با ناباوری نگام کرد
زیر لب اسممو صدا زد

بانفرت رومو ازش گرفتموباقدم های بلند به سمت اسانسور حرکت کردم
_ملودی صب کن،د چرا لج میکنی دختر

دکمه ی اسانسورو زدم که دادزد
 

_من خر بخاطر اینکه تو به حقت برسی اومدم تواین خراب شده،بچه بازی درنیار بیا بزار وصیت نامه رو بخونیم

نیم نگاهی اول به قربانی که بی حرف دست به سینه نگام میکرد ،بعدبه سینایی که جلز ولز میزد تا اون ارث کوفتیو‌صاحب شه نگاه کردم
_هم تو هم اون وصیت نامه هم رفیق دیوثت همتون برید به درککک

با بازشدن درای اسانسور 
واینستادم تا نگاه بهت زدهو حرصی اون دوتا عوضیو ببینمو سوارشدم
دکمه ی همکف رو زدم

لحظه ای بعد
بغضی که درحال خفه کردنم بود
با صدای بلندی شکست
دیدمش بعداز این همه سال
مردی که تموم ذهنیتم نسبت به مردا روخراب کرد
مردی که گذشته واینده و حالمو ازمن گرفت
مردی که یه عمر براش گریه کردمو دیدم
برگشته بود
اونم نه بخاطر من بخاطر پول
هه
یادمه دفعه ی اخر گفت دارهع ازدواج میکنه
حتما زنوبچه اشم با خودش اورده بود

ذره ای برام اهمیتی نداشت
نه حضورش نه نسبتی که با بابا داشت 
نه ازدواجش
نه دروغاش
تنها دلم به حال خودم میسوخت 
چراکه بیخودو بی جهت این همه درد و به خودم متحمل کردم

چرا که این همه سال زندگیمو بخاطر هیچی به خودم حروم کردم