رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

قربانی خونسرد پرونده ی توی دستشو رومیز گذاشت
_طبق خواسته ی پدرتون ،وصیت نامه زمانی باز میشه که هردو تا وارث اینجا باشن،تااون زمان نمیتونم وصیت نامه رو بازکنم

 

ابروهام از تعجب بالا پرید
مگه بابا وارث دیگه ای غیرازمنم داشت
گمون نمیکنم
چرا که تنها بچش من بودم
بابا بردار زاده یا فامیل نزدیکیم نداشت که بخوابم بگم واسه اون گفته

اخمی کردم
_شمامنو گرفتین جناب،من تک فرزندم هیچ فامیلیم نداریم که بابا بخواد میراثشو بینمون تقسیم کنه

وکیل سری تکون داد
_بله حق باشماست تنها وارث اقای احمدی شمایین اما اسم شخص دیگه ای تو وصیت نامه قید شده که پدرتون بخشی از داراییش رو برای ایشون درنظر گرفته

باهمون اخمای درهم گفتم
 

_میشه بدونم اون شخص کیه

 

_دقیق اطلاع ندارم اسمش....

 

با تقه ای که به در خورد حرفش نصفه موند
نگاه منتظرمو ازش گرفتمو به در دوختم که بالبخند ازجاش بلندشد

_فکرمیکنم  خودش باشه

قربانی به دنباله ی حرفش به سمت در رفتو دروبازکرد
کنار رفت تا شخص مورد نظر داخل شه
نگاهم از کفشای مردونه ی جلو روم به بالاکشیده شد
کتوشلوار مشکی و پیرن ستش
در اخر توصورتش، دوخته شد
بادیدن شخص روبه روم
نفس کشیدن یادم رفت

صداها تصویرا همه مبهم شدن


خواب بود یا رویا
 

کابوس بود یا واقعیت
 

داشت اتفاق میوافتاد
اون...اینجابوددد
 

نه نه امکان نداشت
اون نبود
یعنی غیرممکن بود خودش باشه

نگاه ناباورم بهش دوخته شده بودکه مثل گذشته باهمون لبخند همیشگیش ،با قربانی حرف میزد
 

قطره ی اشکی بی اراده از چشمم بیرون چکید
صدای مبهم قربانیو میشنیدم که درحال خوشوبش باهاش بودو داشت تعارفش میکرد بشینه
من اما همچیز برام تار بود
گنگ
جوری که نه میتونستم دورو اطرافمو درک کنم
نه واکنشی ازخودم نشون بدم
بادستای لرزون دسته ی مبل رو چنگ زدمو‌به سختی ازجام بلندشدم
بالاخرهه چرخید
نگاهش که بهم افتاد
لبخند ازرو لباش پرکشید
نگاهش همون بود
همونقد مهربون
همونقد دوس داشتنی

صدای شخصیو شنیدم که صدام میزد اما من
قادر به جواب دادن نبودم
زیر لب پچ‌ زدم
_سینااا
 

نگاه مرددم رو از ساختمون گرفتمو به تابلوی کنار در دوختم
(دفتر وکالت علیرضاقربانی)
هیچ علاقه ای به گوش کردن به اراجیف وکیل بابا نداشتم 
چراکه یه هزاری از ارث بابا نمیخواستم
بعداز دقایقی بالاخرهه تعللو کنارگذاشتمو داخل شدم


نگاه خیره ام به اینه ی آسانسور دوخته شده بودو فکرم پرکشیدبه دوروز پیش 
کلی دنبال ردی ازسعید جابری گشتیم ولی خبری ازش نشد که نشد


دست ازپادراز تربرگشتیم تهرانو همه به کارو زندگیشون مشغول شدن الا من
چرا که تا اون مجرم لعنتی گیرنمیوافتاد
دستودلم به کارنمیرفت
امروزم به اصرار قربانی اومده بودم اینجا تا تکلیف وصیت نامه معلوم شه و  دست از سرم بردارهه

باتوقف اسانسور از فکرای بی سروته ام بیرون اومدم
تقه ای به در زدم که صدای اشنایی اجازه ی ورود صادرکرد
 

_بفرمایید

دستگیره رو چرخوندمو وارد اتاق شدم
قربانی بادیدنم ازجاش بلندشد
مرد جدیی که چندسال متوالی امینومورد اعتماد بابا بود
_سلام خوش اومدین بفرمایین بشینین

_سلام ممنون

رومبل مقابل میزش نشستم که بی حرف میز و دور زدو دقیقا روبه روم روی مبل جاگرفت

_خب خانم احمدی چی میخورین بگم بیارن چای قهوه ،هات چاکلت...

پریدم بین حرفش
_چیزی نمیخورم اقای قربانی،من وقت زیادی ندارم اگر میشه زودتر وصیت نامه روبخونین

لبخند کوچیکی زد که دست کمی از پوزخند نداشت
_چه عجلیه خانم،اول یه چیزی میخوردین بعد

بی حوصله گفتم
_ممنون میل ندارم گفتم که،اگرمیشه زودتر کارتونو انجام بدین بنده جایی کاردارم
 

بادرک منظورش گونه هام سرخ شد

اروم پچ زدم
 

_مثلا میخوای چیکارکنی

 

نیم خیزشدوتوجاش نشست
 

خیرهه توچشام درحالی که داشت فاصلشو باهام کم میکرد مثل خودم اروم جواب داد


_مثلا میتونم کیرمو‌تا دسته تو اون کوص تپلت فروکنمو اون پرده ی کوچولوتو بزنم تاباورت بشه با یه بچه طرف نیستی

 

چشام باتموم‌ شدن حرفاش تااخرگرد شد


ناباور خندیدم

بدن بیرجنبه ام مثل همیشه به حرفاش واکنش نشون دادوگر گرفت

ازطرفی ترس کوچیکی اودلم نشست

نکنه جدی جدی بخواد اینکارو کنه


اومدم بایه پرش از زیر دستش در برم

که
با یه خیز سریع منو بین بازوهاش قفل کردوتا به خودم بیام نشوندتم رو پاهاش
 

نفس نفس زنون 

لب زدم
 

_ار...ارکان... چیکارمیکنی‌‌... ولم کن بچه هابیدارن هنوزز

 

دستاشو دور کمرم حلقه کردو اروم منو رو پاش جابه جاکرد
جوری که دقیق رو الت سیخ شده اش نشستم
لعنتی
واقعا تحریک شده بودد
اب دهنمو با ترس قورت دادم

انگاری جدی جدی میخکاد حرفاشو عملی کنه
 

ترسو خجالتو شهوت همزمان به سمتم هجوم اوردن


نگاه ناباورمو که دید
پوزخندی به رنگوروی پریده ام زد
 

_نترس اروم پیش میرم،سعی میکنم زیاد دردت نیاد

 

نالون اسمشو صدا زدم که التشو ازروشلوار باحرص اشکاری به بهشتم فشارداد
 

_ببین توله هنوز کاری نکردم راست شده 

 

ترسوخجالت کم کم داشتن ازبین میرفتن

 شهوت بود که داشت به تموم‌ حسام غلبه میکرد

باچشایی که ازشدت بی خوابیو تحریک شدگی

خمارشده بودنگاش میکردم که یهو باصدای بلندخنده ی ارکان جاخوردم
 

گیجوسوالی  نگاش کردم

وا دیوونه شده بود

واسه چی می‌خندید 

 

 نگاهموکه دید، بریده بریده گفت
 

_وای خدا ملودی قیافت خیلی باحال بود،واقعا فک کردی می‌خوام پردتوبزنم ،چشاشوببینن...خخ

 

با تجزیه تحلیل حرفاش تموم وجودم پراز خشم شد
حرصی مشت محکمی به شونه اش کوبیدمو از روپاش بلندشدم
 

_خیلییی بیشوری عوضییی گمشواونور

 

درحالی که ازشدت خنده پهن مبل شده بود
شونه اشومالید
_ای..خیلییی دستت..سنگینه لامصب

پشتمو بهش کردمو به سمت  پله ها پاتندکردم که باهمون لحن ادامه داد
 

_ملودیی

 

عصبی بلندگفتم
 

_کوفتتت

بازم صدای خنده اشو شنیدم 

 

_میگم درت میخواد تعارف نکنا

 


واینستادم تا به چرتوپرتاش گوش کنم

 توجهیم نکردم
نه به صدا زدناش نه به خنده های مسخره اش
به سمت اتاق خودمو پرستو رفتم

داخل شدم
...

نمیدونم چقد به نقطه ی نامعلومی خیره بودم که با صدای جیغ لاستیکاو توقف ماشین ارکان
مثل فشنگ از جاپریدم
به سمت در دویدمو بازش کردم
ارکانوپیمانو دیدم که خسته ازماشین پیاده شدن
همراه هم اومدن سمت خونه
بادیدن من زیاد تعجب نکردن
از قیافه هاشون کلافگیو خستگی میبارید
بی حرف کنارکشیدم تا داخل شن
با ورودشون بلافاصله پرسیدم
 

_چیشد دیدینش؟خودش بود؟

 

ارکان بی حرف ولوشد رومبل که پیمان جواب داد
 

_خود پوفیوسش بودهه،ولی اب شده رفته تو زمین منشیش گفت امروز صب رفته کانادا

 

لعنتی
 

چرا اخه چرا تا میومدیم اون قاتل اشغالوپیداکنیم یه جوری در میرفت
ناامید رو مبل فرود اومدم که ارکان لب زد
 

_همجارو گشتیم همه ی جاهایی که احتمال میدادم توش قایم شده باشه ولی هیچ خبری از تن لشش نبود

 

بدون فکرپرسیدم
 

_اگه گزارش بدیم ،بنظرت پلیس اینترپل میتونه پیداش کنه؟

 

ارکان پلکی زد 
 

_گزارش دادم ،ولی خب فکرنمیکنم پلیس اینترپل باهامون همکاری کنه بعدم ماهیچ مدرکی محکمی ازاون کوصکش پدرنداریم که بخوان پیگیری کنن

 

بیچاره وار سرمو بین دستام گرفتم که صدای پیمان رو شنیدم
 

_درست میشه خودتونو ناراحت نکنین،من میرم بخوابم شماهم برید بخوابید فردا میریم دنبالش

 

هیچکدوم حرفی نزدیم که پیمانم ازپله ها بالارفت

بارفتن پیمان،ارکان خودشو جلو کشیدو تابفهمم چیشده سرشو رو پام گذاشت 
لبخند کمرنگی رو لبام نقش بست 
دستمو اروم رو سرش گذاشتمو شروع به نوازشش کردم
_چرا هرباربه بنبست میخوریم،چرا ملودی

 

درحالی که دستمو نوازش وار روموهاش میکشیدم پچ زدم
_نمیدونم،هعییی من حتی شک دارم کار سعید جابری باشه

 

ارکان لحظه ای چشاشوبازکرد
 

_منم فک نمیکنم کاراون باشه،احتمال میدم اونم  مث  قاسم طهماسب یه زیر دست باشه

 

سری تکون دادمو بی حرف به صورت جذابش خیره شدم
چقد دیدن چهره اش ارومم میکرد
نگاه خیره امو که حس کرد نگاه خمارشو به چشام دوخت
 

_چیزی شده

 

سرمو به چپو راست تکون دادم
 

_نه فقط دلم میخواد یه دل سیرنگات کنم

 

ابرویی بالا انداخت
لباش به نیشخندمغروری بازشد
 

_بهت حق میدم  درمقابل جذابیتم کم بیاری ولی خب باید بگم متاسفانه من متعلق به یه پیرزن غرغروم پس چشاتو درویش کن زنیکه

 

باخنده مشتی به سینه اش زدم که صدای اخش بلندشد
_کوفتو اخ من کجام پیرهه

 

چشمک شیطونی زد
 

_غرغروشو یادت رفت

 

_ارکانننن

 

بی صداخندید
 

_جونممم

 

_میگیرم میزنمتا بچه


 

ابروهاش باتموم شدن حرفم بالاپرید

 

_  نظرت راجب اینکه،عملی نشونت بدم بچه ام یانه

چیه

هانی همچنان با چشای باریک شده 
شاکی نگام میکرد
 

که لبخند دندونمایی زدم
 

_هانی عزیزم ..

 

دستشو به معنای سکوت جلوم گرفت
 

_ملو اگه فک میکنی من با دوتا عزیزمو نفسم گفتن خرمیشم سخت دراشتباهی


 

باتموم مظلومیتی که ازخودم سراغ داشتم توچشاش زل زدموسرموکج کردم

همچنان بدنگام میکرد
اومد حرفی بزنه که پرستو با حرص گفت
 

_گول این نگاه مظلومانه اشو نخور،بزن لهش کن

 

باچشای گرد شده برگشتم سمتش که هانی نتونست خودشو کنترل کنه و پقی زد زیرخنده
باهمون خنده زد توپهلوی پرستو
 

_خدابکشتت پرستووو،مثلا خواستم جدی باشما اگه گذاشتی

 

پرستو ایشی گفت
 

_وا مگه من چی گفتم 

 

اینبارمن بودم که حرف زدم
 

_باباچرا اینجوری میکنین مگه من بدبخت چیکارکردم مثل عجوزه ها افتادین بجونم

 

هانی خودشو جلوکشیدو تا بفهمم چیشده پس گردنی توپی بهم زد
ناله کنان فوشش میدادم که نیشخندی تحویلم داد
 

_الکی  ناله نکن حقت بود،رفتی با ارکان نکبت رل زدی اونوقت اخرین نفر من باید خبردارشم

 

چشم غره ای بهش رفتم
 

_یه جور میگی همه انگار به کی گفتم ،یدونه پرستو میدونه اونم...

 

بایاد اوری دیشب ازخجالت سرخ شدم
 

پرستو حرصی حرفموادامه داد
 

_خجالت ندارهه عزیزمم بگو من ازکجا فهمیدم ،عه پس چرا ساکتی ،هانی جونم ،جونم برات بگه سربزنگاه رسیدم این دوتانفله دقیقا زمانی که میخواستن برن رو کار من سر رسیدم

 

ابروم رفته بود
هیچ غلطیم نمیتونستم کنم
بادیدن چشای وق زده ی هانی ،بجای خجالت خندم گرفت
شبیه قورباغه ها شده بود
لبامو گاز گرفتم تا مبدا
بخندم 

کافی بود بخندم تا باز بیوافته بجونم

 

_ملووووو

 

_هوممم

 

_توبا ارکان سک...سکس کردیییی؟!!!!

 

باتشر صداش زدم
 

_هانییی

 

_هانیو کوفت حیف که الان وقتش نیس وگرنه دوتاتونو فیلته پیچ میکردم تحویل عمو محمد میدادم


پرستو به تایید حرفش سرتکون داد
هوفف چه گیری افتادیما
پرستو کم بود
هانیم بهش اضافه شد

(چندساعت بعد)

چندساعتی میشد هانی از رابطه ی منو ارکان خبردارشده بودو بالاخرهه بعدازکلی مخمو خوردن دست ازسرم برداشت
این وسط پیمانوارکان رفته بودن پی اون کارخونه
که شاید ردی از مجرم واقعی پیداکنن
تنها شناسایی سعید جابری میتونست تموم معماهارو حل کنه

ساعت از دوشب گذشته بود و هنوز هیچکدوم نخوابیده بودیم
هرسه نگران ارکانو پیمان بودیم که سه ساعتی میشد رفته بودن وهنوز خبری ازشون نبود

باخمیازه ای که پرستوکشید
نگاه خسته وکلافه امو از Tvگرفتمو بهش دوختم
که ازجاش بلندشدو روبه هانی گفت
 

_من میرم بخوابم،حواست به این دوتا باشه ،چشم ازشون برندار

 

هانی چشمکی تحویلش داد
 

_خیالت تخت خواب خخ ،،برو بکپ عا یعنی بخواب

 

پرستوچپ چپ نگاش کردوراهی اتاق مدنظرشد

 

پوفف من به چی فک میکنم اینا به چی فک میکنن
بارفتن پرستو
هانی مثل فشنگ پرید سمتمو چسبیدبهم
 

باچشای گردشده نگاش کردم
 

_چته جنی شدی نصفه شبی

 

ابرویی بالاانداخت
 

_نوچ‌ جنی نشدم،زود تند سریع بگو ببینم چه غلطایی کردین

 

سری ازروی تاسف براش تکون دادم
 

_هانی جون پیمان بیخیال شو واقعا الان حس مسخره بازیاتوندارم

 

بشگون ریزی از رون پام گرفت
که با اخم توپیدم
 

_چته وحشی کندی گوشتمو

 

_زود تند سریع تعریف کن ببینم تونبود من چیکاراکردین چیاشد

ناچار خلاصه وار براش همچیو تعریف کردم
ازتصادف باباو دایی تا رابطه ام با ارکان
حرفام که تموم شد
بازم کلی به جونم غرزد

نیم ساعت بعدخبری ازهانی نبود

اونم رفت بخوابه
تنهامن بودم که نگاهم ازپنجره به بیرون دوخته شده بود

 

باتوقف ماشین،چشاموبازکردم
 

نگاه خوابالومو به ارکان که پرستو رو صدامیزد
دوختم

 

_پرستو د پاشو دیگه قرص خواب خوردی مگه

 

پرستو غرغرکنان توصندلی نیم خیزشد
 

_اه ارکان سرموخوردی،بیدارم بیدارم

 

ارکان سری ازروی تاسف تکون داد
 

_به خرس قطبی گفتی زکی برومن جات هستم

 

خمیازه ای کشیدم
 

_رسیدیم؟!

 

ارکان نیم نگاهی ازاینه بهم انداخت
 

_ارع ،هانیم زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میرسن

 

به دنباله ی حرفش خواست پیاده شه که گفتم
 

_نابغه وقتی هانی هنوز نیومده ماچجوری بریم تو

 

عاقل اندرسفیه نگام کرد
 

_خانم پرفسور چیزی به اسم کیلید یدکم وجود دارهه،هانی گفت زیر یکی از کاشیای جلوی درگذاشتتش

 

اهانی گفتمو پیاده شدم
ارکانم پشت سرمن پیاده شد
پرستو بود که این وسط گیج میزد
_یکیتون به من بگید اینجا چخبرهه،ماکجاییم هانی چرا قرارهه بیاد،خونه چی میگه

 

قبل ازاینکه من حرفی بزنم ارکان بااخم گفت
 

_زمانی که جنابعالی خواب بودی،مادنبال خونه بودیم،پیدا نکردیم این نزدیکیا جاییو ،ازهانی خونه اشو قرض گرفتیم

 

پرستو سری تکون داد
 

_من بازم نمیفهمم هانی چرا قرارهه بیاد اینجا

 

اینبارمن بودم که باخنده گفتم
_چون گیجی عزیزم

 

پشت بندحرفم هردو همزمان با ارکان زدیم زیرخنده که پرستو حرصی گفت
 

_گیج خودتی عنتررر

 

بادیدن خنده ام
سرشو تکون دادو تک خنده ای کرد


تکیه دادم به ماشینو مشغول تماشاش شدم
ارکان اما دقایق طولانی دنبال چیزی توگوشیش میگشتو از صورتش معلوم بود حسابی کلافه اس

 

هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بودکه پرسیدم
 

_چیشد پیدانکردی؟

 

پوف کلافه ای کشیدو مستقیم نگام کرد
 

_کیرم توش ،من موندم تواین خراب شده به این بزرگی یه خونه ی فکستنی پیدا نمیشه شبو توش بکپیم

 

_چرا چیشده مگه

 

اخمی کرد
 

_نزدیک اونجا هیچ خونه ی خالی نیس دوسه جا هس ولی خب خیلی پرته و امنیت ندارع


 

هوففف شانس مارو توروخدا

 

اومدم حرفی بزنم که یهو بشکنی توهوا زد
 

_من چرا هانیو یادم نبود،اون اینجا یه خونه دارهه

 

چشام باشنیدن اسم هانی گرد شد
پس چرا من خبرنداشتم
ارکان دوبارهه مشغول گوشیش شد که با حرص گفتم
 

_پس چرا به من چیزی نگفته ازش

 

ارکان نیم نگاهی سمتم انداخت
 

_الان بنظرت همچین چیزی مهمه؟!

 

شونه ای بالاانداختم 
_نه ولی هانی بامن قهرهه فک نکنم اصلا جوابتم بده

 

پوزخندی زد
_بچه اس مگه،بعدم باتوقهرهه با من که نیس

 

باچسبوندن گوشی دم گوشش فهمیدم حرفای من روش ذره ای اثرنداره
منتظر نگاش کردم که شروع به حرف زدن کرد
_الوچطوری خاله ریزهه

_....

_والا تونیستی بی معرفت

_....

_خیلی خب مخمو تلیت نکن،کارم بهت افتاده،هانی یادته کرج یه خونه داشتین تو(...)

_....


_ارع همون،میتونی دوروز بهمون قرضش بدی


_...


_فدایی داری به مولا،کاری نداری

_...


_قربانت بای

 

بعدازتموم شدن حرفاش
گوشیو قطع کرد
که سریع پرسیدم

_چی گفت،میده یانه

 

_رفیق چندین سالتو مث اینکه نشناختی ،هانی بامرام ترازاین حرفاس،اوکیو داد


 

چینی به دماغم دادم 
 

_معلومه رفیق خودمه ها،خب حالا چی گفت

 

_هیچی والا گفت باپیمان رفتن فشم،ازاونجا راه افتادن بیان اینجا

 

باتعجب نگاش کردم
_یعنی خودش میارهه کیلیدو

 

نوچی کردکه سرمو به معنای پس چی تکون دادم
ادمو دق میداد تا حرف بزنه

 

_کوصخله بخاطر یه کیلید این همه راهو بکوبه بیاد اینجا،گفت خودشونم میان

 

_پوفف یه بارکی بگو‌اومدیم تعطیلات دیگه ،زنداییو‌داییم میوردیم تکمیل بود

 

ارکان پوزخندی زد
 

_وقتی جنابعالی بلندمیشی پشت سرمن راه میوافتی ازاین بیشترم انتظار نمیرهه،تونمیومدی پرستوام نمیومد،دراون صورت نیازی به خونه نبود

 

_وا به من چه

 

نزدیکم شد
بادوتا انگشت دماغمو گرفتوپیچوند
که صدای اخم بلندشد
با اخمو صورت اویزون پسش زدم
 

_دماغم کنده شد میمون

 

_حقته تا توباشی بامن بحث نکنی،وقتی میگم مقصری بگو چشم

 

تک خنده ای کردم
 

_زارتتت،توفیریزرعه

 

سرشو از روی تاسف تکون داد
 

_خیر سرت دکتر این مملکتی،این رفتارا چیه

 

اومدم به سمتش حمله کنم که پا به فرارگذاشتو سوارماشین شد

ناچار با کمترین سرو صدا سوارماشین شدم
تا مبادا هند جگرخوار ازخواب بیدارشه(خخ)

ارکان ماشین روگوشه ای پارک کردوبرگشت عقب،خوابالو نگاش کردم
انقد توترافیک مونده بودیم کلافه شده بودم
بادیدن صورتم نیمچه لبخندی رولباش نشست
اومد حرفی بزنه که انگشتمو رو دماغم گذاشتمو به پرستو اشارهه کردم
نیم نگاهی سمت پرستوی غرق درخواب انداختو با سر به در اشاره کرد 
این یعنی بی سروصدا پیاده شو
با کوچیکترین سرو‌صدایی ازماشین پیاده شدیم
کنارجاده خاکی وایستاده بودیم
ارکان چندقدم ازماشین دور شد
 

پشت سرش رفتم که خسته گفت
 

_یه رب دیگه میرسیم،باید قبل رفتن به شرکت،یه خونه اجاره کنیم

 

نگاهمو به سمت اسمون ابری دوختم
زمستونم بدیش همین بود
اکثرا هوا ابری بودوسوز داشت

_نمیدونم یه خونه همین نزدیکیا پیداکن

 

ارکان اما حرفی نزد به جاش
پاکت سیگاری از جیبش دراوردو یه نخ ازش بیرون کشید
همینکه گذاشتش گوشه ی لبش
بااخم جلو رفتمو سیگارو‌ازبین لباش بیرون کشیدم
 

باابروهای بالارفته نگام کرد که گفتم
 

_کی گفته حق داری بکشی

 

نیشخندی زد
 

_نمیدونستم نیاز به اجازه دارم

 

پوزخندی زدم
 

_حالا بدون،حق نداری بکشی

 

یه تای ابروشو‌بالا انداخت
 

_اونوقت کی قرارهه جلومو بگیرهه

 

سیگار توی دستمو ارومو با ناز زیر چونه و گردنش کشیدم 
 

_خودت چی فک میکنی

 

خم شد روصورتمو تا به خودم بیام کمرمو چنگ زد
تابفهمم چیشده
منوچسبوندبه خودش 
با شیطنت نگاش میکردم ،درحالی که نگاهش بین لباو چشام در گردش بود ،لب زد
 

_من الان دارم به این فک میکنم چجوری خودمو اروم کنم،حالا یا باسیگار یا با لبایی که جلو رومه

 

با قلبی که مثل همیشه از نزدیکیش رو دور تند افتاده بود، پچ زدم
 

_بنظرم گزینه ی سه روانتخاب کن،چون اولیونمیزارم دومین گزینه ام با حضور خواهرجنابعالی غیرممکنه

 

بیشتر ازقبل خم شد روصورتم جوری که نفساش رو صورتم پخش میشد
 

_اونوقت گزینه ی سه چی هس

 

خمار درحالی که نگاهم به لبای خوش فرمش بود لب زدم
_یه بوس رو لپت

 

هنوز حرفمو درک نکرده بود که یه بوس سریع رو گونه اش زدمو ازش فاصله گرفتم
بهت زدهو گیج نگام کردکه لبام به لبخند شیطونی بازشد

منم حرفشو‌تایید کردم که سری تکون داد
 

_خیلی خب برید ولی خیلی مراقب باشین

 

هرسه سری تکون دادیمو همراه کوله پشتیامون به سمت حیاط رفتیم 
زندایی باهامون تا حیاط اومد
روبه ارکان کردو گیج پرسید
 

_مگه قرارنبود دوتایی برین،پرستو کجامیاد

 

ارکان با حرص اشکاری جواب داد
 

_والا دیدیم زیادی مشتاقه گفتیم اونم ببریم

نفسی گرفتو بوسه ای به پیشونی زندایی زد
 

_ماه بانو خانم توبه این چیزا فکرنکن،خیالتم راحت باشه من مراقبشون هستم،توفقط مراقب خودتو بابا باش

 

زندایی با بغض صورت ارکان رو لمس کرد
 

_جای سهندم خالیه،اگه پسرم بود،عمرا اگه تنهاتون میزاشت

 

اهی از ته دل کشید که ارکان با اخم نگاش کرد
_مامان

زندایی اشکی که تواوج افتادن بودو سریع پس زد
_ببخشین،دم رفتن شماها روهم ناراحت کردم،برید خدا به همراتون

هرسه مونو به نوبت بغل کرد و با ریختن یه کاسه اب پشت سرمون رفت تو

ارکان بی حرف پشت رل ماشینش نشست
اومدم منم روصندلی شاگرد بشینم که پرستو زودتر دروبازکردو سوارشد
پوفف
اینوکجای دلم بزارم
انگار قسم خورده بود نزارهه از یه کیلو متری ارکانم ردشم
ناچار صندلی عقب جاگرفتم

ارکان بادیدن من رو صندلی عقب، برگشت سمتم
 

_عه چرا عقب نشستی،میومدی جلو پرستو عقب میشست

با چشم ابرو به پرستو اشاره کردم

ارکان کلافه گفت
_پرستوو

پرستو اما بااخم گفت
_اصلا پرستو پرستو نکن که هنوز دلم ازت پرهه،نترس نمیمیرید چندساعت ازهم دور باشین

 

ارکان تنها سری از روی تاسف تکون دادو ماشینو روشن کرد
با لبای اویزون به اینه ی جلو چشم دوختم
ارکان اینه رو 
روصورتم تنظیم کردو چشمکی حواله ی صورت غمگینم کرد
بااین کارش نیمچه لبخندی رو لبام نقش بست که صدای حرصی پرستو باز حالمونو گرفت
 

_جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی

 

ارکان نیم نگاهی سمتش انداخت
 

_پرستووو هی هیچی نمیگم بهت دور برندار،دارم میرم دیگه دردت چیه

 

پرستوعصبی گفت

_دردم باهم بودن شما دوتاس،د اخه داداش احمق من، ملودی مگه همسن توعه که باهاش رفتی تورابطه،اصلا چه وجه اشتراکی باهم دارین ،یکیشو‌نام ببر تا فک نکنم رابطتون فقط بخاطر یه هوس بیخودهه

بادادی که ارکان زد من سکته کردم چه برسه به پرستو
_ببند دهنتو،توکاری که بهت مربوط نیستم دخالت نکن،خواهربزرگترمی درست ولی حق نداری واسه من تعیین تکلیف کنی،کسی که داری راجبش حرف میزنی ملودیه دخترعمه ات،جوری حرف نزن بعدا پشیمون شی ازحرفات

باناراحتی گفتم
_ارکان ،پرستو،بسه،ولش کنید این بحث مسخره رو

پرستو بااخمای درهم گفت
_خوبه خودتم قبول داری مسخره اس

_پرستو

باتشری که ارکان زد
پرستو دست به سینه به جلو خیره شدو حرفی نزد
دقایق طولانی تو سکوت سپری شد
تا اینکه ارکان بااخم گفت
—داریم میریم کرج دنبال سعیدجابری،کسی که متهم فعلی پرونده اس

پرستو بیخیال گفت
_خبردارم،مامان صبح قبل از اومدنت همچیو بهم توضیح داد

ارکان خوبه ای زمزمه کردو دیگه حرفی زده نشد

....

 

یکم نوتلا مالیدم رو نون،اومدم لقمه رو بزارم دهنم که نگاه سنگینیو روخودم حس کردم
سرمو که چرخوندم ببینم کیه با پرستو مواجه شدم
بادیدن چشای ریز شدهو نگاه مشکوکو خیره اش
خندم گرفت
ازوقتی بیدارشده بودم زل زده بود بهمو یه جورایی منو تحت نظر داشت
سری از روی تاسف تکون دادمو گازی به نون تستم زدم
همزمان صدای زندایی بلندشد
 

_وا پرستو صبونتو بخور دیگه چرا زل زدی به ملودی

 

پرستو همنطور خیره به من گفت
 

_مادر تو دخالت نکن،غداتو بخور😑

 

زندایی به من نگاه کرد، سرشو به معنای اینکه چیشده تکون دادکه جوری که پرستو نشنوهه لب زدم
 

_دیوونه شده ولش کن توصبونتو بخور ماه بانوجونم

 

زندایی کوتاه خندیدو مشغول شد
دایی داشت چاییشو میخورد
همزمان چرخید سمت ارکان که از وقتی پشت میز نشسته بود درحال ور رفتن باگوشیش بودو بااخم یه چیزایی تایپ میکرد

_ارکان پسرم دو دیقه از اون لامصب دل بکن،صبونتو بخور

 

ارکان سوالی نگاش کرد
 

_جانم بابا چیزی گفتی

 

دایی سری از روی تاسف تکون داد
 

_حواست کجاس،صبونتو بخور

 

ارکان گوشیو کنارگذاشت
 

_میخورم الان

 

_ببینم خبری از اون مردک نشد،چی بود اسمش قادر نادر؟!

ارکان خونسرد گفت
_قاسم طهماسب،نه خبری نیس هنوز توکماس

 

_پلیس چیزی نگفت


اینبارمن جواب دادم
_دایی یادت رفت دکترچی گفت،استرس مشغله ی کاری و امثال این چیزا برات ممنوعه

دایی اخمی کرد
_ای بابا یه سوال پرسیدیما

ارکان درحالی که از پشت میزبلندمیشد گفت
 

_بخاطر خودت میگه،ماهمه نگرانتیم بابا

دایی دیگه حرفی نزد
ارکان اشارهه کرد بلندشم
امروز قراربود بریم کرج
دنبال ردی از اون مردک
تنها چیزی که رو اون کارت نوشته بوداین بود(شرکت بهین سازه ال اس اف)
بایکم تحقیق متوجه شدیم این شرکت تو کرجه
حالا میخواستیم بریم ببینیم واقعا اون شخصی که ارکان راجبش گفت،همون مردهه اس یانه

همینکه از پشت میزبلندشدم
پرستو هم همزمان بامن بلندشد

چشامو برای پرستو گرد کردم
که روشو ازم برگردوندو روبه دایی که از همچیز بی خبر بود گفت
_باباجونم ماداریم میریم شمال،منم مرخصی رد کردم،تا برگردیم مراقب خودت باش

دایی با تعجب نگاه منو ارکان کرد
_کجا،چه بی خبر،ارکان،ملودی

ارکان بود که اول یه نگاه پراخم به پرستو انداخت بعد روبه دایی گفت
_واسه قرارداد جدیدشرکت، باید میرفتم لواسون،ملودیو پرستوام اصرارکردن باهام بیان