رمان درتلاطم تاریکی159

اومد حرفی بزنه که همزمان زنگ درو زدن
زندایی نگاهی بهمون کرد
_ملودی دخترم مهمونا اومدن دروبازکن
_چشم
بی حرف به سمت در رفتمو کلید ایفونو زدم
همزمان زندایی با حرص اشکاری گفت
_خیرنبینی پرستو دوساعته رفنه شیرینی بخرهه معلوم نیس کجا گیرکرده
دایی بودکه خونسرد درجوابش گفت
_زن چقد استرس داری بیا بشین بدون شیرینی هم میشه ازمهمونا پذیرایی کرد،یکی ندونه فک میکنه اومدن خواستگاری تو، انقد هولی
زندایی حرصی لب زد
_وا محمد خجالت بکش این چه حرفیه
دایی اومدحرفی بزنه که پریدم وسط بحثشون
_بجان خودم درو قفل میکنم نمیزارم بیان توها
زندایی باچشای گرد شده نگام کردکه دایی تک خنده ای کرد
_بفرما خانم این دختراز ماهم دیوونه تراز اب دراومد
زندایی عاقل اندرسفیه نگاش کرد
_حلال زاده به داییش میرهه دیگه
خندم گرفته بود
درست مثل بچه ها بحث میکردن
اومدم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد
با باز کردن در هیچکدوم دیگه حرفی نزدیم
بادیدن ارکان بااون کت شلوار خوش دوخت سرمه ای دلم براش ضعف رفت
ولی خب تنها به یه سلام سرد بسنده کردم که اونم همونطور سرد جوابمو دادو اومد تو
اومدم عقب
پس مهمونش کجاست
زندایی فکرموبه زبون اورد
_وا پسرم پس مهمونت کجاست
ارکان خونسرد کتشو از چوب لباسی اویزون کرد
_دارهه ماشینو پارک میکنه بیاد
دایی خوبه ای گفت که بیخیال گفتم
_اگه کاری بامن ندارین برم اتاقم
زندایی امون نداد حرفم تموم شه
_کجا در میری بیا ببینم اون ازپرستوی چش سفیدکه از زیرکار در رفت اینم از تو
دایی به تایید حرف زنش گفت
_حق با زنداییته برو کمکش کن میز شاموبچینین، دست تنهاس
ناچار سری تکون دادموبه سمت اشپزخونه راهموکج کردم
صدای ارکان رو شنیدم که پرسید
_راستی بابا پرستوکجاس
دایی مثلا باصدای ارومی جواب داد
_رفته خونه ی دوستش،بین خودمون باشه ماه بانونفهمه ،باز غرشو سرمن میزنه
_خیالت راحت
دیگه واینستادم به حرفاشون گوش کنم
وارد اشپزخونه شدم
مشغول چیدن بشقابا رومیزبودم که صدای خوش بش کردن
دایی با مردی رو شنیدم
زنداییم به استقبال همکار ارکان رفته بود
دقایقی بعد دایی بود که منومخاطب قرارداد
_ملودی دخترم چایی میاری
پوزخندی بی اراده رو لبام نقش بست یکی ندونه فکرمیکنه
اومدن خواستگاریم
هه
چشم بلند بالایی تحویل دایی دادمو مشغول ریختن چاییا شدم
باورودم به هال
متوجه سنگینی نگاه ارکانو نگاه دیگه ای رو روخودم شدم
بدون نگاه کردن زیر لب سلام دادم
_سلام خوش اومدین
_سلام عرض شد،ممنون
باشنیدن صدای فردی که مخاطب قرارش داده بودم
مثل برق گرفتها سرمو بلند کردمو به صاحب اون صدای لعنتی چشم دوختم
بادیدنش
چشام تا اخر گردشدو سینی چایی ازدستم رهاشد
صدای جیغ بلندم باصدای هین کشیدن زندایی یکی شد
ماتم برده بود
سینا اینجا چه غلطی میکرد
اونم به عنوان سهامدار شرکت
لعنتی این دیگه نمیتونه اتفاقی باشه
البته که هیچکدوم از دیدارام بااین عوضی ،اتفاقی نبودن
باصدا زدن ارکان نگاهمو از صورت مثلا نگران مرد منحوس روبه روم گرفتم
_خوبی ملودی
سری تکون دادم
_خوبم خوبم
اخمی کرد
_کجات خوبه رنگت با گچ دیوار فرقی ندارهه
زندایی درحالی که جنازه ی لیوانای کریستالشو جمع میکرد روبه ارکان گفت
_پسرم کمک کن ببرش اتاقش حتما فشارش افتاده
دایی هم تاکید کرد
_اره استراحت کنه تا شام بهترهه
ارکان چشمی زیرلب گفتو زیر بازومو گرفت
لحظه ی اخر
صدای اون عوضی مانع رفتنمون شد
_کمکی ازمن برمیاد؟
ارکان درجوابش گفت
_نه داداش دمت گرم
بی حرف به کمک ارکان ازپله ها بالارفتم
جلوی اتاقم که رسیدیم
اروم دستشو پس زدم
بدون نگاه کردن بهش لب زدم
_مرسی دیگه میتونی بری
اخمای درهمشو بدون دیدن چهرشم میتونستم حس کنم
_تامطمعن نشدم نرفتی روتخت، جایی نمیرم،یالا برو درازبکش
دو به شک نگاش کردم که باحرص اشکاری گفت
_نترس نمیخورمت برو تو
بی حرف وارد اتاق شدم
دمپایی روفرشیامودراوردمو روتخت درازکشیدم
ارکانم پشت سرم اومد تو و دروبست
چشامو بستم
تا زودتر تنهام بزارهه
نمیخواستم ازقضیه ی سینابویی ببرهه
با بالا پایین شدن تخت
قلبم بی مهابا به تلاطم افتاد
واقعا نمیفهمیدم چرا ضربان قلب لعنتیم با حضورش انقد اوج میگرفت
در کمال ناباوری کنارم روتخت درازکشید
تکون نخوردم
دقایق طولانی بی حرکت بودم
نفسامو عمیقومنظم کردم تا فک کنه خوابمو بلندشه برهه
والا یه ربی میشد اومده بودیم بالا
بقیه چی فک میکردن الان
بچه ام نبودم که بگیم مونده بود برام لالایی بخونه بخوابم
بعدبرهه