رمان درتلاطم تاریکی162

با دو خودمو بهش رسوندم
سرش رو فرمون بود
تقه ای به شیشه ی ماشین زدم
به انی سرشو بلندکرد
نگاه بی رمقوسردش که بهم افتاد
یه لحظه جاخوردم اون اما بادیدنم اخم بدی کردو به ثانیه نکشید،ماشینوروشن کرد
_ارکان شیشه روبده پایین
بی توجه به حرفی که زدم پاشو رو رو پدال گاز گذاشتوتابفهمم چیشده، ماشین باصدای بدی ازجاش کنده شد
_ارکاننن باتوامممم
در پارکینگ بازبود پس طولی نکشیداز پارکینگ خارج شد
تابه خودم اومدم
سریع دنبالش دویدم
نه نباید اینجوری میرفت
باید به حرفام گوش میکرد
نمیدونم چقد دویدم پابرهنه باهمون سرو وضع
وقتی به خودم اومدم که ماشینش کاملا از دیدم محو شد
نفس نفس زنون دستمو به زانوم گرفتم
اشک چشامو پس زدم
با قلبی که ازشدت غمو دویدن میسوخت رو زمین فرود اومدم
حتی برام مهم نبود
که کسی بااین سرو وضع ببینتم
برام مهم نبود
تاریکی هوا
یا حتی دورشدنم از خونه
فقطو فقط ارکان مهم بودو بس
توهمین فکرابودم که صدای زمخت مردی ناشناس،توجهمو جلب کرد
_عه شهرام این هلورو
_چی میگی خل شدی نصفه شبی سیا
_بابا اون دختره رو میگم نگا وسط خیابون نشسته
_اوو دهنت سرویس چجوری این کوچولورو تو این تاریکی دیدی،بدو تا نپریده بریم یه دلی از عزا دربیاریم
_اوفف بزن بریم
باشنیدن
مکالمه اشون ترس بدی تودلم نشست
لعنتی اونا بامن بودن؟!
نگاهی به دورو ورم انداختم
کسی غیرازمن توخیابون نبود
صدای قدم هایی که هرلحظه بهم نزدیکتر میشدترسم رو چندبرابرمیکرد
باپاهای لرزون ازشدت سرما ،به هر جون کندنی بودازجام بلندشدم
همینکه اومدم پابه فراربزارم
موهام ازپشت کشیده شدو توبغل کسی فرو رفتم
_عاعاعا نداشتیما خانمی،کجا ماتازهه گیرت اوردیم
باچشایی که ازشدت ترس گردشده بودو صدایی که به وضوح میلرزید نالیدم
_تودیگه کدوم خری هستی..ولم کن حرومی
بی توجه به من رو به مرد لاغراندامی که روبه روم قرارگرفت ،گفت
_سیا تخم جن چشاتو قربون،این کوصو چجوری دیدی ناکس،،جونن زبونشم که دومترهه ولی خب موشکلی ندارع خودم کوتاش میکنم
ازحرفاش بوی خوشی به مشام نمیرسید
ترسیده بودم ولی نمیخواستم کم بیارم
با ارنج ضربه ی محکمی به پهلوش زدم که صدای نعرش رفت هوا
_ولم کن کثافتتت