رمان در تلاطم تاریکی169

حالا با بالاتنه ی برهنه جلو روم وایستاده بود
شوکه سرمو به چپو راست تکون دادم
_نه نه تو...تو نمیتونی اینکاروکنی
نیشخندترسناکی زد
_انقد مطمعن حرف نزن عزیززززممممم
دستشو به سمت کمربندش بردو شروع به بازکردنش کرد
با نگاه ناباورو تنی که ازشدت ترس میلرزید
بهش خیره بودم
اون اما درحالی که کمربندرو تو دستش میپیچوند
با قدم های کوتاه به سمتم قدم برمیداشت
تن لرزونمو به سختی عقب کشیدم
با هرقدمی که اون جلو میومد
من یه قدم عقب میرفتم
این صحنه ها بدجور برام آشنا بود
_بابا توروخدا...غلط کردمم
_خفه شو صدات درنیادتخم سگ
ضربات محکم و دردناک کمربند
بود که رو تن کوچیکو لرزونم میشستو صدای هق هق ریزم بودکه تواتاق میپیچید
...
کمرم که به دیوار برخورد کرد
ازگذشته بیرون کشیده شدم
_ن...نزن
هنوز حرفم کامل نشده بود که سگک کمربند با بی رحمی تو بازوم فرود اومد
صدای جیغم با ضربه ی کمربندیکی شد
_هرچقد بیشتر جیغ بزنی همونقد بیشترمیشه تنبیهت
سوزش درد بازوم از یه طرف سوزش قلبم ازطرف دیگه ای
باعث شد بغضم باصدای بلندی بترکه
کمربند بالارفتو دوباره رو تن لرزونم نشست
صدای جیغ بعدیم بلندتراز اولی بود
_
بهت گفتم لاللللل باششش
دوباره و دوبارهه
ضربات همچنان ادامه داشت
بین حال خرابم صدای کوبیده شدن درو جیغای پرستو زندایی رو میشنیدم که التماس میکردن درو بازکنیم
ارکان اما بی توجه به اونا باتموم بی رحمی کمربندشو رو نقطه به نقطه ی بدنم ،میکوبید
_ارکانننن بازکنننن درو باتوامممم
_ارکاننن کشتیششش لعنتی بازکن این دربی صاحابو
نمیدونستم کدوم صدای زنداییه کدوم صدای پرستو
امار ضربه های کمربندو جیغام ازدستم در رفته بود
حتی یادم نمیاد چقد زنداییو پرستو جیغو دادکردنو به درکوبیدن
زمانی که دیگه هیچ جونی تو تنم
نمونده بودوصدام به کل قطع شد
دست از زدن برداشت
عصبی کمربند رو گوشه ای پرت کرد
_فک نکن دست ازسرت برداشتم نه دارم برات هنوز،اونارو لال کنم میام باز
به دنباله ی حرفش به سمت در پاتندکرد
چشام ازفرت بی حالی رو
هم افتاد
جاری شدن خون از بدنمو به راحتی حس میکردم
چقد بدبخت بودم که حتی نمیتونستم چشامو بازنکن دارم
صدای چرخیدن کلید تودرو پشت بندش صدای داد ارکان رو شنیدم که گفت
_چیه چی میخوایین
پرستو بود که جیغ زد
_صدای جیغای ملو همجاروپرکرده داری چه غلطی میکنیی عوضی،هانن بکش کنار میخوام برم تو
ارکان اما عصبی گفت
_سرت تو کارخودت باشه پرستو نزار یه چی بگم بعدا پشیمون شم
زندایی بود که با گریه نالید
_ارکاننن چیکارکردی هان چه غلطی کردی پسر،مهمونیتوخراب کردی زدی پسر مردمو ناکارکردی الانم ملودیو اوردی تواتاق خدا میدونه چه بلایی سرش اوردی،بیا کنار بیا مادر بزار بریم تونصفه شبی شردرست نکن
ارکان هیستریک وارخندید
_من خراب کردم مننن،د اخه من بی ناموس گفتم من بی همچیز گفتم نمیخوام برام مهمونی بگیری نگفتم،من تر زدم تو همچی یا تو که خود سر دخترجنده ی خواهرتو به ریشم بستی،به ارواح خاک مادرم یکیتون فقط یکیتون یه قدم بیاد جلو،داغمو رو دلتون میزارم
زندایی زد زیرگریه به قدری بلندکه من داغونم شنیدم صداشو
_ارکانن..پسرمم...توروخدا توروجون من نکن ولش کن...بابات اون پسره رو برده بیمارستان بیاد خونه ببینه چیکارکردی،سکته میکنه
_کارم باهاش تموم شه هرقبرستونی که میخواد میتونه برهه
به دنباله ی حرفش اومد تو و درو محکم بست
صدای مجدد قفل شدن در
مث ناقوس مرگ
برام به صدا دراومد
صدای قدم هایی که بهم نزدیکو نزدیک ترمیشدن
باصدای بلندی
توسرم اکومیشد