رمان درتلاطم تاریکی175
21 شهریور · · خواندن 3 دقیقه حس میکردم قلبم نمیزنه
اصلا اون اینجا چیکار میکرد
کنار هانی مغزم دیگه نمیکشید چرا باید اینجوری میشد خسته درمونده گیج ترسیده بهش خیره بودم به اون که غرق در خون بیحال یه گوشه افتاده بود دستمو جلو بردم تا لمسش کنم ولی وسط راه پشیمون شدم باید میفهمیدم اینجا چخبره
دو به شک نگاش میکردم که هانی جیغ زد
_ ملودی لطفاً کمکش کن داره میمیره
تعلل رو کنار گذاشتم و بالاخره کمکش کردم از ماشین بیرون کشیدمش
هانی لنگ لنگون خودشو بهم رسوند
نگاش کردم که توپید
_زود باش دیگه منتظر چی هستی کمک کن ببریمش بیمارستان
با چشایی گرد شده گفتم
_ واقعا انتظار داری بااین حالش ببریمش بیمارستان د اخه احمق تا ما برسیم بیمارستان که این تموم کرده باید ببریمش همین نزدیکیا یا خونه یا بهداشت
هانی بی حرف سری تکون داد که داد زدم
_برو کمک بیار
تنها کسی که به ذهنم میرسید کبلایی بود اون همیشه این وقت شب بیدار بود
هانی به خواست من همونطور خسته و بیرمق به سمت مسجد دوید من اما فقط با بغض و گریه نگاهم پی ارکان بود
آرکانی که حس میکردم دارم از دستش میدم
هر چقدرم مقصر بود هر چقدم گناهکار بود هر چقدرم قلب و روحم رو شکست بازم دوستش داشتم تلخ بود ولی عین حقیقت بود
باخودم که رودروایسی نداشتم
من هنوزم مث روز اول عاشقش بودم
آروم موهاشو با دست کنار زدم صورتش پر از خون بود هنوز نمیدونستم قضیه چیه
فقط اینو میدونستم که اگه چیزیش بشه من زودتر از اون میمیرم
نگاهم رو به آسمون دوختم تنها کاری که از دستم بر میومد امید داشتن به خدا بود خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم اما حالا تنها مرهم دردام و تنها رفیقم خدا بود و بس
آهی از ته دل کشیدم
آروم با گوشه شالم خون روی صورتشو پاک کردم هانیو دیدم که با کبلایی دوون دوون به این سمت میومدن
تابهم رسیدن
هر دو نگران نگام کردن
من اما فقط گفتم
_عجله کنین داریم از دستش میدیم باید ببریمش بهداشت اینجا هیچی ندارم
کربلایی یه طرف بازوی آرکان رو گرفت منم طرف دیگرشو همراه هانی ۴ نفره به سمت خانه بهداشت حرکت کردیم
تو دلم خدا خدامیکردم هیچ بلایی سرش نیاد
نفرت معنایی نداشت وقتی که دیوانه وار عاشق یه نفر باشی
با رسیدن به خانه بهداشت کبلایی قفل درو باز کرد داخل شد طولی نکشید که بایه برانکارد برگشت به به سمتمون
به کمک هم آرکان رو روی برانکارد خوابوندیم با عجله
به سمت اتاقم حرکت کردیم
رو به هانی داد زدم
_کمکهای اولیه تو کمد دست راسته سریع بیارش
هانی دوید سمت کمد منو کبلایم رفتیم تو اتاق آرکان رو روی تخت خوابوندیم
با اومدن هانی شروع کردم به شستن خون سر و صورت آرکان
با تمیز شدن صورتش کل زخمهای ریزو درشت صورتش
نمایان شد
دلم با دیدنش ریش ریش شد چرا باید تو این حال میدیدمش اخه
نمیدونم چقدر مشغول بستن و ضدعفونی زخماش بودم که با صدازدن هانی از کار دست کشیدم
_اگه به هوش نیاد چی
خسته نیم نگاهی به سمتش انداختم
_ مسخره بازی در نیار اون قویتر از این حرفاست بعدم من همه چی رو چک کردم هیچ مشکلی نداره تنها دستش آسیب دیده که با اتل بستمش، فردام اول صبح منتقلش میکنم به بیمارستان شهر تا ازش سیتی اسکن بگیرن
هانی آهی از از روی تاسف کشید
_ لعنت به من،همش تقصیر من بود نمیخواستم اینجوری بشه
ابروی بالا انداختم راجع به چی حرف میزد نگاهمو که دید با غم ادامه داد
_من داشتم میومدم سراغ تو بدون اینکه کسی خبردار شه حتی پیمانم از این موضوع خبر نداشت چرا که اگه میفهمید زودتر از همه به ارکان خبر میداد