رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

رمان درتلاطم تاریکی33

fati.A fati.A fati.A · 17 ساعت پیش ·

عوضش پوست سفیدو زخمای کوچیکو بزرگش حالا توچشم میزد
دستمو بلندکردمو شروع به خشک کردن بدنش کردم
موهاش زیادی رومخم بود ولی الان نمیشد کاری کرد
حوله رو با احتیاط  دورش پیچیدم 

 

_افرین پسرخوب تمیزشدی،دیدی کاریت نداشتم
حالا میبرمت درازبکش روتخت تا من حموم کنم،کارم تموم شه بهت غذا میدم،باشه پسرم؟

 

صدای خرخرش از روخوشحالی بلندشد
معلوم بود گرسنه اشه

دروبازکردمو زیر بازوشو گرفتم بردمش روتخت نشوندمش


_هانی،هانی کجایی

به ثانیه نکشید هانی تو چهار چوب درظاهرشد

_جونم ملو

_حواست به ارکان باشه تامن دوش بگیرم بیام

هانی نگاه متعجبی اول به سرو وضع کثیف من بعد به ارکان حوله پیچ انداخت
گیج سری تکون داد

که گفتم

_بیرون باش،تازهه اروم شده نمیخوام دوبارهه بترسه

 

_باشه بیرونم چیزی شد خبرم کن

 

حموم دوتا در داشت یکیش به اتاق خودم ختم میشد یکیشم به اتاق مهمون
برگشتم تو حموم،در روبه اتاق ارکان رو قفل کردم

بعد
اولین  کار همجارو خوب شستم،مخصوصا وانو کف حموم رو

کارم که تموم شد،شروع به دراوردن لباسام کردم
بعدازیه دوش طولانی حوله ی لباسیمو پوشیدمو از حموم بیرون اومدم

وارد اتاقم شدم

احساس سبکی میکردم

لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست

باید زود لباس میپوشیدمو برمیگشتم پیش ارکان

 

 

رمان درتلاطم تاریکی32

fati.A fati.A fati.A · 17 ساعت پیش ·

_هعیع عههیع

دوش رو رها کردمو دستاشو تو دستم گرفتم
بااینکه بی حال بود ولی زورش زیاد بود
دستامو محکم پس زد
چهاردستو پا خیز برداشت از تو وان دربیاد که با یه تصمیم یهویی خودمو جلو کشیدمو سرشو تو بغلم کشیدم
 

_هیشش اروم باش تو روخدا 

 

همچنان تقلا میکرد تاولش کنم،حتی تعداد چنگایی که رو صورتو بدنم انداخته بود از دستم در رفته بود
ناچار وارد وان شدمو تنشو کامل تو بغلم کشیدم

 

_اروم دورت بگردم اروم پسرم هیشش من کنارتم،اروم خب میخوام فقط بشورمت همین نترس،نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه بهت قول میدم

 

صدای خر خری ازخودش دراوردم
اروم شده بود اما همچنان تو بغلم وول میخورد

 

_ببین کاریت ندارم فقط بزار بشورمت خب میخوام قشنگ شی خب پسرم

 

به طرز باور نکردنی اروم شد
یکم تو اون حالت موندم تا حرفامو درک کنه
نمیخواستم باز بترسونمش
بعداز دقایق طولانی اروم ازش فاصله گرفتم
نگاهم تو صورتش دوخته شد
خدای من

اون اون گریه میکرد
چشاش خیس بودو تنش  به وضوح میلرزید
بادیدنش تو اون وضع بغض بدی ناخداگاه توگلوم لونه کرد،اب دهنمو به سختی فرو دادم
بی حرف دستمو جلو بردمو پیراهن بلندو پاره اشو باکمی تلاش دراوردم
ارکان همچنان میلرزیدوبی صدا گریه میکرد
بادیدن تن پراز زخمو کبودش
قطره ی اشکی بی اراده ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
خدای من اون بی وجود چی به روز این بچه اورده بچه،تمام تنش زخم بود

چقد یه ادم میتونه پستو کثیف باشه که همچین بلایی سر یه طفل معصوم بیارهه


یه چیزی شبیه به لباس زیر تنش بود
دستمو جلو بردم تا اونم دربیارم که خودشو گوشه ی وان جمع کردودستشو رو پایین تنه اش گذاشت

 

_نترس خب میخوام فقط لباساتو کامل دربیارم تا بتونم بشورمت

 

_هعیعیهه

 

_هیشش نترس قول میدم اذیتت نکنم باشه پسرم؟


به دنباله ی حرفم اروم دستشو پس زدمو تیکه پارچه ای پاره ای که هیچ شباهتی به شورت نداشتو ازتنش دراوردم
حالا لباسی تنش نبود
بادقت به عضوش نگاه کردم
خداروشکر اون زن دیوونه اسیبی به پایین تنه اش نزده بود
شیر اب رو دوبارهه بازکردم
گذاشتمش تو وان
ازجام بلندشدمو چندتا شامپوی سرو بدن از تو قفسه دراوردمو دوبارهه برگشتم تو وان کنارش
شامپوهارو خالی کردم تو وان
ارکان بی حرف خیرهه نگام میکرد دقیقا مثل بچه ها
من اما تموم حواسم پی کارم بود
خودمو جلو کشیدمو اینبار یه خورده از شامپو رو تو دستم خالی کردمو ریختمش رو سر ارکان
تکونی خورد که بی معطلی شروع به مالیدن موهاش کردم
یک ساعت گذشته بود یا دوساعت
زمانی دست از شستن موهاش برداشتم که دیگه چرکی روش نمونده بود
حالا نوبت بدنش بود
سخترین قسمت
لیف رو برداشتمو روش شامپو بدن ریختم
اروم دستمو بردم سمت صورتش

_چشاتو ببند

درکمال تعجب کاری که گفتمو کرد
باوسواس صورتو گردنشو لیف زدم
همینطور سینه و کمرو دستاشو
دوش رو روصورتو بدنش گرفتم
چشاشو بازکردو دوبارهه نگاه کنجکاو خیره اشو بهم دوخت
لیف رو مجدد اماده کردمو اینبار دستمو به سمت پایین تنه اش بردم
خجالت میکشیدم ازاینکار
اولین بارم نبود یه الت مردونه میدیدم اما
خب لمسش به این صراحت اولین باربود
خجالت رو کنارگذاشتمو بالاخرهه لیف رو رو پایین تنه اش کشیدم
حرکت نمیکرد
منم با حوصله کل تنش رو شستم
اب وان کاملا سیاه و چرکی شده بود
تنم خیسو کثیف بود
اما ذره ای برام اهمیتی نداشت
از تو وان بیرون اومدم
خم شدم بازوشو گرفتم
 

_یالا پسر بلندشو باید تنتو اب بکشم

باکمی تقلا از جاش بلندشد
به کمک من ازتو وان دراومدو زیر دوش قرارگرفت
یه لحظه خنده ام گرفت ازتفاوت قدامون
اون تقریلا قدی بالاتراز۱۸۵داشتو من قدم ۱۶۰بود
بی اهمیت به این موضوع دوش رو بازکردمو ارکان رو زیرش قراردادم
میلرزید اما واکنش بدی نشون نداد

دستمو اول رو صورتش بعد گردنو سینه اش کشیدم

برجستگی زخماش دلم رو ریش ریش میکرد

منی که قلبم تفاوتی با سنگ نداشت

به درد اومده بود

چه برسه به بقیه

دستمو اروم هدایت کردم سمت شکمشو به همین منوال التشو بادستم شستم

لمسش یه جوری بود

اما نمیخواستم عقب بکشم

من اونو مثل نوزاد بی مادری میدیدم که به مادر احتیاج داشت

اون الان جز من کسیونداشت


کامل که شستمش
از زیر دوش بیرون کشیدمش
دوش رو بستم
حوله ای از توقفسه ی مخصوص بیرون اوردمو نزدیکش شدم
بدنش از تمیزی برق میزد دیگه خبری ازتن سیاهو کثیفش نبود

رمان درتلاطم تاریکی31

fati.A fati.A fati.A · 17 ساعت پیش ·

به اندازه ی کافی رومخم رفته بود 
دیگه نمیتونستم تحمل کنم غرزدناشو
بااخم توپیدم
 

_لازم نکرده اصلا کاری کنی بتمرگ همینجا خودم میبرمش،نخواستیم کمکتو فقط تیکه ننداز

 

به دنباله ی حرفم به سمت اتاق مهمون راهمو کج کردم
هانیم هرچقد صدام زد اهمیتی ندادم

_ملو
 

_ملودی کجا
 

_پوفف خیلی خب وایسامنم بیام
 

_هی دیوارر باتوام میگم تنهایی نمیتونی

 

بی توجه بهش اروم سرم ارکان رو از دستش بیرون کشیدم
دستمو زیر سرش بردمو نیم خیزش کردم
هانی بدون لحظه ای صبر کردن سریع اومد کنارمو یه طرف بازوشو گرفت
منم طرف دیگه اشو
خدای من سنگین بود.

وقتی قادریو مش جعفربودن وزنش زیاد حس نمیشد

به سختی به سمت حموم کشیدیمش
 

هانی غر غرکنان گفت
 

_کمرم شکست بترکی ملو،اخر من بخاطر تو یه جام ناقص میشه

 

_توکه خدا دادیی ناقصی،مغذت معیوبه،خخ

 

ادامو دراورد

_ خدادادی مغذت معیوبه،کوفت بگیری اینم جای تشکرته

 

بی حرف بدون اینکه جوابشوبدم با پام در حمومو بازکردم
هرسه داخل شدیم
بزورو تلاش بالاخرهه نشوندیمش تو وان بزرگم
هانی دستشو به کمرش زدو بلندشد
 

_ای خدا مردم،ذلیل نشی ملو،من رفتم،دارم خفه میشم ازبوش

 

_خیلی خب برو درم ببند

 

_خفه نشی ازبوش

 

اخمی کردم

_برو بیرون هانی بدجور رومخم رفتی

 

_باشه بابا رفتم،میرم یه چی حاضرکنم کوفت کنیم سوپ بی مزه ی تو جوابگوی شکم مانیس

 

_کارد بخورهه تو اون شکمت 

 

خندیدو بالاخرهه بیرون رفت

حالامن بودمو ارکان کثیفو غرق درخواب
یکم از واکنشش میترسیدم اما
بالاخرهه که چی باید حموم میکرد یانه
دستمو جلو بردمو دوش دستیو برداشتم
اب رو تنظیم کردمو بایه بسم الله اب رو رو تنش گرفتم
هنوز زیاد خیس نشده بودکه ناله ی بلندی کردو چشاشو بازکرد
بااسترس بهش خیره شدم که صدای وحشتناکی ازخودش دراوردو شروع به تقلا کرد،ترسیده گفتم 

_اروم اروم باش پسر،اروم کاریت ندارم 
 

رمان درتلاطم تاریکی30

fati.A fati.A fati.A · 18 ساعت پیش ·

هردو داخل شدیم،صدای هین بلند هانی تواتاق پیچید

 

_هیی ،ملوووو  این این کیه دیگه

 

برگشتم سمت هانی
نگاه خیره و شوکه اش رو ارکان بود

 

_گفتم که توضیح میدم،فعلا بیاکمکم کن

 

_هوف ازدست تو،یعنی جونت درمیاد زبون وامونده اتو تکون بدی

 

نمیدونم چقد طول کشید سرم زدنو کارای مربوطه
اما زمانی تب ارکان پایین اومده بودکه هوا کاملا تاریک شده بود

خسته پشت میز نشسته بودیم
هانی انقد سوال پیچم کردکه بالاخرهه مجبور شدم تعریف کنم این چندروز درگیر ارکان بودمو ارکان دقیقا کیه
حرفام که تموم شد
هانی بااخم گفت
 

_احمقی دیگه چه میشه کرد،اخه نفهم دهقان فدا کارشدی یا دایه ی داغ تر ازمادر،به توچه اخه وضع این پسرهه،واسه چی اوردیش خونه ات

 

بی حوصله گفتم
_پشیمونم نکن از حرف زدن،الانم بجای این حرفا بیا کمکم کن ببرمش حموم تا اتاق رو به گند نکشیده

 

هانی با چشای گرد شدهه گفت
 

_دیگه چیی،هیچ میفهمی چی داری میگی ،ببریمش حموم عقلتوازدست دادی،اگه بهوش بیاد حمله کنه بهمون چه خاکی تو سرمون کنیم ،منکه دست بهش نمیزنم

اخمی کردم
_نمیخواد توکاری کنی فقط کمک کن ببرمش حموم بقیه اش باخودم

 

سری از روی تاسف برام تکون داد
 

_باورم نمیشه انگار نه انگار بااینم،منوببین مگه تو وسواس نداری چجوری میخوای این همه چرکو کثیفی رو بشوری،هوم به اینش فکرکردی

 

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم
 

_اولا من وسواس ندارمو تمیزیو دوس دارم بعدم انتظار نداری که همسایه روصدابزنم بیاد بشورتش،چه بخوایم چه نخوایم این بچه غیرازما کسیو ندارهه

 

_مانه تودوست نادون من،اصلا رومن حساب نکن که دنبال دردسرنیستم
 

رمان درتلاطم تاریکی29

fati.A fati.A fati.A · 18 ساعت پیش ·

_کاری که بهت گفتمو بکن،زودبیا فقط

 

_خیلی خب اروم باش الان میام

 

تماس رو قطع کردمو
راهمو به سمت حموم کج کردم
فعلا باید پاشویش میکردم تا داروها برسه
لگن کوچیکی رو پراز اب  کردمو همراه حوله برگشتم تواتاق
هنوز ناله میکرد توخواب
کنارش رو تخت نشستمو دستمال خیس رو اول روپیشونیش بعد رو دستاو پاهاش کشیدم
نمیدونم چقد اینکارو کردم که زنگ در به صدا دراومد
بی معطلی رفتم تو هالو درو بازکردم
هانی با نگرانی اومد تو

 

_چیشده ملو مردم از نگرانی خوبی

 

سری تکون دادم
_من خوبم نگران نباش،یکی دیگه حالش بدهه

 

گیج نگام کرد
_کی،مگه غیرازتو اینجاکسی هست

 

_بعدا بهت توضیح میدم ولی الان نه فقط قول بدهه دادو بیداد ر اه نندازی خب

 

کلافه گفت
_نمیری تورو خیلی خب ،بگوببینم کی حالش بدهه

 

_دنبالم بیا

به سمت اتاق رفتم
هانی بی حرف دنبالم اومد

رمان درتلاطم تاریکی28

fati.A fati.A fati.A · 19 ساعت پیش ·

باخستگی دست بردمو مانتوشالمو ازتنم کندم
اخیش
راحت شدم
حالا بایه شلوار لی چسبون با یه تاب دوبنده بودم
موهامو محکم از بالاسرم بستم
به سمت اشپزخونه رفتم
تا خواب بود باید یه چیزایی حاضر میکردم
دریخچالو بازکردمووسایل سوپ رو بیرون اوردم
فعلا باید غذای سبکی میخورد تا بعدا کم کم شروع میکردم به دادن غذاهای سنگین تر
با وسواس شروع به پختن سوپ قارچ کردم

بعداز دقایق طولانی کارم تموم شد
 

خسته تکیه دادم به کانتر
 

همزمان صدای ناله های اشنایی به گوشم رسید
بایاد اوری ارکان،هینی کشیدم


بانهایت سرعت ازاشپزخونه زدم بیرونو دویدم سمت اتاقش
خواب بود اما ناله میکرد
جلو رفتم
موهاشو اروم پس زدمو دستمو رو پیشونیش گذاشتم
داشت تو تب میسوخت
خدای من این تب،تب عصبی بود
سریع گوشیمو از تو هال برداشتمو شماره ی هانی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای دلخورش تو گوشی پیچید
 

_چه عجب بالاخرهه یادت افتاد منم وجود دارم، هوفف بیخیال کارتوبگو باید قطع کنم

بی توجه به لحن دلخورش گفتم
_هانی زود لیستی که برات پیامک کردمو بگیر بیار عجله کن زیاد وقت ندارم

صداش نگران شد
چیشدهه اتفاقی افتاده؟!
 

_ممنون

لبخندی زد

_من ازت ممنونم بابت این همه مسئولیت پذیریت تمام تلاشتوکن من بهت ایمان دارم احمدی
 

_چشم خیالتون راحت ازپسش برمیام

پشت رل نشستم
ارکان نیمه هوشیاربود
شیشه رو پایین کشیدم تا هم هوای تازهه بیادتو هم بوی تعفن کمتربشه
تواین چندروز انقد پرخاشگری کرده بود که کسی جرئت نکرد،بهش دست بزنه چه برسه ببرتش حموم

هوفف هنوز خیلی کارداشتم باهاش

چیزی به مقصد نمونده بودکه گوشیم،شروع به روشن خاموش شدن کرد
قبل ازاینکه صدای زنگش ارکان رو بترسونه
برش داشتمو ایکون سبز رو کشیدم

_چیه هانی

 

_کوفتوچیه دردو چیه،یه زنگ که نمیزنی،زنگم میزنم پاچه میگیری هیچ معلومه چه مرگته...

 

_یه نفس بکش بزار منم زر بزنم،کاردارم فعلانمیتونم حرف بزنم،بعدا خودم بهت زنگ میزنم

 

_ولی کارت...

گوشیو قطع کردموگذاشتمش رو بی صدا
ماشین رو به سمت پارکینگ هدایت کردم
بعد ازپارک 
اروم پیاده شدمودرو با کمترین صدا بستم

مش جعفر مثل همیشه برای چابلوسی جلوم ظاهرشد

_سلام عرض شد خانم ،خوش اومدین

_سلام مش جعفرخوبی

 

نیشش با حرفی که زدم بیشترازقبل بازشد

_ممنون خانم یه نفسی میادو میرهه

بی حوصله سری تکون دادم که گفت
 

_امری ندارین بابنده
 

_نه میتونی بری
 

خواست برهه که یه لحظه یادم افتاد،تنهانیستمو
ارکانم باهامه وبه کمک این مردک چاپلوس که از قضا جاسوس بابام بود،نیازدارم
من  که نمیتونستم به تنهایی بلندش کنم
زورم نمیرسید
ناچار صداش زد
 

_مش جعفر

 

به ثانیه نکشید برگشت سمتم

_جانم خانم

 

_یه کمکی به من میکنی

 

_رو چشم چه کمکی

 

_یه بنده خدایی تو ماشینم خوابه مریضمه باید ببرمش بالا،زورم نمیرسه کمک میکنی

 

_بله خانم حتما

در شاگردو بازکردم که ارکان تکون ریزی خورد
مش جعفربادیدن موهای بلندو سرو وضع داغون ارکان ترسیده قدمی به عقب برداشت
 

_پناه برخدا خانم جان این دیگه چیه

اخمی کردم
 

_ادمه میبینی که،یه کمک ازت خواستیما، کمک میکنی یانه اینوبهم بگو

ناچار سری تکون دادودوباره  اومد جلو، دست انداخت زیر بغل ارکانو  بلندش کرد
چون وزن زیادی نداشت راحت میتونستیم بلندش کنیم

منم جلوتر رفتمو همزمان زیر بازوی نحیفشو گرفتم
تو بیداری نمیزاشت حتی انگشتمم بهش بخورهه
چه برسه بزارهه دستشوبگیرم

این اولین باربود لمسش میکردم
به سمت اسانسور رفتیم
دکمه رو زدم دربازشد
همراه مش جعفر ،ارکان رو بردیم تو
تارسیدیم خونه ارکان رو به سمت اتاق مهمون بردیم
خلاصه تارسیدیم به اتاق مهمون
مش جعفر بردتش  رو تختو خوابوندتش روش
بلافاصله بعداز گذاشتنش روتخت، ازش فاصله گرفت

 

_اه خانم جان حالم بهم خورد چقد بو میدهه،بعدم این چرا این شکلیه اصلا دخترهه یاپسر

 

درحالی که نگاهم پی صورت پسرپشمالوی رو تخت بود گفتم
 

_مریضه مش جعفردرهمین حدبدونی کافیه،دستتم دردنکنه کمکم کردی

 

به دنباله ی حرفم ازتوکیفم چن تا تراول صدی  دراوردمودادم دستش

 

_اینم دستمزدت،دهنتو بازکنی یه کلمه راجب این قضیه به بابام یا به اهالی ساختمون حرفی بزنی،من میدونمو تو

سری تکون داد که بالحن محکموجدی گفتم
 

_فهمیدی یانه

ا زنگاهش معلوم بود،تهدیدم به جورایی روش اثرکردهه

اروم گفت
 

_بله فهمیدم خانم،من غلط بکنم بخوام حرفی ازشما واین قضیه بزنم

 

خوبه ای زمزمه کردم که بدون اینکه صبرکنه از خونه بیرون زد
صدای بازو بسته شدن در نشون از رفتنش میداد...

 

دایی سری تکون داد
 

_خیلی خب نگران نباش از فردا میوافتم دنبال کارای قانونیش،با وکیل حرف میزنم،توام مشخصات دقیقشو تافردا برام بفرست

_چشم بازم ممنون


......
 

_ببین احمدی جان من متوجه حرفت هستم اما این پسر دست ما امانته ،اگر فرداخدایی نکرده اتفاقی براش پیش بیاد هم دولت ول کنمون نیست هم خانواده اش

دندون قرچه ای کردم

_ازکدوم خانواده حرف میزنین،از عمه و خاله ای که حتی حاضرنیستن ببیننش ارعه دکتر

 

_درسته الان نمیان دنبالش،ولی خودتم میدونی فردا  چیزیش بشه همین بچه ی بی کسوکار صدتاصاحب پیدامیکنه

 

_دکتر شما استادمنید،حرفتونم برام متینه،خودتونم میدونین من بخاطر شما این بیمارو پذیرفتم الانم میخوام درمانش کنم اما اینجانمیتونم،فقط یه مدت کوتاه تا مشکل حضانتش حل بشه،بعد اون سرپرستیش تمامو کمال باخانواده ی ماست

 

_احمدی توام جای دخترمنی،من بهت اعتماد کامل دارم امااگه خدایی نکردهه بهت حمله کنه یا بلایی سرت بیارهه اونوقت میخوای چیکار....

 

پریدم وسط حرفش

 

_چیزی نمیشه نگران نباشین،من فقط یه مدت اونو پیش خودم نگه میدارم،بهتون قول میدم مشکلی پیش نیاد

 

_ای بابا از دست تو،یه تصمیمی بگیری دیگه خداهم جلو دارت نیست،اوکی میتونی ببریش،اما بامسئولیت خودت،برات به مدت سه ماه مرخصی رد میکنم،تواین سه ماه تنها کارت تنها تمرکزت فقطوفقط  باید درمان اون بچه باشه فهمیدی

 

لبخند مغروری زدم

_بله فهمیدم خیالتون راحت

...
تواین سه چهار روز ارکان یکم باهام بهترشده بود
زیاد پرخاشگری نمیکرد،بزور ارامبخشو امپولای قوی که بهش میزدیم،بهترشده بود

ساعت نزدیکای پنج بعداز ظهربودکه به کمک دکتر قادری که با هزار زور و التماس راضیش کرده بودم ,ارکان رو روصندلی شاگرد نشوندیم
سبک بود
اما قدبلندی داشت
قادری درو بست
قبل ازاینکه سوار بشم
کاغذی رو گرفت سمتم

_این همون فرمیه که پرکردی بابت بردن ارکان،کپی شه نگهش دارپیشت
 

دایی جدی شد
 

_چیزی شدهه،انگار زیاد میزون نیستی

پوزخندتلخی زدم
تودلم جواب دادم کجای کاری دایی این الان حال خوب منه توحال بدمو ندیدی

تک سرفه ای کردمو گفتم
 

_راستش یه خواهشی ازتون داشتم،ولی خب میخواستم تنها صحبت کنیم

دایی سری تکون داد
 

_بلندشو تا ماه بانو نیومده بریم اتاقم

همراهش به اتاق کارش رفتیم

دقایق طولانی ساکت بودم
تااینکه دایی گفت
 

_ملودی نمیخوای حرف بزنی دخترم

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم
تردید رو کنار گذاشتمو خیره تو چشای منتظرش گفتم
 

_میخوام سر پرستی یکیو به عهده بگیرین

دایی لحظه ای ساکت شد بعد باتعجبو چشای گرد شده نگام کرد
انگار باورنمیکرد همچین درخواستی ازش کرده باشم
حرفی نزد
منم به ناچار شروع کردم به توضیح دادن راجب ارکان
صورت دایی لحظه به لحظه باتعریفام بیشتر درهم میشد
باتموم شدن حرفم
نفس دیگه ای گرفتمو با کمی خجالت نگاش کردم که گفت
_باورم نمیشه چه بلایی سراون طفل معصوم اوردن
اون زن اسم خودشو گذاشته ادم والا حیونام همچین ظلمی بهم دیگه نمیکنن

 

_متاسفانه هستن همچین ادمایی،حرف من چیز دیگه ای ،ازتون خواهش میکنم سرپرستی اون بچه رو قبول کنید،کافیه شمافقط اسمتون روش باشه بقیه اش بامن هم درمانش هم هزینه هاش 
 

دایی بااخم به سکوت دعوتم کرد

_این چه حرفیه میزنی دختر، قبول میکنم ولی به شرطی که خودم ساپورتش کنم

لبم بعدازمدت ها به لبخندبزرگی بازشد

_مرسی دایی جبران میکنم،فقط یه مدت طولانی باید تحت نظر باشه،درمانش که تموم شد،میسپارمش بهتون،ازالان دنبال کاراش برید بهترهه
 

دایی باشنیدن صدام بلافاصله سرشوبلندکرد
به ثانیه نکشید
لبخندمهمون صورت مهربونش شد
 

_سلام جوجه رنگی دایی،خوش اومدی دختر،میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی برات قربونی میکردیم

بی صدا به لحن دلخورو شوخش خندیدم

_عه دایی اذیت نکن منکه ماهی یه باربهتون سرمیزنم

دایی اومدجلو منو بامحبت کشید توبغلش

_ماهی یه بار برا دل من خیلی کمه جوجه

باصدای خندون زندایی ،بالاخرهه دست از چلوندنم برداشت
 

_محمد دخترمواذیت نکن

دایی منوهمراه خودش رومبل نشوندو درجواب به زنش گفت
 

_چشم خانم شمایه چای به مابدهه مام این وروجکو اذیت نکنیم

_ازدست تومرد،الان میارم

روبه دایی که بامحبت نگام میکرد گفتم
 

_دایی شرمنده من زیاد وقت ندارم مرخصی ساعتی گرفتم ،میشه تواتاقت راجب یه مسئله ای حرف بزنیم