رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

دایی فنجونشو رو میزگذاشتو با اخم گفت
 

_یعنی چی ،کجابری،یه جوری حرف میزنی انگاردیگه قرارنیست ببینیش

 

_دارم میرم ترنتون(ترنتون (Trenton) شهری در ایالات متحده آمریکا است. به طور خاص، ترنتون پایتخت ایالت نیوجرسی است)

هردو ماتشون برد
انتظار همچین حرفی نداشتن
خودمم نداشتم
تموم این تصمیمارو توراه اینجا گرفته بودم
حتی انتقالی که ازش حرف میزدمو پشت تلفن با قادری هماهنگ کردم
بجای تموم کارایی که براش کرده بودم
اونم قول داد،تواین دوروز کارای اونورمو حل کنه
چقد این تصمیم یهویی رو دوس داشتم
چقد به این تنهایی احتیاج داشتم

دایی بود که بعدازدقایق طولانی سکوت سنگین بینمون رو شکوند
_مطمعنی تصمیم درستی گرفتی

 

مستقیم نگاش کردم
 

_بله مطمعنم

 

زن دایی باغم بی مقدمه گفت
 

_توبری سهندم داغون میشه،ملودی اینکارو باهاش نکن دخترم

 

همه از علاقه ی شدید سهند به من باخبر بودن
ولی این اولین باربود،زندایی به این صراحت راجبش حرف میزد
نفسی گرفتم
 

_این برای سهندم خوبه زن دایی،مطمعنم این فاصله به اونم کمک میکنه فراموشم کنه

دایی باغم دستمو تودستش گرفت
 

_اگه مشکلت باباته،من باهاش حرف میزنم میگم دیگه کاری به کارت نداشته باشه،لازم نیست بری

 

لبخندی به مهربونیش زدم
_موضوع بابام نیست،خودم دوس دارم برم،پیشنهادای کاری زیادیو رو رد کردم،اما حالا میخوام قبولش کنم

.....
کلی حرف زدم تا بالاخرهه راضی به رفتنم شدن 
بیشترین دلیل رفتنم ارکان بود
اون باید به نبودن من عادت میکرد
باید رو پای خودش وایمیستاد
وسهند
تاوقتی من اینجابودم،اون حتی حاضرنبود به دخترای دیگه فکرکنه

این بهترین فرصت بود برای اون
...
تقه ای به در اتاقش زدم
جوابی نداد
با یه مکث کوچیک‌ رفتم تو
اتاق غرق در تاریکی بود
دستمو به سمت پریز بردم روشنش کنم که صدای گرفته ارکان به گوشم رسید
_روشن نکن

بی توجه به حرفی که زد
کلیدرو زدمو اتاق کاملا روشن شد
نگاهم بهش افتاد
گوشه ی تخت کزکرده بودوزانو هاشو توبغلش گرفته بود
باچشای ریز شده بخاطر نور زیاد به سمت در چرخید
اومد حرفی بزنه که با دیدن من تو چارچوب درحرفش تودهنش موند
چشاش به انی گرد شد
متعجب صدام زد
_ماماننن

 

دستامو براش بازکردم‌که با یه جهش ازروتخت پایین پریدو به طرفم پاتندکرد
تابهم رسید
باتموم وجود دراغوشش گرفتم
دستاش دورم حلقه شدو صدای ناباورش بیشتر ازقبل قلبموبه درد اورد
_واقعا اومدی دنبالم،فکر ...فکرکردم....ولم کردی

دستمو نوازش وار رو کمرش کشیدم
 

_هیشش،پسرقشنگم،خوبیی
 

_خوبم.. یعنی.. تواومدی خوب شدم

 

لبخندی به زبون بازیش زدمو‌اروم ازش فاصله گرفتم
دستشو تو دستم گرفتمو به سمت تختش رفتیم
بی حرف دنبالم اومدو کنارهم رو تخت نشستیم

دقایق طولانی ساکت بودیم که اروم گفت
 

_مامان حرفی نمیزنی

مات نگام کرد
برق شیطنت چشاش به یکبارهه خاموش شد 
بدون معطلی ازش فاصله گرفتمو از پله ها پایین اومدم
بارسیدن به هال ،دایی رو دیدم که داشت کیف سامسونو پالتشو به زن دایی میداد
بادیدنش نیمچه لبخندی رو لبای خشک شدم نشست

 

_سلام دایی خوبی خسته نباشی

 

دایی باشنیدن صدام نگاهشو از زنش گرفت

 

_عه وروجک داییم که اینجاس خوش اومدی دختر

 

_مرسی

 

هرسه روبه روی Tv ball نشستیم
میگم هرسه چون هنوزسهند نیومده بود پایین 
دایی درحالی که قلوپی از چاییش میخورد گفت
 

_مگر اینکه ارکان اینجا باشه تو یه سربه ما بزنی

 

بااعتراض صداش زدم که کوتاه خندید
 

_چخبر خوبی دختر کارات چطور پیش میرهه

 

با یاد اوری حرفای بابا لبخند از لبام پرکشیدو نفرت مهمون چشام شد
هردو متوجه بودن تا چه حد از بابامتنفرم یا هروقت بحث اون میشد انقد بهم میریختم،ولی تنها خودم بودم که دلیل این نفرتومیدونستم ،دایی خبرنداشت که بخاطر خواهرش بابام چه بلاهایی سرم‌ اورده بود هعیی

مامان با رفتنش باخیانتش چنان داغی رو دل بابا گذاشته بودکه تموم زجرشو من بدبخت به تنهایی متحمل شده بودم

حتی یاداوری اون روزای نحس ،حالمو بد میکرد

هیچکدوم
حرفی نزدن که بایه تک سرفه ریز،گفتم


_بابا قصیه ی ارکان رو فهمیده،صدام زد برم پیشش تا از اصل قضیه خبردارشه

 

دایی جدی نگام کرد


_توچی گفتی بهش

 

_اون‌خودش همچیو میدونست من فقط تایید کردم خبرایی که بهش دادن راسته،همین

زن دایی اینبار مداخله کرد


_ولش کن مادر خودتو ناراحت نکن،کارت چیشد راستی،سهندمیگفت فردا قرارهه برگردی سرکار

 

_دارم انتقالی میگیرم برم یه جای دیگه ،اومدم با ارکان حرفای اخرموبزنم

زن دایی همونطور که رو مبل میشست ادامه داد
_پس چرا این پسرهه نگفت تواومدی،کجارفت اصلا

شونه ای بالاانداختم
_والا نمیدونم

_جایی نرفتم،اینجام

باشنیدن صدای سهند بیخیال نیم نگاهی به طرفش انداختم که درکمال پررویی چشمکی زد
تعجبی نکردم
دیگه این کاراش برام عادی شده بود
زن دایی سری براش تکون داد
اومد حرفی بزنه که نگاهش به لباسام افتاد بادیدن سرو وضع خیسم ،هینی کشید
 

_ای وای مادر توکه خیس ابی،پاشو پاشو لباساتو عوض کن

 

_اما منکه لباس..‌.

 

_حرف نباشه،پرستو خونه نیس برو اتاقش لباساتو عوض کن بیا،بدو دخترم الانه که سرمابخوری

ناچار سری تکون دادموازجام بلندشدم
اومدم ازکنارسهند که کنار راه پله ،دست به سینه وایستاده بود رد شم که زمزمه ی ارومشو شنیدم

_اونقدی که میگفتی بچه نبود،خرنیستم هنوزم میگم یه چیزی بین تو و اون پسره ی احمق هست

 

خونثی نگاش کردم
 

_برام مهم نیس توچی فکرمیکنی،احمقم خودتی

 

بدون اینکه منتظر جوابش باشم
ازپله ها بالا رفتمو خودمو به اتاق پرستو رسوندم
چرا همه گیرداده بودن به رابطه ی منوارکان
هوففف بیخیال بابا ،مهم خودمم که میدونستم چیزی بینمون نیس

وجدانم بهم نهیب زد
عمه ی من بود،پرید ماچش کرد
پلکی زدم
اون بوسه ی احمقانه فقط برای اروم کردن ارکان بودوبس
درسته بعدش تحریک شدم اما من هیچوقت به ارکان به این چشم نگاه نمیکردم
خب منم ادم بودم
هورمونای زنونه ام اون لحظه واکنش نشون دادن
تقصیرمن چیه

چندمین بعد لباسامو با لباسای پرستوعوض کردمواز اتاق بیرون اومدم
همین که دروبستم

سهند جلو روم سبز شد،ترسیده هینی کشیدم
مثل جن میموند این بشر
بادیدن چشای گرد شده امو واکنشم
بی صدا خندید
_نترس منم

 

اخمی کردموباحرص گفتم
 

_اتفاقا چون توبودی ترسیدم،بااین هیکل گنده ات جلو راهو گرفتی که چی،بکش کنار

 

با یه هول کوچیک بهش از کنارش ردشدم
که موچ دستمو بی هوا گرفتوبرم گردوند سمت خودش
 

_د بی لیاقتی دیگه،اصلا میدونی چند نفر واسه همین هیکل جون میدن،میدونی چندتا دختربخاطرمن به جون هم افتادن،اونوقت تو واسه من چصی میایی

 

باتقلا دستشو پس زدم
 

_فکرمیکنی ذره ای برام اهمیت دارهه،نوچ این فیس مثلا جذابو هیکل گنده ات ارزونی همون دخترا،چون تحمل دیدنشم برای من یکی سخته چه برسه بخوام داشته باشمش

باکمی تعلل زنگ درو فشوردم
دروغ چرا یکم استرس داشتم
بعداز یه روز دوری ازش،حالانمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده
دایی دیشب اخروقت از حال گرفته ی ارکان بهم خبرداده بود
اینکه اون حاضرنشده حتی لب به یه چیکه اب بزنه و دائم اسم منو میاورده

 

درباصدای تیکی بازشدو من با یه نفس عمیق واردحیاط شدم
نم نم بارون هر لحظه شدت میگرفت
حتی گلاو درختای باغچه هم از سیلی محکم بارون در امان نبودن چه برسه به من
باقدم های بلند سنگ فرش حیاط رو طی کردموبه در خونه رسیدم 
دستمو بلندکردم تقه ای بهش بزنم که دربی هوا باز شد
برعکس چیزی که انتظار داشتم
سهندجلو روم سبز شد
پوزخندی زدو بایه نگاه به سرتاپای خیسم
ریلکس گفت
_بیا تودخترعمه خیس اب شدی

 

دستمو که روهوا خشک شده بودوبااخم عقب کشیدموبا یه سلام زیر لبی
داخل شدم
ازعمد خودشو عقب نکشیده بود تا موقع رد شدن تن گنده اش به بدنم بخورهه
نهایت سعیموکردم بهش نخورم که اینکارم باعث شد  پوزخندش عمیق تربشه
همین که وارد هال شدم
گرمای دلپزیری تن یخ زده امو گرم کرد
قبل از اینکه رو مبل جابگیرم صدای زندایی رو شنیدم
_سهند مادر کی بود

 

از اشپزخونه بیرون اومدکه نگاهش به من افتاد
لباش به لبخند مهربونی بازشد
_عه ملودی تویی دخترم،خوش اومدی

 

 

_سلام زن دایی خوبی،مرسی

کلافه پشت رل نشستمو درو باحرص کوبیدم
همیشه همین بود
درحد مرگ عصبیم میکرد
قیافه ی نحسش شده بود کابوس شبام
پوف بلندی کشیدم
نه اینجوری نمیشد بااین اعصاب داغون احتمالا یه گندی میزدم
ازماشین پیاده شدموشروع به راه رفتن کردم
انقدی راه رفتم که دیگه جونی توپاهام نبود
 

کنارخیابون که رسیدم

 دستمو واسه اولین تاکسی که دیدم بلندکردم
 منو دید اما واینستادوباسرعت ازبغلم رد شد

لعنت بهت مردک ،
بجهنم 
منتظر بعدی شدم که همزمان
با صدای غرش بلند اسمون نگاهم بی اراده پی اسمون رفت
بادیدن هوای ابری
به شانس گندم لعنت فرستادم
هیچ ماشینی حاضرنبود حتی یه نیم نگاهی این ور بندازهه
قطره های بارون نم نم شروع به باریدن کردن
انگارحال دل اسمونم مثل حال دل من خراب بود
با توقف ماشین زرد رنگ تاکسی
نگاه خیره امو از اسمون گرفتمو بی حرف درب صندلی عقب روبازکردم
جز شالم که یکم نم شده بود،لباسام‌ همه خشک بود
راننده ازتواینه نیم نگاهی به صورتم انداخت
 

_کجابرم خانم

 

_الهیه

نفس عمیقی کشید تا بیشترازاین حرص نخورهه
وگرنه بازم بگا میرفت
هه
البته حتی اگه میمردم عین خیالم نبود

_ارکان فرهمند کیه

 

لحظه ای باشنیدن اسم ارکان ،ابروهام باتعجب بالاپرید
اون ازکجا خبردارشده بود
پس بگو
بخاطر همین یادم افتاده بود
ریلکس لب زدم
_مریضمه

 

اینبار اون بود که با تفریح نگام میکرد

_مریضت ،مطمعنی فقط مریضته

 

اخمی کردم
قاب خونسردیم کم کم داشت ترک برمیداشت
اونم دقیقا همینومیخواست

_منظورت چیه

 

پوزخندی زد
_کی مریضشو میارهه خونش،همه جورهه ام ساپورتش میکنه ازاون بدتر بهش سرویسم میده

 

مکثی کرد
_اون دایی پخمتم که حضانتشو به عهده گرفته،خودش دوتا توله دارهه اون توله سگو میخواست چیکار،بنظرت انقد هالوم که این چرتوپرتا رو باور کنم،،
هاشمی گفت تو ازش خواستی این کارو کنه درسته؟

 

خونثی نگاش کردم
_خب که چی،من اینکارو کردم ارع از داییم من خواستم اینکارو‌کنه،نمیفهمم ربطش به توچیه


 

باخنده وتاسف بازم سری ازروی تاسف تکون داد

_اخ ملودی اخ دخترزبون نفهم من،من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم،من چشم بسته ام میفهمم تو واسه چی اینکار را روکردی

 

 

_واسه چی کردم،خب چرا حرفو میپیچونی بگو واسه چییی کردممم

 

_جریان اون پسرهه رو یادته همون پسره ی تازهه به دوران رسیده رو میگم اسمش چی بود سهیل سپهر عاا  سینا،یادته اون بی همچیزچه بلایی سرت اورد،لج کردی تهشم دیدی ولت کرد رفت با یه مادرقهبه ازدواج کرد،بازم دلت میخواد اون روزارو ببینی؟! ارعععع

 

باداد اخرش

بی اراده ازجاپریدم

با تک تک حرفاش قلبم تیرمیکشید
یاد اوری اون عوضی
سخت ترینو دردناکترین کاردنیابود برام
 

چرا اینکارو باهام میکرد
چرا میخواست انقد درد بکشم
مگه بابام نبود
چرا هربار باحرفاوکاراش عذابم میداد 
 

بغضمو به سختی فرو دادم
_نمیفهمم راجب چی حرف میزنی اما اینو بدون اون 

پسرفقط مریض منه همین

دقیق پنج سال پیش بودکه وقتی ازم خواست برگردم خونه ومن قبول نکردم
اومد به سمتم حمله کنه که از شدت حرصو عصبانیت بی جاش،سکته کردو
فلج شد
کی گفته خدا جای حق نشسته
کی گفته خدا وجود ندارهه
هرکی گفتهه غلط بی جا کردههه
دنیا دار مکافات بود
این مرد
توهمین دنیا قراربود تقاص تموم ظلمایی که درحقم کردهه رو پس بدهع

اومد حرفی بزنه که پیش دستی کردم
 

_ای بابا توکه دیگه نمیتونی منوبزنی دیدی چیشد نوچچ نوچچ دیگه نمیتونی تاحدمرگ بزنیم،ولی خب میتونی به ادمات بگی بجات اینکارو‌کنن

 

صورتش از خشم سرخ شده بود
صدای عربده اشم اصلانترسوندم
بلکه بیشتر باعث تفریحم شد
_خفه شو حروم لقمه تا دهنتو پرخون نکردم،فرقی با مادر جنده ات نداریی

 

خونسرد ازجام بلندشدم
_انگار حرفی واسه گفتن نداری

 

قدمی به سمت در برداشتم که دادزد
_یه قدم دیگه برداری میدم قلم پاهاتو خورد کنن

 

ناخواسته پوزخندتلخی کنج لبم نشست
علاقه ی شدیدی به گریه کردن داشتم
اما قرارنبود چیزی که این لعنتی میخوادو بهش بدم
برگشتم سمتش

_میشنوم
 

مثل همیشه رو ویلچرش نشسته بودو مشغول خوندن کتاب تو دستش بود
یه لحظه خنده ام گرفت
واقعا مسخرهه بود دیدنش تواین وضع
وقتی کسی بویی از ادبو شعور نبردهه چجوری کتاب میخونه
هه
نگاه خیره امو که حس کرد،سرشو بلندکردو بانگاه جدیو سرد همیشگیش بهم چشم دوخت

 

_هنوزم یادنگرفتی به بزرگترت سلام بدی

 

پوزخندی زدمو به تمسخر گفتم 
_سلام عرض شد

 

سری از روی تاسف تکون دادو با اخمای درهم اشاره کرد بشینم رو صندلی مقابلش
بی حرف نشستم 
حوصله ی بحثو جدل نداشتم
_کارداشتی

 

_باید حتماکارت داشته باشم تابه دیدنم بیایی

 

شونه ای بالاانداختم
_خودت چی فکرمیکنی

اخماش بیشتر ازقبل توهم رفت
_هنوزم بی چشمورویی،بعداز یه سال ،فکرمیکردم سرعقل اومده باشی

 

_میبینی که نیومدم،میخوای چیکارکنی بازم بگیریم زیر مشتولگد

بانفرت سرتاپاشو برانداز کردم

_کرییی باتوام

_دستم بندبود،کارداشتی
 

_تاساعت 2 اینجاباش

قطع کرد
این یعنی کارمهمی دارهه وبنده حق اعتراض کردن ندارم 

فقط بلد بود دستوربدهه
هوفف
بازم باید میرفتم به اون خونه ی نفرت انگیز
بازم قراربود بادیدن ریخت نحس مردی که اسم بابا رو به یدک کشیده بود،عذاب بکشم

قهوه سازو زدم برق
فردا قراربود برگردم سرکار
ارکان دیروز بالاخرهه راضی شد با دایی رفت
تنها همدمم تنها کسی که این مدت منبع ارامشم بود رفته بود
بازم برگشته بودم به خونه ی اول
یادمه بعداز رفتنش  چندساعت  زل زدم به یه گوشه و  بی صدا شکستم
چقد به وجودش عادت کرده بودم
انگار سرنوشتم همین بود
تا وابسطه ی یه چیزی میشدم
خدا اونو ازم میگرفت
پوزخند تلخی گوشه ی لبم نشست هه
اینم میگذرهه...

ولی تابگذرهه خار ادم گاییده شدهه

....
نگاه سردمو دورتادور خونه ی منحوس بچگیام گردوندم
لعنت به این خونه بااین دکوراسیون گرون قیمتش
خونه ای که چیزی از کاخ کم نداشت
اما چه فایده که صاحب سنگدلو شیطانی براون حکم فرمایی میکرد

باصدای تک سرفه ی هاشمی،نگاهم معطوفش شد
لبخندی به روم زدو چاپلوسانه گفت
_خوش اومدین خانم جوان،پدرتون منتظرن از این طرف لطفا

 

به انتهای راه رو که به کتابخونه ختم میشد اشارهه کرد
سری تکون دادمو همراهش به اون سمت قدم برداشتم

بعداز طی کردن مسافت اون راه روی طویل به کتابخونه رسیدیم
هاشمی تقه ای به در زد
که صدای سردو خشن بابا بهش اجازه ی ورود صادر کرد
هاشمی داخل شدو منم به دنبالش رفتم تو

ازاتاق بیرون اومدمو درو بهم کوبیدم
خبری ازداییو زن دایی نبود
نفس حبس شده امو باخیال راحت بیرون فرستادم

هوفف رفته بودن
موهامو کلافه چنگ زدمو به اتاقم پناه بردم
بدون لحظه ای صبرکردن خودمو به حموم رسوندم
لباسامو ازتنم کندمو زیر دوش قرارگرفتم
اب رو که بازکردم
تنم از شدت سرماش لرزید
هنوز تو شوک بودم
من چیکارکرده بودم
لعنت بهت ملودی لعنت بهت

چطور تونستی همچین غلطی کنی

لعنتی اون فقط یه پسر17ساله بود که تورو مادرش میدونست

دستموهدایت کردم سمت پایین تنه ام
با لمس کردن بهشتم
بار دیگه خودمو نفرین کردم

باورم نمیشد بعدا ازمدت ها انقد بد تحریک شده بودم

اونم بایه بوسه

 انقدی که
بهشتم خیسو ملتهب شده بود


.....
یک روز بعد

این پنجمین تماس بی پاسخی بودکه از طرف بابا داشتم
ازش متنفربودم
احتمالا مش جعفر گزارش اومدن دایی رو بهش داده بود ومیخواست بفهمه چخبرهه اینجا
کلافه اومدم گوشیو خاموش کنم که دوباره تو دستم لرزید اینبار ستاره بود(مامانم)
باحرص جواب دادم
_چی از جونم میخوایین،نگفتم کاری به کارم نداشته باشین

صدای خونسردش توگوشم پیچید
 

_زبون به دهن بگیر دختر،من کاریت ندارم فرهاد کارت دارهه،گوشیمو سوراخ کرد انقد زنگ زد،ببین چیکارت دارهه

 

پوفی کشیدم
چقد از وجود این زن توزندگیم حالم بهم میخورد
حتی طاقت شنیدن اون لحجه ی المانی مضخرفشو نداشتم

بی حوصله گفتم
_اگه کاری نداری میخوام قطع کنم
 

_زنگ بزن به بابات کارت دارهه
 

_بای

منتظرنموندم بازم ارجیف تحویلم بده
قطع کردم
همون موقع دوبارهه گوشی تو دستم لرزید
بابابود
با انزجار به ناچار ایکون سبز روکشیدم
_الو..بله
 

_کجابودی تخم سگ،صدبار گرفتمت مردی!

صورتم از لحن بدش چین خورد
نمیدونم چرا هنوزم هنوزهه به این بد دهنیو لحن بدش عادت نکرده بودم