رمان درتلاطم تاریکی68

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/30 19:21 · خواندن 1 دقیقه

نفس عمیقی کشید تا بیشترازاین حرص نخورهه
وگرنه بازم بگا میرفت
هه
البته حتی اگه میمردم عین خیالم نبود

_ارکان فرهمند کیه

 

لحظه ای باشنیدن اسم ارکان ،ابروهام باتعجب بالاپرید
اون ازکجا خبردارشده بود
پس بگو
بخاطر همین یادم افتاده بود
ریلکس لب زدم
_مریضمه

 

اینبار اون بود که با تفریح نگام میکرد

_مریضت ،مطمعنی فقط مریضته

 

اخمی کردم
قاب خونسردیم کم کم داشت ترک برمیداشت
اونم دقیقا همینومیخواست

_منظورت چیه

 

پوزخندی زد
_کی مریضشو میارهه خونش،همه جورهه ام ساپورتش میکنه ازاون بدتر بهش سرویسم میده

 

مکثی کرد
_اون دایی پخمتم که حضانتشو به عهده گرفته،خودش دوتا توله دارهه اون توله سگو میخواست چیکار،بنظرت انقد هالوم که این چرتوپرتا رو باور کنم،،
هاشمی گفت تو ازش خواستی این کارو کنه درسته؟

 

خونثی نگاش کردم
_خب که چی،من اینکارو کردم ارع از داییم من خواستم اینکارو‌کنه،نمیفهمم ربطش به توچیه


 

باخنده وتاسف بازم سری ازروی تاسف تکون داد

_اخ ملودی اخ دخترزبون نفهم من،من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم،من چشم بسته ام میفهمم تو واسه چی اینکار را روکردی

 

 

_واسه چی کردم،خب چرا حرفو میپیچونی بگو واسه چییی کردممم

 

_جریان اون پسرهه رو یادته همون پسره ی تازهه به دوران رسیده رو میگم اسمش چی بود سهیل سپهر عاا  سینا،یادته اون بی همچیزچه بلایی سرت اورد،لج کردی تهشم دیدی ولت کرد رفت با یه مادرقهبه ازدواج کرد،بازم دلت میخواد اون روزارو ببینی؟! ارعععع

 

باداد اخرش

بی اراده ازجاپریدم

با تک تک حرفاش قلبم تیرمیکشید
یاد اوری اون عوضی
سخت ترینو دردناکترین کاردنیابود برام
 

چرا اینکارو باهام میکرد
چرا میخواست انقد درد بکشم
مگه بابام نبود
چرا هربار باحرفاوکاراش عذابم میداد 
 

بغضمو به سختی فرو دادم
_نمیفهمم راجب چی حرف میزنی اما اینو بدون اون 

پسرفقط مریض منه همین