رمان درتلاطم تاریکی65

_کرییی باتوام
_دستم بندبود،کارداشتی
_تاساعت 2 اینجاباش
قطع کرد
این یعنی کارمهمی دارهه وبنده حق اعتراض کردن ندارم
فقط بلد بود دستوربدهه
هوفف
بازم باید میرفتم به اون خونه ی نفرت انگیز
بازم قراربود بادیدن ریخت نحس مردی که اسم بابا رو به یدک کشیده بود،عذاب بکشم
قهوه سازو زدم برق
فردا قراربود برگردم سرکار
ارکان دیروز بالاخرهه راضی شد با دایی رفت
تنها همدمم تنها کسی که این مدت منبع ارامشم بود رفته بود
بازم برگشته بودم به خونه ی اول
یادمه بعداز رفتنش چندساعت زل زدم به یه گوشه و بی صدا شکستم
چقد به وجودش عادت کرده بودم
انگار سرنوشتم همین بود
تا وابسطه ی یه چیزی میشدم
خدا اونو ازم میگرفت
پوزخند تلخی گوشه ی لبم نشست هه
اینم میگذرهه...
ولی تابگذرهه خار ادم گاییده شدهه
....
نگاه سردمو دورتادور خونه ی منحوس بچگیام گردوندم
لعنت به این خونه بااین دکوراسیون گرون قیمتش
خونه ای که چیزی از کاخ کم نداشت
اما چه فایده که صاحب سنگدلو شیطانی براون حکم فرمایی میکرد
باصدای تک سرفه ی هاشمی،نگاهم معطوفش شد
لبخندی به روم زدو چاپلوسانه گفت
_خوش اومدین خانم جوان،پدرتون منتظرن از این طرف لطفا
به انتهای راه رو که به کتابخونه ختم میشد اشارهه کرد
سری تکون دادمو همراهش به اون سمت قدم برداشتم
بعداز طی کردن مسافت اون راه روی طویل به کتابخونه رسیدیم
هاشمی تقه ای به در زد
که صدای سردو خشن بابا بهش اجازه ی ورود صادر کرد
هاشمی داخل شدو منم به دنبالش رفتم تو