رمان درتلاطم تاریکی66

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/30 19:13 · خواندن 1 دقیقه

مثل همیشه رو ویلچرش نشسته بودو مشغول خوندن کتاب تو دستش بود
یه لحظه خنده ام گرفت
واقعا مسخرهه بود دیدنش تواین وضع
وقتی کسی بویی از ادبو شعور نبردهه چجوری کتاب میخونه
هه
نگاه خیره امو که حس کرد،سرشو بلندکردو بانگاه جدیو سرد همیشگیش بهم چشم دوخت

 

_هنوزم یادنگرفتی به بزرگترت سلام بدی

 

پوزخندی زدمو به تمسخر گفتم 
_سلام عرض شد

 

سری از روی تاسف تکون دادو با اخمای درهم اشاره کرد بشینم رو صندلی مقابلش
بی حرف نشستم 
حوصله ی بحثو جدل نداشتم
_کارداشتی

 

_باید حتماکارت داشته باشم تابه دیدنم بیایی

 

شونه ای بالاانداختم
_خودت چی فکرمیکنی

اخماش بیشتر ازقبل توهم رفت
_هنوزم بی چشمورویی،بعداز یه سال ،فکرمیکردم سرعقل اومده باشی

 

_میبینی که نیومدم،میخوای چیکارکنی بازم بگیریم زیر مشتولگد

بانفرت سرتاپاشو برانداز کردم