رمان درتلاطم تاریکی69

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/31 12:50 · خواندن 1 دقیقه

کلافه پشت رل نشستمو درو باحرص کوبیدم
همیشه همین بود
درحد مرگ عصبیم میکرد
قیافه ی نحسش شده بود کابوس شبام
پوف بلندی کشیدم
نه اینجوری نمیشد بااین اعصاب داغون احتمالا یه گندی میزدم
ازماشین پیاده شدموشروع به راه رفتن کردم
انقدی راه رفتم که دیگه جونی توپاهام نبود
 

کنارخیابون که رسیدم

 دستمو واسه اولین تاکسی که دیدم بلندکردم
 منو دید اما واینستادوباسرعت ازبغلم رد شد

لعنت بهت مردک ،
بجهنم 
منتظر بعدی شدم که همزمان
با صدای غرش بلند اسمون نگاهم بی اراده پی اسمون رفت
بادیدن هوای ابری
به شانس گندم لعنت فرستادم
هیچ ماشینی حاضرنبود حتی یه نیم نگاهی این ور بندازهه
قطره های بارون نم نم شروع به باریدن کردن
انگارحال دل اسمونم مثل حال دل من خراب بود
با توقف ماشین زرد رنگ تاکسی
نگاه خیره امو از اسمون گرفتمو بی حرف درب صندلی عقب روبازکردم
جز شالم که یکم نم شده بود،لباسام‌ همه خشک بود
راننده ازتواینه نیم نگاهی به صورتم انداخت
 

_کجابرم خانم

 

_الهیه