رمان درتلاطم تاریکی64

ازاتاق بیرون اومدمو درو بهم کوبیدم
خبری ازداییو زن دایی نبود
نفس حبس شده امو باخیال راحت بیرون فرستادم
هوفف رفته بودن
موهامو کلافه چنگ زدمو به اتاقم پناه بردم
بدون لحظه ای صبرکردن خودمو به حموم رسوندم
لباسامو ازتنم کندمو زیر دوش قرارگرفتم
اب رو که بازکردم
تنم از شدت سرماش لرزید
هنوز تو شوک بودم
من چیکارکرده بودم
لعنت بهت ملودی لعنت بهت
چطور تونستی همچین غلطی کنی
لعنتی اون فقط یه پسر17ساله بود که تورو مادرش میدونست
دستموهدایت کردم سمت پایین تنه ام
با لمس کردن بهشتم
بار دیگه خودمو نفرین کردم
باورم نمیشد بعدا ازمدت ها انقد بد تحریک شده بودم
اونم بایه بوسه
انقدی که
بهشتم خیسو ملتهب شده بود
.....
یک روز بعد
این پنجمین تماس بی پاسخی بودکه از طرف بابا داشتم
ازش متنفربودم
احتمالا مش جعفر گزارش اومدن دایی رو بهش داده بود ومیخواست بفهمه چخبرهه اینجا
کلافه اومدم گوشیو خاموش کنم که دوباره تو دستم لرزید اینبار ستاره بود(مامانم)
باحرص جواب دادم
_چی از جونم میخوایین،نگفتم کاری به کارم نداشته باشین
صدای خونسردش توگوشم پیچید
_زبون به دهن بگیر دختر،من کاریت ندارم فرهاد کارت دارهه،گوشیمو سوراخ کرد انقد زنگ زد،ببین چیکارت دارهه
پوفی کشیدم
چقد از وجود این زن توزندگیم حالم بهم میخورد
حتی طاقت شنیدن اون لحجه ی المانی مضخرفشو نداشتم
بی حوصله گفتم
_اگه کاری نداری میخوام قطع کنم
_زنگ بزن به بابات کارت دارهه
_بای
منتظرنموندم بازم ارجیف تحویلم بده
قطع کردم
همون موقع دوبارهه گوشی تو دستم لرزید
بابابود
با انزجار به ناچار ایکون سبز روکشیدم
_الو..بله
_کجابودی تخم سگ،صدبار گرفتمت مردی!
صورتم از لحن بدش چین خورد
نمیدونم چرا هنوزم هنوزهه به این بد دهنیو لحن بدش عادت نکرده بودم