رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

دستمو لای موهای مواجش فرو کردمو اینبار کامل لباشو به کام گرفتم
طولانیو عمیق
دقیق مثل تشنه ای که بعدازمدت ها به اب رسید لباشومیخوردم

ناله ی ارومش بین لبام رهاشد

که اینبار زبونم رو داخل دهنش هل دادمو زبون خیسو داغشو لمس کردم

زبونش رو عمیق مکیدم

لحظه ای مکث کردم

حس میکردم نفس کم اورده ازطرفیم

تموم تنم نبض میزد
گر گرفتی بدنم از یه طرف خیسی پایین تنه ام از طرف دیگه 
منو بیشتروبیشتر به خوردن لباش دعوت میکرد

جوری بهش چسبیده بودم که تقریبا رو پاهاش نشسته بودم
تکونی خوردم تا به بوسه ام پایان بدم که با برخورد عضو سیخ شده اش به باسنم
چشام گردشد
لعنتی

اون..اون تحریک شده بود


داشتم چه غلطی میکردم
سریع لبامو از رو لباش برداشتموخودمو عقب کشیدم
نگاهم که به چشاش افتاد دلم میخواست
زمین دهن بازکنه برم توش
چشاش بی نهایت خمارشده بودو برق عجیبی میزد
از روتخت پایین پریدمو دمپاییامو پوشیده نپوشیده به سمت در پاتندکردم که صداش باعث شد توجام میخکوب شم
_مامان

چشامو با افسوس بستم
حس لجن ترین ادم روی زمینو داشتم
چقد کثیف بودم که با اون باکسی که مثل بچه ی خودم بود
همچین کاری کرده بودم
بدون اینکه برگردم باصدایی که از ته چاه بیرون میومد نالیدم
 

_هراتفاقی الان  افتادتوهمین اتاق می مونه،به هیچکس حتی هانی هیچ حرفی نمیزنی فهمیدی؟

 

صدای ارومش رو شنیدم که درجوابم گفت

_باشه

_کی همچین حرفی زدهه،بعدم من قرارنیست هیچوقت ولت کنم فقط قرارهه بری پیش دایی اینا زندگی کنی،باورکن هرروز بهت سرمیزنم

 

خندید،اونم نه یه خنده ی معمولی بلکه یه خنده ی بلندوعصبی،باتعجب بهش خیره بودم که گفت
 

_بچه گول میزنی...درسته سنم کمه...ولی بچه نیستم...

 

باکلافگی چشاموبازوبسته کردم
دستمو جلوبردمو دستشو تو دستم گرفتم که به ثانیه نکشید
دستمو به عقب هل داد

_برو بیرونننن

مصمم نگاش کردم
_نمیرم

دادزد
_نمیخوام...ببینمتتت

قبل ازاینکه عقلم بهم نهیب بزنهه یا جلومو بگیرهه با یه تصمیم انی
خم شدم سمتشو لبامو رو لبای نیمه بازش گذاشتم
تکون سختی خورد،مثل کسی که بهش شوک وارد کردن
انگار اونم مثل من تو باورش نمیگنجید همچین اتفاقی افتاده باشه
لبام بی حرکت رو لبای درشتوسرخش بود
که باملایمت دستمامو دور گردنش حلقه کردمو خودمو به تن یخ زده اش چسبوندم
کاملابی حرکت بود
لحظه ای چشامو بازکردم که باچشای گرد شده اش مواجه شدم
چشامو دوبارهه بستمو بوسه ی خیسی رو لباش نشوندم
چه مرگم بود
خودمم نمیدونستم
فقط میخواستم اون لحظه ارومش کنم
اماحالا که اروم شده بود

نمیتونستم عقب بکشم

نیروی عجیبی منوبه چشیدن لباش تشویق میکرد
قبل ازاینکه پشیمون شموعقب بکشم
لب بالاشو اروم به دهن گرفتمو‌مک کوچیکی بهش زدم
خدای من طعمش شیرین تر از عسل بود

میدونستم
دارم اشتباه میکنم
متوجهش بودم
اما نمیدونم چرا دوس داشتم به این اشتباه ادامه بدم 

درو اروم بازکردمو داخل شدم

نگاهم اول ازهمه به تختش افتاد
بادیدن جسم مچاله شده اش زیر پتو  قلبم به درداومد
خدایا خودت کمکم کن 
من به اندازه ی کافی قوی نیستم

جلورفتم که صدای گرفته اش رو از زیر پتو شنیدم

_نشنیدی چی گفتم....گفتم  نمیخوام ببینمت

 

بی توجه به حرفی که زد کنارش روتخت نشستم 
دستمو جلو بردمو پتو رو از روش کنارزدم
بادیدن صورت سرخو خیس از اشکش
بغض اینبارباقدرت بیشتری به گلوم فشار اورد

نگاهشو ازم گرفت
که دمپایی هامو دراوردمو خودمو کامل کشیدم روتخت
با نزدیک شدن بهش خودشو عقب کشید
باغم گفتم
_ارکان اینجوری نکن بامن پسرم

 

تویه حرکت یهویی پتوشو پس زدو صاف تو جاش نشست
_چجوری نکنم...هان...چجوری نکنم..داری بیرونم..میکنی...میخوای..برم...عجله...نکن...میرمم

 

باناباوری نگاش کردم
اولین باربود انقد عصبی میدیدمش 
به قدری عصبیوناراحت بودکه اصلا گوش نمیکردببینه چی میگم
بالحن ارومی گفتم
_من معذرت میخوام باید از اولش بهت میگفتم اما نتونستم،،نمیخواستم ازم ناامید بشی،فکرکنی نمیخوامت

 

پلکی زدوعصبی تراز قبل گفت
_مگه..اینجوری نیست...نمیخوایی منودیگه.‌..
 

بی حرف سری تکون دادو مثلا مشغول تماشای کارتون باب اسفنجی شد
خنده امو به سختی کنترل کردم
بچم حالامتوجه ی خیلی چیزا بود
جوری که بیشتر چیزا رو تشخیص میدادو درک میکرد
.......


دوهفته بعد

 

_ارکان..پسرم گوش کن به حرفم

 

_نمیخواممم...برو بیرون

 

_دایی ادم بدی نیست،اون از منم مهربون ترهه زنشم همینطور،چرا الکی خودتومنو ناراحت میکنی

 

عصبی روشو ازم گرفت
 

برای اولین بار دادزد
 

_برو..بیروننن..نمیخوام ببینمتتت


دایی که شاهد مکالممون بود
جلو اومدو منو ازاتاق بیرون اوردودرم پشت سرش بست

بالحن ارومی گفت

 

_دخترم چرا یکم راحتش نمیزاری،بزاریکم تنهاباشه باخودش خلوت کنه تا بتونه موضوع رو هضم کنه

 

_اخه دایی ببین چجوری رفتارمیکنه

 

_اون بچه اس هنوز،توکه بچه نیستی،بعدم بهش حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی،این همه سال بلایی نمونده که سرش نیومده باشه،بعداز اون همه عذاب یکی پیداشدهه که تموم درداشودرمان کردهه بهش محبت کردهه اونو وابسطه ی خودش کردهه،حالا همون شخص بهش بگه بایدازپیشم بری،خودت بودی ناراحت نمیشدی عصبی نمیشدی ؟! 

کلافه بدون جوابی رومبل کنار زن دایی نشستم که بازم  شروع کرد به گلایه کردن

 

_هعی این همه مدت ازمن قایم کردین انقد غریبه بودم انقد منوظالم دونستین فکرکردین قرارهه چیکارکنم مگه میخواستم جلوتونوبگیرم

 

قبل ازاینکه من حرفی بزنم دایی باجدیت گفت
 

_ماه بانو بس کن الان نه جاشه نه وقتش
 

_برای توام متاسفم محمد با دخترت دست به یکی کردین زیر زیرکی کاراتونو کردین،نمیدونم بهتون چی بگم،یعنی انقد منو بچه هام براتون غریبه بودیم

 

خودموجلوکشیدمو دستشوتو دستم گرفتم
 

_زندایی فداتشم این چه حرفیه،مافقط نمیخواستیم تا کاراش حل نشده شمارو درگیر این ماجرا کنیم بعدم پرستو سهند خبردارن ازقضیه

زن دایی با دلخوری گفت
_دیگه بدتر فقط ازمن قایم کردین واقعا واسه همتون....

_بس کن زن نمیبینی حال بچه رو دردت فقط اینه الان ،الان موضوع مهم تری درمیومه،راضی کردن پسرمون ،اون بچه چه بخوای چه نخوایی حالا رسمیو قانونی پسرماست

 

زن دایی سری تکون داد
_میخوام چرا نخوام وقتی خدا این لطفودرحقمون کردهه یه پسر به این دسته گلی نصیبمون کردهه من چرا ناشکری کنم،راضی میشه ایشالا نگران نباشین


 

بی حرف از جام بلندشدم که هردوشون نگاهشون سمت من کشیده شد
دایی زودتر از زنش به حرف اومد
_کجا

_میرم باهاش حرف بزنم

_قرارنبود مگه بهش زنان بدی

 

_دایی نمیتونم دست رو دست بزارم بشینم یه گوشه 

 

دایی باغم نگام کرد

_خیلی خب برو ولی زیاد بهش فشار نیار


 

بی حرف

سری تکون دادمو به سمت اتاق ارکان رفتم
اتاقی که به زودی از وجودخودشو وسایلاش خالی میشد
بغض بدی به گلوم چنگ زد
 خودمو که دیگه نمیتونستم گول بزنم من بدجور به وجوداون وروجک عادت کرده بودم
هر روز صبحمو بادیدن صورت بامزه اش شروع میکردمو هرشبمم با شب بخیر گفتن به اون تموم میشد

 

 

بی حرف چشامو بازکردمو به طرفش برگشتم
قدمی به سمتم برداشت که بی اراده یه قدم به عقب برداشتم
باتعجب نگام کردکه سریع به حرف اومدم
_صبونه حاضرهه بیابریم

اومدم به همون سرعتی که حرف زده بودم ازاتاق بیرون برم که موچ دستمو گرفت

سوالی نگاش کردم که گفت
_مامان...چیزی شده ؟!

سرمو به چپو راست تکون دادمو با لبخند اجباری دستشو که رو موچ دستم بودرو نوازش کردم

_چیزی نیس وروجک بیابریم


لبخند بانمکی زد
_باشه..بریم

*صبونه رو سه نفری با مسخره بازیای هانی خوردیم
چقد خوب بود که ارکان دیگه مثل روزای اول نمیترسیدو حالا حتی با هانیم خو گرفته بود
بعدازصبونه هانی رفت سرکار
منم شروع کردم طبق معمول به عادت این چندوقت ،به درست کردن ناهار
زیر چشمی یه نگاه به هال انداختم
ارکان داشت یکی ازشبکه های ماهواره رونگاه میکرد

بادیدن چیزی که پخش میشد ابروهام بالاپرید
خبببب پسس
ارکان کوچولوئم به جمع پسرای منحرف پیوست
باخنده سری تکون دادم
نمیخواستم جلوشوبگیرم،باید به بلوغ فکری میرسید
باید رابطه بین زنو مرد رو میفهمیدودرک میکرد

چه رابطه ی عافطی چه رابطه ی جنسی
 

قرارنبودکه تاابد یه پسرنوجون بمونه
بالاخرهه که ازدواج میکرد

بادیدن صحنه های بدتری درحال رخ دادن بود ودسته کمی ازفیلمای  پورن نداشت
تعجب کردم
تاحالا ندیده بودم توماهوارهه همچین چیزایی پخش کنه
دیده بودما اما نه دراین حد بی پرده

نگاهمواز ارکان خیره به تلویزیون 
گرفتمو برگشتم به ادامه ی کارم پرداختم
الکیم شده وانمود میکردم
کاردارم،دقایق طولانی خودمو مشغول درست کردن سالادو مرتب کردن کابینتا کردم

اما
صدای بلند اهوناله ی زن داخل فیلم‌ همچنان ادامه داشتو به راحتی به گوش میرسید
نه دیگه باید یه کاری میکردم
 

باید متوجه میشد که درملع عام نباید همچین چیزایی ببینه
سریع به سمت هال رفتمو ازعمد صداش زدم

_ارکانن...

باشنیدن صدام،هول شد
سریع کانالو جابه جاکردو با صورتی که ازشدت خجالتو ترس به سرخی میزد
بهم نگاه کرد،دقیقا مثل پسربچه هایی که مادریا پدرشون موچشو هین کاربد گرفته

 

_بله

اخم مصنوعی رو صورتم نشوندم

_یه صدایی شنیدم،فکرکردم از تلوزیون باشه،چیزی داشتی نگاه میکردی؟

هول زده،سرشو به چپو راست تکون داد
_نه..نه..من چیزی نشنیدم... داشتم کارتون...میدیدم..

به ظاهر حرفشو قبول کردم

_باشه،ناهارحاضرهه گرسنه ات شدبگو

هول زده گفت

_کی اومدی..تو

از اینکه متوجه این چیزا میشدوحتی خجالت میکشید
خوشحال بودم
باخنده پشتمو بهش کردم

_خیلی خب من نگات نمیکنم برو لباساتوبپوش

_برنگردی

_خیالت راحت

نمیدونم چرا انقد ازم خجالت میکشید انگار نه انگارکه همین چندوقت میبردمش حمومو کل بدنش رو از بربودم
ناخداکاه نگاه سرکشوکنجکاوم به سمت اینه ی روبه روم کشیده شد
تصویرارکان ازتواینه به راحتی قابل دیدن بود 
لباسی ازتو کمد دراوردوشروع به بازکردن حوله ی دورش کرد
بادیدن بدن برهنه اش
چیزی تودلم تکون خورد
اولین بارنبود میدیدمش
اما
به طرز باور نکردنی
اندامش مردونه شده بود
نگاهم اینباربه سمت عضوش کشیده شد
لعنتی
چه مرگم بود
قبل ازاینکه نگاه سرکشم روش طولانی بشه
سریع چشامو بستم
خاک توسرت ملودی داری چه غلطی میکنی
نفسموبا کلافگی بیرون دادم

_مامان...برگردتموم..شد
 

_هوشع چخبرته اول صبحی

باشیطنت ابرویی بالا انداختو به لباسای کجو کوله ام اشاره کرد
_بااین لباسا خوابیدی

اخمی کردم
_هانی جان جدت باز شر نگو بیا تو سرصدام نکن همسایه ها خوابن


خودشو کشیدتو وسری از روی تاسف برام تکون داد
 

_هوشو حواس برات نمونده که،مگه توی نفله  قرارنبود دیشب به من زنگ بزنی

بی حوصله به سمت اشپزخونه رفتمو قهوه سازو زدم برق

_صبونه خوردی

اومدپشت میزنشستو با یه چشم غره توپ گفت
 

_صبونه موبونه نمیخوام بگو ببینم چخبرشد،اون پسردایی دیوونه ات که بلایی سرت نیاورد

 

بیخیال مشغول چیدن میز صبحونه شدم
_کاری نکرد،به نظرت جرعت میکنه باوجود باباودایی بخواد غلطی کنه

 

_خداشانس بدهه بخدا هرکی بودباکله بله روبهش میگفت،پسر به این خوبی ،،عاشقت نیس که هست پولدار نیس که هست خوشتیپ نیس که هست دکتر نیس که هست...

پریدم وسط نطق کردنش

_ببند هانی خیلی دوس داری برو خودت زنش شو

_ایش همینم مونده عشقمو ول کنم برم بااون روانی ازدواج کنم مگه مغذ خرخوردم

 

عاقل اندر سفیه نگاش کردم که خودشم فهمیدچی گفته

لبخند دندون نمایی زدو دهنشو بست
منم بعداز ریختن  قهوه وچایی وشیر
بی حرف به سمت اتاق ارکان رفتم
درو بدون زدن بازکردم
که ارکان رو حوله پیچ وسط اتاق دیدم
باچشای گردشده نگاش کردم
خیلی وقت بود
بدنشو بدون لباس ندیده بودم
اب رفته بود زیرپوستش انگار
دیگه خبری از اون بدن لاغرو نحیف نبود
تک سرفه ای کردمو داخل شدم که متوجه ورودم شد
درکمال تعجب تیشرتی که دستش بود رو جلو بدنش گرفت

سری براش تکون دادمو به سمت در حرکت کردم
طبق معمول درساختمون بازبود

با یه هل کوچیک وارد شدم

باقدم های بلندبه سمت اسانسور رفتم

خداروشکر مش جعفر  درحال چرت زدن بود  وگرنه گزارش دیر اومدنمو به بابا میداد

خوبه باز جریان ارکان رو به بابا خبرنداده ،اصلا حوصله ی دعوا و جروبحث با  بابا رو نداشتم


به سمت واحدم رفتم
کلیدو تو درچرخوندم
قفل نبودچرا
با یاداوری عجله ای که موقع رفتن داشتم
ضربه ای به پیشونیم زدم
پوفف گندش بزنن درو قفل نکرده بود
با فکربه ارکان
دلم هری ریخت
ترسو وحشت به انی تموم تنم رو لرزوند
خدایا نکنه رفته باشه
ازمم ناراحت بود
خدا خدا میکردم
ازاتاق بیرون نیومده باشه
بانهایت سرعت داخل شدمو درو بستم
بانگاه دقیقی نگاهمودور تادور خونه گردوندم
نبود
تو دلم به خودم امید میدادم که حتما تو اتاقشه
باقدم های نامطمعنو ارومی به سمت اتاقش رفتم
درو باکمی تردید بازکردم
نگاهم اول ازهمه به تخت کشیده شد
باندیدنش رو تخت
حس کردم قلبم نزد

نه نه نه نمیتونه رفته باشه
بادلهرهه نگاهمو تو تاریکی اتاق گردوندم
که یه لحظه چشمم به گوشه ی دیوار دقیق کنار قفسه ی کتابا افتاد
اونجا بود
دقیق مثل بچه ها جنین وار توخودش جمع شده بودو چشای بسته اشو نفسای منظمش نشون از خواب عمیقش میداد
دلم بادیدنش تواون وضع ریش ریش شد
چرا انقد مظلوم بود
پتوی رو تختو برداشتم به سمتش رفتم
زانو زدم روزمین کنارش
پتو رو اروم رو تن یخ زده اش کشیدم
که تکونی خورد
تابیام عقب بکشم چشاشو بازکرد
نگاه گیجو خوابالودشوبهم دوخت
یکم پلک زد
انگار باور نمیکرد کنارش باشم
نیمخیزشد
با تعجب صدام زد
_مامان

دلم از لحن مظلومش ضعف رفت
به سختی بغضمو فرو دادم

_جانم پسرم

_اومدی

خودمو جلو کشیدموتن یخ زده اشو توبغلم کشیدم

-ارعه دورت بگردم اومدم

محکم دستاشو دورم حلقه کرد
باصدایی که به وضوح میلرزید گفت
_فکرکردم...ولم..کردی

 

اوفف ملودی نفهم ببین چیکارکردی که همچین فکری به سرش خطور کردهه

بالحن ارومومطمعنی گفتم

_نه فداتشم مگه میشه ولت کنم بیرون کارداشتم مجبورشدم برم

 

مکثی کردمو خیره به صورت بانمکش ادامه دادم

_پسرم چرا اینجا خوابیدی 

_نشستم..تابیایی..که..خوابم..برد

دستمو نوازش وار رو موهای فرفریش کشیدم

_بیا بریم روتخت

_باشه

ازجام بلندشدم که اونم ازروزمین بلندشد
نشستم روتختو به تاج تخت تکیه دادم
گیج نگام میکرد
انگار انتظار نداشت بمونم
بالبخندمهربونی دستامو ازهم بازکردم

_بدو بیا بغل مامان

لبخندبزرگی رولباس نقش بست که چال گونه اش نمایان شد
چقد دلم برای بوسیدن اون چال گونه ضعف میرفت
اومد روتختو بی معطلی تو بغلم فرو رفت
سرشو رو سینه ام گذاشتو درازکشید
دستمو دورش حلقه کردم
اوایل خیلی  اینجوری خوابونده بودمشوبراش لالایی میخوندم
حتی میشه گفت ازوقتی براش لالایی خونده بودم
خیلی ارومترشده بودو‌جوری که دوز قرصای ارامبخششو کم کرده بودم 
چقد خوشحال بودم که هم عفونتش هم زخمای بدنوکبودیاش
خوب شده بود

باصدازدنش از فکربیرون اومدم

_مامان...

_جانم

_لالایی

خنده ی ارومم باعث شد بیشتر ازقبل سرش رو به سینه ام بچسبونه
باکمی مکث شروع کردم به خوندن لالایی ترکیم،عاشق این لالایی بودم یادمه اولین بار وقتی چهارسالم بودمامانم برام خوندتش:

لای لای  آهو گؤز بالام
لای لای شیرین سؤز بالام
گؤزَل لیکده دونیادا
تکدی منیم اؤز بالام
لالاییْ نام  اؤز بالام
قاشی قارا گؤز بالام
دیلین بالدان شیرین دیر
دوداغیْندا سؤز بالام
لایْ لایْ  دیلین دوز بالام
دیل آچ گینان تئز بالام
من اوتوروم سن دانیْش
شیرین شیرین سؤز بالام
لای لای بالام گوُل بالام
من سَنَه قوربان بالام
قان ائیلَه مَه کؤنلوُموُ
گَل مَنَه بیر گوُل بالام
لای لاییْ نام گوُل بالام
تئل لَری سوُنبوُل بالام
کَپَنَک دَن سئرچَه دَن
یوخوسو یوُنگوُل بالام

 

حیف که این موقع شب تاکسی گیرنمیومد وگرنه خودشم میکشت کوتاه نمیومدم

دقایق طولانی هردو ساکت بودیم
که با لحن ارومو بچه خرکنی گفت
_خب خانم دکتر من کی میتونم داداشمو ببینم

 

تمسخر صداش بدجور رومخم بود
با لحن حرص دراری جواب دادم
_وقت گل نی

 

تک خنده ای کرد
_پسرهه دیر یا زود میاد خونمون،بالاخرهه که میبینمش

_اسم دارهه

اخمی کرد
_معلومه حسابی تو دلت جاباز کردهه کنجکاوم زودتر ببینمش این شازده رو

 

_اون پسرو مثل بچه ی خودم دوس دارم پس سعی نکن حرف چرتی بزنی یا افکارمضخرفتو تو سر داییو زن داییم فرو کنی

 

درکمال تعجب خندید
_شت خخ احمقی یا منو احمق گیراوردی،اون پسرهه ۱۷سالشه ،بابچه طرفی مگه

 

ریلکس خیره به روبه رو گفتم
_لزومی نمیبینم خودمو توجیح کنم

ساکت شد
نه دیگه اون حرفی زد
نه من
بالاخره رسیدیم
جلوی ساختمون ماشین رو نگه داشت
بی حرف پیاده شدم
داشتم درو میبستم که گفت
_مراقب خودت باش
 

باقدم های بلند از ماشین دور شدم

-ملودی
 

_کجا
 

_برگرد توماشین
 

_باتوام نصفه شبی منو روانی نکن

 

بیخیال صدا زدناش دستمو برای گرفتن ماشین بلندکردم که خودشو بهم رسوندوموچ دستمو محکم گرفت
_زبون خوش حالیت نیس نه

 

دندون قرچه ای کردم
_سهند تا نزدم تو دهنت گمشو برو

_خیلی خب تند رفتم قبول،بیا برسونمت

-لازم نکرده


دست انداخت زیر زانو هاموکمرمو تا بفهمم چخبرشده از رو زمین کنده شدم
جیغ بلندم سکوت خیابون رو شکوند
با چشای گرد شده مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
_داری چه غلطی میکنی بزارم زمین

نیشخندی زد
_وقتی زبون خوش حالیت نیس باید عواقبشم بپذیری دخترعمه ی عزیزم

بانفرتو حرص تو چشای شیفتش خیره شدم 
-ازت متنفرم

_مهم نیس

به سمت ماشین حرکت کردو
بایه دست درشاگردو بازکردو نشوندم رو صندلی
درو بستو خودشم پشت رل نشست
بایه نگاه طولانی به نیم رخم ماشینوروشن کردو حرکت کرد