رمان درتلاطم تاریکی54

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/20 10:13 · خواندن 1 دقیقه

باقدم های بلند از ماشین دور شدم

-ملودی
 

_کجا
 

_برگرد توماشین
 

_باتوام نصفه شبی منو روانی نکن

 

بیخیال صدا زدناش دستمو برای گرفتن ماشین بلندکردم که خودشو بهم رسوندوموچ دستمو محکم گرفت
_زبون خوش حالیت نیس نه

 

دندون قرچه ای کردم
_سهند تا نزدم تو دهنت گمشو برو

_خیلی خب تند رفتم قبول،بیا برسونمت

-لازم نکرده


دست انداخت زیر زانو هاموکمرمو تا بفهمم چخبرشده از رو زمین کنده شدم
جیغ بلندم سکوت خیابون رو شکوند
با چشای گرد شده مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
_داری چه غلطی میکنی بزارم زمین

نیشخندی زد
_وقتی زبون خوش حالیت نیس باید عواقبشم بپذیری دخترعمه ی عزیزم

بانفرتو حرص تو چشای شیفتش خیره شدم 
-ازت متنفرم

_مهم نیس

به سمت ماشین حرکت کردو
بایه دست درشاگردو بازکردو نشوندم رو صندلی
درو بستو خودشم پشت رل نشست
بایه نگاه طولانی به نیم رخم ماشینوروشن کردو حرکت کرد