رمان درتلاطم تاریکی54

باقدم های بلند از ماشین دور شدم
-ملودی
_کجا
_برگرد توماشین
_باتوام نصفه شبی منو روانی نکن
بیخیال صدا زدناش دستمو برای گرفتن ماشین بلندکردم که خودشو بهم رسوندوموچ دستمو محکم گرفت
_زبون خوش حالیت نیس نه
دندون قرچه ای کردم
_سهند تا نزدم تو دهنت گمشو برو
_خیلی خب تند رفتم قبول،بیا برسونمت
-لازم نکرده
دست انداخت زیر زانو هاموکمرمو تا بفهمم چخبرشده از رو زمین کنده شدم
جیغ بلندم سکوت خیابون رو شکوند
با چشای گرد شده مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
_داری چه غلطی میکنی بزارم زمین
نیشخندی زد
_وقتی زبون خوش حالیت نیس باید عواقبشم بپذیری دخترعمه ی عزیزم
بانفرتو حرص تو چشای شیفتش خیره شدم
-ازت متنفرم
_مهم نیس
به سمت ماشین حرکت کردو
بایه دست درشاگردو بازکردو نشوندم رو صندلی
درو بستو خودشم پشت رل نشست
بایه نگاه طولانی به نیم رخم ماشینوروشن کردو حرکت کرد