رمان درتلاطم تاریکی57

_هوشع چخبرته اول صبحی
باشیطنت ابرویی بالا انداختو به لباسای کجو کوله ام اشاره کرد
_بااین لباسا خوابیدی
اخمی کردم
_هانی جان جدت باز شر نگو بیا تو سرصدام نکن همسایه ها خوابن
خودشو کشیدتو وسری از روی تاسف برام تکون داد
_هوشو حواس برات نمونده که،مگه توی نفله قرارنبود دیشب به من زنگ بزنی
بی حوصله به سمت اشپزخونه رفتمو قهوه سازو زدم برق
_صبونه خوردی
اومدپشت میزنشستو با یه چشم غره توپ گفت
_صبونه موبونه نمیخوام بگو ببینم چخبرشد،اون پسردایی دیوونه ات که بلایی سرت نیاورد
بیخیال مشغول چیدن میز صبحونه شدم
_کاری نکرد،به نظرت جرعت میکنه باوجود باباودایی بخواد غلطی کنه
_خداشانس بدهه بخدا هرکی بودباکله بله روبهش میگفت،پسر به این خوبی ،،عاشقت نیس که هست پولدار نیس که هست خوشتیپ نیس که هست دکتر نیس که هست...
پریدم وسط نطق کردنش
_ببند هانی خیلی دوس داری برو خودت زنش شو
_ایش همینم مونده عشقمو ول کنم برم بااون روانی ازدواج کنم مگه مغذ خرخوردم
عاقل اندر سفیه نگاش کردم که خودشم فهمیدچی گفته
لبخند دندون نمایی زدو دهنشو بست
منم بعداز ریختن قهوه وچایی وشیر
بی حرف به سمت اتاق ارکان رفتم
درو بدون زدن بازکردم
که ارکان رو حوله پیچ وسط اتاق دیدم
باچشای گردشده نگاش کردم
خیلی وقت بود
بدنشو بدون لباس ندیده بودم
اب رفته بود زیرپوستش انگار
دیگه خبری از اون بدن لاغرو نحیف نبود
تک سرفه ای کردمو داخل شدم که متوجه ورودم شد
درکمال تعجب تیشرتی که دستش بود رو جلو بدنش گرفت