رمان درتلاطم تاریکی62

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/22 14:10 · خواندن 1 دقیقه

_کی همچین حرفی زدهه،بعدم من قرارنیست هیچوقت ولت کنم فقط قرارهه بری پیش دایی اینا زندگی کنی،باورکن هرروز بهت سرمیزنم

 

خندید،اونم نه یه خنده ی معمولی بلکه یه خنده ی بلندوعصبی،باتعجب بهش خیره بودم که گفت
 

_بچه گول میزنی...درسته سنم کمه...ولی بچه نیستم...

 

باکلافگی چشاموبازوبسته کردم
دستمو جلوبردمو دستشو تو دستم گرفتم که به ثانیه نکشید
دستمو به عقب هل داد

_برو بیرونننن

مصمم نگاش کردم
_نمیرم

دادزد
_نمیخوام...ببینمتتت

قبل ازاینکه عقلم بهم نهیب بزنهه یا جلومو بگیرهه با یه تصمیم انی
خم شدم سمتشو لبامو رو لبای نیمه بازش گذاشتم
تکون سختی خورد،مثل کسی که بهش شوک وارد کردن
انگار اونم مثل من تو باورش نمیگنجید همچین اتفاقی افتاده باشه
لبام بی حرکت رو لبای درشتوسرخش بود
که باملایمت دستمامو دور گردنش حلقه کردمو خودمو به تن یخ زده اش چسبوندم
کاملابی حرکت بود
لحظه ای چشامو بازکردم که باچشای گرد شده اش مواجه شدم
چشامو دوبارهه بستمو بوسه ی خیسی رو لباش نشوندم
چه مرگم بود
خودمم نمیدونستم
فقط میخواستم اون لحظه ارومش کنم
اماحالا که اروم شده بود

نمیتونستم عقب بکشم

نیروی عجیبی منوبه چشیدن لباش تشویق میکرد
قبل ازاینکه پشیمون شموعقب بکشم
لب بالاشو اروم به دهن گرفتمو‌مک کوچیکی بهش زدم
خدای من طعمش شیرین تر از عسل بود

میدونستم
دارم اشتباه میکنم
متوجهش بودم
اما نمیدونم چرا دوس داشتم به این اشتباه ادامه بدم