رمان درتلاطم تاریکی58

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/21 11:04 · خواندن 1 دقیقه

هول زده گفت

_کی اومدی..تو

از اینکه متوجه این چیزا میشدوحتی خجالت میکشید
خوشحال بودم
باخنده پشتمو بهش کردم

_خیلی خب من نگات نمیکنم برو لباساتوبپوش

_برنگردی

_خیالت راحت

نمیدونم چرا انقد ازم خجالت میکشید انگار نه انگارکه همین چندوقت میبردمش حمومو کل بدنش رو از بربودم
ناخداکاه نگاه سرکشوکنجکاوم به سمت اینه ی روبه روم کشیده شد
تصویرارکان ازتواینه به راحتی قابل دیدن بود 
لباسی ازتو کمد دراوردوشروع به بازکردن حوله ی دورش کرد
بادیدن بدن برهنه اش
چیزی تودلم تکون خورد
اولین بارنبود میدیدمش
اما
به طرز باور نکردنی
اندامش مردونه شده بود
نگاهم اینباربه سمت عضوش کشیده شد
لعنتی
چه مرگم بود
قبل ازاینکه نگاه سرکشم روش طولانی بشه
سریع چشامو بستم
خاک توسرت ملودی داری چه غلطی میکنی
نفسموبا کلافگی بیرون دادم

_مامان...برگردتموم..شد