رمان درتلاطم تاریکی60

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/21 11:25 · خواندن 2 دقیقه

بی حرف سری تکون دادو مثلا مشغول تماشای کارتون باب اسفنجی شد
خنده امو به سختی کنترل کردم
بچم حالامتوجه ی خیلی چیزا بود
جوری که بیشتر چیزا رو تشخیص میدادو درک میکرد
.......


دوهفته بعد

 

_ارکان..پسرم گوش کن به حرفم

 

_نمیخواممم...برو بیرون

 

_دایی ادم بدی نیست،اون از منم مهربون ترهه زنشم همینطور،چرا الکی خودتومنو ناراحت میکنی

 

عصبی روشو ازم گرفت
 

برای اولین بار دادزد
 

_برو..بیروننن..نمیخوام ببینمتتت


دایی که شاهد مکالممون بود
جلو اومدو منو ازاتاق بیرون اوردودرم پشت سرش بست

بالحن ارومی گفت

 

_دخترم چرا یکم راحتش نمیزاری،بزاریکم تنهاباشه باخودش خلوت کنه تا بتونه موضوع رو هضم کنه

 

_اخه دایی ببین چجوری رفتارمیکنه

 

_اون بچه اس هنوز،توکه بچه نیستی،بعدم بهش حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی،این همه سال بلایی نمونده که سرش نیومده باشه،بعداز اون همه عذاب یکی پیداشدهه که تموم درداشودرمان کردهه بهش محبت کردهه اونو وابسطه ی خودش کردهه،حالا همون شخص بهش بگه بایدازپیشم بری،خودت بودی ناراحت نمیشدی عصبی نمیشدی ؟! 

کلافه بدون جوابی رومبل کنار زن دایی نشستم که بازم  شروع کرد به گلایه کردن

 

_هعی این همه مدت ازمن قایم کردین انقد غریبه بودم انقد منوظالم دونستین فکرکردین قرارهه چیکارکنم مگه میخواستم جلوتونوبگیرم

 

قبل ازاینکه من حرفی بزنم دایی باجدیت گفت
 

_ماه بانو بس کن الان نه جاشه نه وقتش
 

_برای توام متاسفم محمد با دخترت دست به یکی کردین زیر زیرکی کاراتونو کردین،نمیدونم بهتون چی بگم،یعنی انقد منو بچه هام براتون غریبه بودیم

 

خودموجلوکشیدمو دستشوتو دستم گرفتم
 

_زندایی فداتشم این چه حرفیه،مافقط نمیخواستیم تا کاراش حل نشده شمارو درگیر این ماجرا کنیم بعدم پرستو سهند خبردارن ازقضیه

زن دایی با دلخوری گفت
_دیگه بدتر فقط ازمن قایم کردین واقعا واسه همتون....

_بس کن زن نمیبینی حال بچه رو دردت فقط اینه الان ،الان موضوع مهم تری درمیومه،راضی کردن پسرمون ،اون بچه چه بخوای چه نخوایی حالا رسمیو قانونی پسرماست

 

زن دایی سری تکون داد
_میخوام چرا نخوام وقتی خدا این لطفودرحقمون کردهه یه پسر به این دسته گلی نصیبمون کردهه من چرا ناشکری کنم،راضی میشه ایشالا نگران نباشین


 

بی حرف از جام بلندشدم که هردوشون نگاهشون سمت من کشیده شد
دایی زودتر از زنش به حرف اومد
_کجا

_میرم باهاش حرف بزنم

_قرارنبود مگه بهش زنان بدی

 

_دایی نمیتونم دست رو دست بزارم بشینم یه گوشه 

 

دایی باغم نگام کرد

_خیلی خب برو ولی زیاد بهش فشار نیار


 

بی حرف

سری تکون دادمو به سمت اتاق ارکان رفتم
اتاقی که به زودی از وجودخودشو وسایلاش خالی میشد
بغض بدی به گلوم چنگ زد
 خودمو که دیگه نمیتونستم گول بزنم من بدجور به وجوداون وروجک عادت کرده بودم
هر روز صبحمو بادیدن صورت بامزه اش شروع میکردمو هرشبمم با شب بخیر گفتن به اون تموم میشد