رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

درماشینو بازکردمو رو صندلی شاگرد نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد
باهین بلندی درو بستم

_چه مرگته بزار دروببندم بعد

 

بی توجه به حرفم سرعت ماشین رو زیاد کرد
جوری میروند که صدای بوق و اعتراض همه رو دراورده بود

 

_سهند باتوام کریییی میخوای به کشتنمون بدییی

 

_خفه شوخب،ببرصداتو تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم

 

چشام ازاین گردتر نمیشد
چه مرگش بود
اولین باربود اینجوری عصبی میدیدمش
ناخداگاه سکوت کردم
اگه انقد دیوونه نشده بود که یدونه میزدم تودهنش تا الکی زر زر نکنه
ولی خب
بحث زندگیم بود
نمیخواستم بخاطر این احمق جونمو از دست بدم

نمیدونم چقد گذشت یه ساعت یا دوساعت که داشتم ازشیشه بیرونو نکاه میکردم که ماشین با ترمز شدیدی کنار جاده وایستاد
جوری ترمزکرده بودکه صدای جیغ لاستیکاهنوز تو مغذم بود

شاکی برگشتم سمتش حرف درشتی بارش کنم که
به حرف اومد
 

_از کی پیشته

 

نفهمیدم
چی گفت
نگاه گیجمو که دید
 

با حرص گفت
 

_میگم از کی اون لعنتیو تو خونت قایم کردی

 

ابروهام باتموم شدن حرفش بالاپرید
پوفف پس فهمیده بود
خونسردنگاهموازش گرفتم
 

_کی بهت خبرداد

 

با دادی که زد ناخداگاه از ترس تو صندلیم پریدم

 

_الان دردت اینه کی بهم راپرتتو دادهه ارعه

 

مکثی کردو با صدای ارومتری ادامه داد
 

_ازکی انقد هرزهه شدی ملودی هوم 

 

به انی شعله های خشم تو سرم روشن شد
باصدای کنترل شده ای گفتم
 

_حرف دهنتو بفهم عوضی،حق نداری هرکوفتی به ذهن خرابت میادوبه زبون بیاری

 

بایه حرکت یهویی بازومو چنگ زدو برم گردوند  سمت خودش
انگار عادتش شده بود این حرکت
باحرص اشکاری زل زد توچشای پراز خشمم

 

_من اشتباه میکنم ملو،هوم اگه اشتباه میکنم خب تو بگو اصل قضیه چیه،چرا سه ماه تموم داری ازم فرارمیکنی ،نه سرکارمیبینمت نه توخونمون،چرا اون پسرهه رو بردی پیش خودت،د همه ی اینا توضیح دارهه،ندارههع؟؟؟؟!!!!!

 

سعی کردم اروم باشم
با عصبانیت چیزی درست نمیشد
 

_احمقی سهند خیلیم احمقی،اونی که بهت خبردادهه بهت نگفت دلیل کارمو هان سهند نگفت چرانرفتم سرکار نگفت چرا اون پسرو بردم خونه ام نگفت چرا به تو خبرندادم !

 

_کسی به من حرفی نزد وقتی به بابا زنگ زده بودی صداشو شنیدم،سرپرستی اون پسره ی بی خانمان رو قرارهه بابا به عهده بگیرهه، تااینجاش فهمیدم که تواینو ازبابا خواستی،دنبال دلیلش بودم بخاطر همین رفتم سراغ هانا،دوست اسکلتم همچیو لو داد

 

نفسی گرفتم

_نمیدونم چی شنیدی چی میدونی برامم مهم نیست چی فکرمیکنی اما فقط واسه اینکه باز دیوونه بازی درنیاری بهت میگم،ارکان مریضمه همونی که هردو دیدیمش همونی که تو گفتی فرقی با حیوونا ندارهه،ارعه بردمش خونه ام تا درمانش کنم،درست شنیدی من از دایی خواستم سرپرستی ارکان رو به عهده بگیرهه

پوزخندی صدا داری زد
 

_به همین راحتی ،هه منم باورکردم روپیشونی من چیزی نوشته؟! باورکنم محض رضای خدا اینکارو کردی؟

شونه ای بالاانداختم
 

_ذره ای برام مهم نیس باورکنی یانه،فقط کاری به کارمن نداشته باش

 

به دنباله ی حرفم دستشو محکم از رو بازوم پس زدمم ازماشین پیاده شدم
 

انقدجدی  حرف  زد که شکی نداشتم کاری که گفته رو نکنم 
گفته اشو عملی میکنه
بالحن ارومی گفتم
_برو توماشین تابیام

سری تکون دادو دستمو رهاکرد
دقایقی بعد
جمعیت مریضای فضول پراکنده شده بودن
هانی بانگرانی گفت
_باهاش جایی نریا این بشر دیوونه اس،میترسم یه بلایی سرت بیارهه

لبخندی به روش زدمو با شرمندگی گفتم
_ببخش کل مطبو نابودکرد،فردا با یه تأسیساتی حرف میزنم بیاد همچیو ردیف کنه

اخمی کرد
_من چی میگم توچی میگی،گوربابای اینجا اگه بلایی سرتوبیاد من چیکارکنم

لبخندم عمق گرفت
_نگران نباش،هیچ غلطی نمیتونه کنه،من برم تا دوبارهه نزده به سرش


_بهم زنگ بزن

سری تکون دادم وباقدم هابلنداز اتاق بیرون زدم
پله هارو باهموم سرعت که اومده بودم باهمون سرعتم پایین اومدم
ازساختمون که بیرون اومدم ماشین سهندو از دور دیدم

هنگ کردم
تموم صندلیا وارونه شده بودو جمعیت زیادی دور اتاق هانی جمع شده بودن
باقلبی که ازنگرانی رو دور تند افتاده بود
به سختی جمعیت رو پس زدم
_خانم یه لحظه
_اقا یکم اون ور تروایساخب

خودمو از جمعیت بیرون کشیدم
وداخل اتاق هانی شدم 
بادیدن سهند اونجابیشتراز اتاق بهم ریخته و دفترو دستک پخشوپلا شده رو زمین تعجب کردم
باچشای گردشده نگاهم بین سهندو هانی در گردش بود 
_اینجا چخبرههه

هردو باشنیدن صدام به طرفم چرخیدن
صورت هردو از عصبانیت سرخ شده بودو دقیقا شبیه گاوای وحشی اماده به حمله بهم بودن
هانی زودتر به حرف اومد

-به این پسردایی عوضیت بگو برهه یه جاخودشو بستری کنه،من امین ابادو پیشنهاد میکنم،عاا یادم نبود اونجا کارمیکنین،ملو بگو براش یه تخت خالی کنن

سهند عصبی غرید
_ببین عنتر خانم نزار کاریو که نمیخوامو بکنم،به اندازه ی کافی رو مخم رفتی


_مثلا میخوای چه غلطی کنی روانی

سهند به طرفش خیز برداشت  که بلند داد زدم

_بس کنید،باهردوتونم

سهند نگاه پرخشمشو از هانی گرفتو به من دوخت

_ملودی خانم چه عجب ماچشممون به جمال شما روشن شد،میگفتین ما میومدیم شماچرا زحمت کشیدین

بی توجه به لحن عصبیو پرطعنه اش گفتم
_سهند اینحا چه غلطی میکنی،هانی اینجا چخبرهه

هانی اومد حرفی بزنه که سهند به طرفم پاتندکردو تابه خودم بیام بازوم اسیر دست بزرگش شد
_بنظرم بیشتر ازاین صبرمنوامتحان نکن،راه بیوافت تا اینجارو رو سرجفتتون خراب نکردم

هانی مثل جت پرید سمتمونو دستمو محکم گرفت
_هی عوضی دستتو از رو دست رفیقم بردار،مگه بی صاحاب گیراوردی

سهند دندون قرچه ای کردو روبه من گفت
_اینو لال کن خودتم تادویقه دیگه جلو درباش تا اینجارو بگا ندادم 
 

نگران پرسیدم
_کی ؟چیشده؟!
 

_نمیتونم حرف بزنم زودبیا...

صدای بوقای متعدد نشون از قطع شدن تماس میداد
نکنه بلایی سرش اومده بود
دلشوره ی بدی به جونم افتاد
سریع مانتو شالمو از رومبل چنگ زدمو درحالی که سویچو دسته کیلیدامو از رو جاکفشی برمیداشتم
ازخونه زدم بیرون
بانهایت سرعت ماشین رو به سمت مطب هانی هدایت کردم
دعا دعا میکردم اتفاق بدی نیوافتاده باشه
بایه دست فرمون رو نگه داشتمو با دست دیگه ام تن تن شماره ی هانیو گرفتم
بوق میخورد اما جواب نمیداد
بالای ده بار زنگ زدم ولی جواب نمیداد
لعنتی
اومدم شماره ی پیمانو بگیرم که متوجه شدم رسیدم جلو مطب
با بالاترین سرعتی که ازخودم سراغ داشتم
ماشین رو یه گوشه پارک کردمو پیاده شدم
قفل مرکزیو زدمو به سمت ساختمون دویدم
درحالی که توذهنم کلی افکارمنفی پرسه میزد
درو به عقب هل دادمو پله هارو دوتا یکی بالا رفتم
باجون کندن خودمو به طبقه بالا رسوندم
در و که بازکردم

باهمون چشای گردشده دستی به صورتش کشید

کلافگی 

غم

بیچارگی از صورتش میبارید


_دیگه...نمی...نمیگی...جانم

 

درحالی که سعی میکردم
قوی باشم
سعی میکردم خودمو بیخیال جلوه بدم 

بالحن محکمی گفتم


_ارکان مثل بچه ها حرف نزن،بله با جانم هردوش به یه معناست،حرف من یه چیز دیگه اس..من....

 

نزاشت حتی حرفموادامه بدم نگاهشو ازم گرفتو‌با سرعت از اشپزخونه زد بیرون
 

اخم بدی ناخداگاه رو پیشونیم نقش بست
بلندصداش زدم

 

_ارکان
 

_کجا
 

_باتوام یالا برگرد اینجا

 

انگار اصلا صدامونمیشنید
باحرص دنبالش پاتندکردم
لحظه ی اخر که داشت وارد اتاقش میشد دستشو ازپشت گرفتم 
محکم کشیدمش عقب
 

_نمیشنوی صدامو

برای اولین بار صورتش پراز اخم بود
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم

_بله

 

دستشو با حرص فشوردم
 

_صد دفعه گفتم مثل بچه ها رفتار نکن باید وایسی حرف بزنم بعد راتو بکشی بری

 

_مگه...حرفیم مونده؟!

 

واقعا داشت شورشو درمیاورد

من همینجوریشم اعصاب نداشتم اونم داشت اعصاب نداشتمو به فاک میداد

عصبی غریدم

 

_گمشو تواتاقت حق نداری تاوقتی نگفتمم بیرون بیایی

 

ناباور از لحن عصبیم به صورتم خیره شدکه دادزدم
 

_گفتم گمشو تواتاقت کریییی

 

باچشایی که به راحتی اشک رو داخلش میدیدم سری تکون داد
 

_باشه..مامان

رفت تو اتاقشو درم محکم بهم کوبید
جمله ی اخرشو
چنان مظلومانه گفت که دلم اتیش گرفت 
چقد بد باهاش حرف زدم

اون فقط یه بچه بود


دستمو به سمت دستگیرهه بردم درو بازکنم که
وسطای راه پیشمون شدم 
ملودی اون به این تنهایی و فکرکردن احتیاج دارهه
نباید انقد  وابسطه ات باشه

نباید انقد دل نازک باشه

اون یه پسرهه

باید مرد باربیاد یانه
 

اصلا اگه یه روزی کسی کنارش نبودچی باید از پس خودش برمیومدیانه
 

بایه حرف ساده ام انقد بهم ریخت چه برسه بخوام موضوع رفتنش روبگم

اون حتی خبرنداشت به زودی قرارهه برهه خونه ی دایی اینا
دایی گفته بود تقریبا کارای ارکان درست شده و منتظر حکم قاضین

خسته رومبل نشستم
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل که چیزی توجیبم لرزید
باکمی دقت متوجه ی ویبره ی گوشیم شدم
پوفف اصلا حوصله کسیو‌نداشتم
بی حوصله گوشیو از توجیبم بیرون اوردم
هانی بود 
ایکون سبز رو کشیدمو گوشیو چسبوندم  به گوشم
 

_هانی الان اصلا رو مود چرتو پرتات نیستم بعدا....

 

امون نداد ادامه بدم
صدای عصبیو ترسیده اش تو گوشی پیچید
 

_ملو زود خودتو برسون مطب تااین دیوونه منونکشته...

 

 

 

 

اون واقعا نمیتونست تنهابمونه من اکثرا پیشش بودم تنها دوسه بارتنهاش گذاشتم، اونم درعرض یک ساعت برگشتم خونه
بی اراده جدی شدم
درسته زمانش نبود اما باید کم کم به تنهایی عادت میکرد باید کم کم رو پای خودش وایمیستاد

قرارنبودکه تااخرعمر وابسته ی من بمونه

 

_ارکان

 

_بله

 

_دنبالم بیا

بی حرف به سمت اشپزخونه رفتم اونم دنبالم روانه شد
درحالی که دریخچالوبازمیکردم تا یه بسته چرخ کرده بیرون بیارم گفتم
 

_بشین

 

صندلیو عقب کشیدو نشست روش

درکمال  تعجب بالحن طلبکاری گفت

 

_نشستم حالا..میشه...حرف بزنی

 

مستقیم نگاش کردم،چی میخواست بشنوه

میخواست بگم جایی نمیرم و تنهاش نمیزارم!!

باهمون جدیت گفتم


_ارکان،من از پیچدون حرف بدم میاد،دوس دارم زود برم سراصل مطلب،پس زیاد کشش نمیدم

 

_خب...

 

_خب که میخوام اینو بگم که،شاید من یه روزی  نباشم شایداصلا مجبور شی بایکی دیگه زندگی کنی ،اونوقت بازم قرارهه از تنهایی بترسی یا ازادمای اطرافت،هوم ارکان،پسرم من نمیخوام توانقد ترسو ضعیف باشی من میخوام  رو پای خودت وایسی  تاابد که قرارنیس کنارمن بمونی

 

چشاش هرلحظه بیشتر گردمیشد
اولین بار بود حرف از رفتن میزدم
خیلی سخت بودبرام خیلی
اما بالاخرهه که چی باید دیریازود با واقعیت روبه رو میشد
سرشو ناباور تکون داد

-شوخی..می...کنی...مامان


حرفی نزدم که با صدای بلندتری گفت
_مامان

 

_بله
 

حق بااون بود
ماداشتیم تمام تلاشمونو میکردیم
ارکان حتی بیشتراز ماتلاش میکرد

پس باید یکم دیگه صبرمیکردم

سری براش تکون دادم
 

_اوکی ممنون،اگه کارتون تموم شده میتونین تشریف ببرید

 

_بله تمومه ،،از وقتی رفته بودین ارکان دقیقا مثل بچه ها سراغتون رو میگرفت،منم خسته کرد باسوالاش


...
کاویانی کیف سامسونشو از رو مبل برداشتو بایه خداحافظی کوتاه خونه رو ترک کرد
من اما دلم برای اون پسرکوچولو  باموهای فرفریش که منتظر برگشتنم بود،بشدت تنگ شده بود

چقد بدبودکه دوری ازش که حتی یک ساعتم باشه منوانقد آشفته میکرد

نباید انقد احساساتمو درگیرش میکردم

اون فقط یه بیماربودو بس


مانتوشالمو همونطور رومبل رها کردمو  رفتم تو بالکن
ارکان دقیقا مثل مدلای روسی تکیه داده بود به دیوارو بیرون رو نگاه میکرد
حس مادریو داشتم که بچه اش بالاخرهه داشت از ابو گل درمیومدو برای خودش مردی شده بود

_پسرم 

باشنیدن صدام چرخید سمتم
به ثانیه نکشید لبخندمهمون لبای خوشفرمش شدو به طرفم اومد
زودتر ازاون به سمتش پاتندکردمو دراغوشش گرفتم
دستاش دور کمرم حلقه شد

_مامان

 

_جان مامان،خوبی؟

 

 

_خوبم...کجابودی

 

اروم رو پنجه ی پام وایستادمو صورت زبرشو که به تازگی ته ریش کم پشتی درآورده بودرو اروم بوسیدم

 

_رفتم یه سربیمارستان،باید تا دوهفته دیگه برگردم سرکار

 

از بالا به صورتم خیره شد

کمی جاخورد

لحنش اروم اما بشدت ناراحت بود

_پس من ..من چیکارکنم
 

دو ماه بعد

نگاهمو به کاویانی دوختم
این پیشرفتو مدیون اون بودم
ارکان به لطف جلسه های گفتاردرمانی اون حالا میتونست کمو بیش حرف بزنه
باورم نمیشد اولین کلمه ای که گفت مامان بود
چقد اون لحظه ذوق کردم

درست مثل مادری که اولین بار صدای بچه اشو شنیده
این فرشته کوچولو از وقتی اومده بود توزندگیم دیگه اون ادم  سابق نبودم
کمتر توفکرمیرفتم کمتر به گذشته فکرمیکردم
تمها تمرکزم درمان ارکان بودو بس
چقد این مدت تلاش کردم تایکمم شده حالش بهترشه
حالا کم کم داشتم ثمره ی تلاشمو میدیدم

باصدای کاویانی ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم
 

_خانم احمدی

 

_بله

 

_کاری داشتین بامن

 

_عاا بله بله،میخواستم بدونم این جلسه های گفتاردرمانی تا چه زمانی قرارهه طول بکشه؟

 

 

_راستش زمان معینی ندارهه اما باتوجه به پیشرفتی که این مدت داشتیم باید بگم ارکان پسرقویه و دارهه تموم تلاششو میکنه هرچه زودتر به حرف بیاد،احتمالا تا دوماه دیگه تموم کلمه هاو جمله هارو بتونه تلفظ کنه،خودتونم میدونین چندسال حرف نزدن و اسیبای روحی که بهش وارد شده به همین راحتی ازیادش نمیرهه اما مااینجاییم تا کمکش کنیم،پس خیالتون راحت باشه

_سلام پسرم خوبی

باذوق کودکانه ای نگام کردو سری تکون داد

 

_خوبه

مکثی کردموباکمی دقت به صورت ارومش ادامه دادم
 

_پسرم میخوام موهاتو کوتاه کنم اجازهه میدی

گیج نگام کرد
انگار زود رفته بودم سر اصل مطلب
بالبخند ارامش بخشی دستمو جلوش گرفتم
دیگه عادت کرده بود
میدونست این یعنی اینکه دستمو بگیرهه
دستشو تو دستم گذاشتو از رومبل بلندشد
به سمت اتاقش رفتم اونم دنبالم اومد

 

دستشو رها کردمو صندلی کنار تختو برداشتمو
گذاشتمش جلوی اینه

 

_بشین اینجا

اروم نشست رو صندلی
وسایل مد نظر اصلاح رو از قبل حاضر کرده بودم 
قیچیو برداشتم نزدیکش شدم
سوالی با کمی ترس نگام کرد که توضیح دادم

 

_میخوام موهاتو کوتاه کنم،توکه دوس نداری شبیه دخترا شی

سرشو به چپو راست تکون داد

 

_خوبه پس بشین تا مامان موهاتو پسرونه بزنه

اروموبی حرف نشست
منم بادقت
شروع به کوتاه کردن موهاش کردم
اول موهای بلندرو زدم
بعد با ماشین ریش تراش 
کل سرش رو تاس کردم
 موهاش باید تقویت میشدو موهای جدید جایگزینش میشدن
قرصای تقویتی که بهش میدادم
هم برای رشد موهاش هم برای جون گرفتن بدنو قوای جنسیش خوب بود
کارم که تموم شد
راضی ازکارم عقب کشیدم
دیگه خبری ازاون همه مونبودوبجاش
چهره اش کاملا پسرونه شده بود
شبیه سربازای اماده ی اعظام شده بود
از جلو اینه عقب کشیدم تا بتونه خودشو ببینه
چشاش بادیدن خودش گردشد
باتعجب دستشو به سرش کشید
حالا که مویی درکارنبود، کله ی تاسش براش تازگی داشت
تواین یه هفته باهاش دسشویی رفتنو حموم کردن رو تمرین کرده بودم که دیگه خودم باهاش حموم یا دسشویی نمیرفتم
وکمی کارم راحت شده بود
درحموم رو براش بازکردم
_خب پسرم حالاوقتشه حموم کنی،منم اتاقتوتمیز کنم


سری تکون دادبا نگاه مرددی رفت توکه درحالی که درو میبستم گفتم

_من اینجام نترس،تا کارت تموم شه اینجامیمونم

صدایی که ازخودش دراورد
به این معنابودکه متوجه حرفم شده


.....
خدای من چقد دندون رو چهره تاثیر داشت
انگار نه انگاراین همون ارکانه
حالا گونه هاش پرترو دهنش زیبا دیده میشد
با لبخند بزرگی  به پرستو چشم دوختم


 

_خدایی دمت گرم چه کردی،یه روزهه  تمومش کردی،واقعا کارت حرف نداشت

پرستو برعکس من با صدای ارومی گفت

 

_قرارهه داداشم شه ها،کم چیزی نیس داداش پرستو بودن،داداشای من باید خوشگلوخوشتیپ باشن


 

_خیلی خب بابا حالا انگار قله ی اورست روفتح کرده


 

_پس چی فک کردی،بعداز معدن سخت ترین کار تودنیا دندون پذشکیه

خندمو به سختی کنترل کردم

 

_یادم نبود خانم دکتر،شرمنده

 

_دیگه تکرار نشه

بدون جواب دادن بهش  به سمت ارکان که ازهمون دور نگاهشو بهم دوخته بود رفتم

 

_افرین پسرم،دیدی گفتم دردشو نمیفهمی،رفتیم خونه جایزه اتو میدم

لباش به لبخند بزرگی بازشد
بادیدن ردیف دندونای مرتبو سفیدش که شاهکار دست پرستو بود
کیف کردم
چقد خوب شده بود
زخماو کبودیای صورتشم خیلی بهترشده بود

ازمطب که بیرون اومدیم
درو براش بازکردمو کمکش کردم بشینه
خودمم پشت رل نشستم 
اول از همه به سمت داروخونه رفتم
هم قرصایی که پرستو براش تجویز کرده رو بگیرم
هم قرصایی که پیمان واسه عفونت مثانه اش نسخه نوشته بودرو

سهندکه معلوم بودچرا
زن داییم اگه میفهمید سریع به پسرش لومیداد
حتی وقتی دایی گفت سهند همش سراغمومیگیرهه
بهش گفتم بگن باهانی رفتم شمال

.....
نیم ساعتی میشد از ازمایشگاه برگشته بودم
اما میخواستم ارکان بیشتر تنهابمونه
اون به این تنهایی احتیاج داشت
چراکه باید باترسش میجنگید
این اولین قدم براش بود
مقابله باترساش
ازنشستن تو ماشین خسته شده بودم
باگذشت نیم ساعت حالابهتربودمیرفتم بالا
کیلیدرو تو درچرخوندمو داخل شدم
دروکه بستم
متوجه صدایTvشدم

ارکان رو دیدم که پشتش بهم بودو داشت تلوزیون نگاه میکرد
تواین چندروز تنها کارش همین بود
فهمیده بودم به فیلم دیدن علاقه ی زیادی  دارهه
این چیز خوبی بود چون باعث میشد زودتر به حرف بیادو احساسات و چیزای دیگرو بفهمه و درک کنه

به سمتش رفتم
تیشرتو شلوار جدیدش کامل تو تنش نشسته بود
سه روز پیش
باهانی کلی لباس براش گرفتیم
ازلباس بیرون گرفته تا لباس زیرو راحتی
نزدیکش که شدم
متوجه ام شد
برگشت سمتم