رمان درتلاطم تاریکی53

fati.A fati.A fati.A · 3 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

درماشینو بازکردمو رو صندلی شاگرد نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد
باهین بلندی درو بستم

_چه مرگته بزار دروببندم بعد

 

بی توجه به حرفم سرعت ماشین رو زیاد کرد
جوری میروند که صدای بوق و اعتراض همه رو دراورده بود

 

_سهند باتوام کریییی میخوای به کشتنمون بدییی

 

_خفه شوخب،ببرصداتو تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم

 

چشام ازاین گردتر نمیشد
چه مرگش بود
اولین باربود اینجوری عصبی میدیدمش
ناخداگاه سکوت کردم
اگه انقد دیوونه نشده بود که یدونه میزدم تودهنش تا الکی زر زر نکنه
ولی خب
بحث زندگیم بود
نمیخواستم بخاطر این احمق جونمو از دست بدم

نمیدونم چقد گذشت یه ساعت یا دوساعت که داشتم ازشیشه بیرونو نکاه میکردم که ماشین با ترمز شدیدی کنار جاده وایستاد
جوری ترمزکرده بودکه صدای جیغ لاستیکاهنوز تو مغذم بود

شاکی برگشتم سمتش حرف درشتی بارش کنم که
به حرف اومد
 

_از کی پیشته

 

نفهمیدم
چی گفت
نگاه گیجمو که دید
 

با حرص گفت
 

_میگم از کی اون لعنتیو تو خونت قایم کردی

 

ابروهام باتموم شدن حرفش بالاپرید
پوفف پس فهمیده بود
خونسردنگاهموازش گرفتم
 

_کی بهت خبرداد

 

با دادی که زد ناخداگاه از ترس تو صندلیم پریدم

 

_الان دردت اینه کی بهم راپرتتو دادهه ارعه

 

مکثی کردو با صدای ارومتری ادامه داد
 

_ازکی انقد هرزهه شدی ملودی هوم 

 

به انی شعله های خشم تو سرم روشن شد
باصدای کنترل شده ای گفتم
 

_حرف دهنتو بفهم عوضی،حق نداری هرکوفتی به ذهن خرابت میادوبه زبون بیاری

 

بایه حرکت یهویی بازومو چنگ زدو برم گردوند  سمت خودش
انگار عادتش شده بود این حرکت
باحرص اشکاری زل زد توچشای پراز خشمم

 

_من اشتباه میکنم ملو،هوم اگه اشتباه میکنم خب تو بگو اصل قضیه چیه،چرا سه ماه تموم داری ازم فرارمیکنی ،نه سرکارمیبینمت نه توخونمون،چرا اون پسرهه رو بردی پیش خودت،د همه ی اینا توضیح دارهه،ندارههع؟؟؟؟!!!!!

 

سعی کردم اروم باشم
با عصبانیت چیزی درست نمیشد
 

_احمقی سهند خیلیم احمقی،اونی که بهت خبردادهه بهت نگفت دلیل کارمو هان سهند نگفت چرانرفتم سرکار نگفت چرا اون پسرو بردم خونه ام نگفت چرا به تو خبرندادم !

 

_کسی به من حرفی نزد وقتی به بابا زنگ زده بودی صداشو شنیدم،سرپرستی اون پسره ی بی خانمان رو قرارهه بابا به عهده بگیرهه، تااینجاش فهمیدم که تواینو ازبابا خواستی،دنبال دلیلش بودم بخاطر همین رفتم سراغ هانا،دوست اسکلتم همچیو لو داد

 

نفسی گرفتم

_نمیدونم چی شنیدی چی میدونی برامم مهم نیست چی فکرمیکنی اما فقط واسه اینکه باز دیوونه بازی درنیاری بهت میگم،ارکان مریضمه همونی که هردو دیدیمش همونی که تو گفتی فرقی با حیوونا ندارهه،ارعه بردمش خونه ام تا درمانش کنم،درست شنیدی من از دایی خواستم سرپرستی ارکان رو به عهده بگیرهه

پوزخندی صدا داری زد
 

_به همین راحتی ،هه منم باورکردم روپیشونی من چیزی نوشته؟! باورکنم محض رضای خدا اینکارو کردی؟

شونه ای بالاانداختم
 

_ذره ای برام مهم نیس باورکنی یانه،فقط کاری به کارمن نداشته باش

 

به دنباله ی حرفم دستشو محکم از رو بازوم پس زدمم ازماشین پیاده شدم