رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

چندروز بعد

بادقت جواب ازمایشارو بررسی کرده بودم،این عالی بودکه هیچ مشکلی نداشت،تموم بیماری ها چک شده بود،از سرطان و Hivبگیرتاhpvوچیزای دیگه،اون کاملا سالم بود تنها عفونت شدید مثانه داشت اونم بخاطر عدم رعایت بهداشت بود،که با قرصای قوی حل میشد

باتشکر به پیمان نگاه کردم

 

_دستت دردنکنه

لبخندی زد
 

_هرکمکی خواستی روم حساب کن یه ملو که بیشترنداریم،خب دیگه من دیگه برم هانی منتظرهه برم دنبالش

 

_اوکی برومنتظرش نزار

 

_پس مارفتیم فعلا

 

_فعلا

اومدم نگاهی به نسخه ی داروهایی که پیمان تجویزکرده بودبراش بندازم که
همون موقع گوشیم زنگ خورد
پرستو بود

 

_جانم پرستو

_سلام بر ملو خانم گل گلاب چطوری

 

_سلام میگذرونیم  خودت خوبی

 

_فداتشم،عزیزم من امروز مطبو خالی کردم کسی نیس حتی منشیم،میتونی ارکانو بیاریش

لبام ازخوشحالی کش اومد

 

_یه دونه ای،فقط پرستو یادت نرهه هیچی به سهند لو ندیا خب فعلاجریان ارکان رو نمیدونه

 

_نگران نباش بابا،فعلا فقط منو بابا درجریانیم حتی به مامانم چیزی نگفتیم
 

_خوبه ،مرسی

تماس رو قطع کردمو گوشیو برگردوندم توکیفم
یادمه پریشب دایی زنگ زد
گفت
کارای فرزندخوندگی ارکان دارهه خوب پیش میرهه
اون موقع بودکه بهم گفت،جریان ارکان رو به پرستوگفته
هم ازدایی هم از پرستو خواهش کرده بودم چیزی به سهندو زن دایی نگن

_خانمم قهرنکن ،قبول کن حرف بدی زدی

 

هانی طبق معمول وقتی کم میاورد خودشو مظلوم کرد

_عشقم خب شوخی کردم،منظوری نداشتم که

 

باخنده سری از روی تاسف تکون دادمو ازجام پاشدم

_من میرم یه چیزایی برای ارکان اماده کنم،پیمان توام نمونه رو زودترببر ازمایشگاه،فقط میخوام ازهمه نظر بررسی شه

 

پیمان سری تکون داد
_خیالت راحت،برو بکارت برس منم کم کم میرم

_مجدد مرسی ازت

_فدات ابجی این حرفا چیه

 

به سمت اشپزخونه رفتم
درکابینت رو بازکردم
یکم شکلات و تنقلات داشتم
همه رو برداشتم
چیدم تو سینی
چیزایی که زیاد براش مضر نبودو میتونست بخورهه 
به سمت اتاقش روانه شدم
درو بازکردمو رفتم تو
بادیدن ارکان که توهمون حالت نشسته بودو خیرهه به دربود
بی صدا خندیدم
 

_هی کوچولو منتظر بودیا

 

بازم سرشو مثل بچه ها تکون دادکه سینی خوراکیارو گذاشتم جلوش

 

_امروز باید خودت خوراکیاتو بخوری

 

گیج نگام کرد
نگاهش بین خوراکیاو صورت من درگردش بودکه گفتم
_بردار بخور

دستشو با تردید جلو اوردو یدونه از شکلاتارو برداشت
روکش نداشت
کل شکلات به اون بزرگیو کرد تودهنشو تن تن شروع به خوردنش کرد که اخمام رفت توهم قرار نبود مثل حیوونا رفتار کنه
اون دقیقا داشت مثل اونا میخورد
جدی نگاش کردم
 

_هی کوچولواین چه وضع خوردنه تو ادمی باید یادبگیری مثل ادم غذاتو بخوری نه حیوون

 

محتویات دهنشو قورت دادو با ترس خودشو عقب کشید
که باجدیت گفتم
_قرارنیست با هر حرف من قهرکنی یا بترسی،میخوام درست غذا خوردن رو یادبگیری

 

بی حرف همونطور نگام میکرد
نباید انقد تند میرفتم اما
باید یاد میگرفت
باید هرچی اون زن لعنتی توسرش فرو کرده بود رو می‌ریخت بیرون

_یکی از کیکارو بردار زودباش

دستشو جلو اوردو بی حرف برش داشت که ادامه دادم
ـحالا خیلی اروم یه گاز کوچیک ازش بگیر

 

کاری که گفتموکرداما دور دهنش کثیف شد

ادامه دادم

_جوری باید بخوری که نه دور دهنت کثیف شه نه کسی فکر کنه ندیده هستی،حتی اگه اولین بارت باشه ازاون چیز میخوری باید جوری رفتارکنی انگار برات چیز بی ارزشیه

 

درکمال تعجب سری تکون داد
که لبخندی به روش زدم
 

_خوبه،الان میتونی تمرین کنی،یعنی جوری که یادت دادم بخور،موقع ناهار  دقیقا همونطور که ازت خواستم باید غذاتو بخوری باشه پسرم؟

 

بازم سرتکون دادکه بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون اومدم
درسته نباید بهش فعلا فشار میاوردم اما
هرچقد اسون میگرفتم پیشرفتی حاصل نمیشد
پس گاهی یکم خشونت میتونست کمکش کنه
 

هنوز برای خودمم غیر قابل باوربود،من اون حرفارو چجوری زده بودم،انگار واقعا حرفایی بودکه از ته دلم بیرون میومد
من اونو واقعابه عنوان بچه ام قبول کرده بودم
حتی اگه تفاوت سنیمون این رابطه ی عاطفیو به سخرهه میکشید
من کلا۲۵سالم بودواون بچه۱۷
۸  سال اختلاف سنی

بیخیال این فکرا رفتم تو هال
پیمانو هانی تو دهن هم بودن
معلوم بود قصدشون چیه
دقیق لحظه ی اخر تک سرفه ای کردم که هردو از جاپریدن
نیشخندی به روشون زدم که هانی با حرص کوسن مبل رو به طرفم پرت کرد
 

_بترکی دو دیقه دیر ترمیومدی میمردی

 

رومبل روبه روشون جاگرفتمو پارو پا انداختم

_حیا رو خوردی یه ابم روش

 

پیمان باصورتی سرخ شده اومد حرفی بزنه که هانی پیش دستی کرد

 

_یکی میخواد به خودت بگه اون پسرهه رو حموم بردی واین همه باهاش لاو ترکوندی،انکارنکن الکی که خودم باچشای خودم دیدم 

 

اخم به ثانیه نکشید مهمون صورتم شد
حرفاش بدجور احمقانه بود
چطور به مغزش همچین چیزی خطور کرده بود

باجدیت نگاش کردم
 

_دفعه ی اخرت باشه همچین حرفی میزنی،اون بچه فقط مریضه منه،میفهمی

 

اومد حرفی بزنه که ادامه دادم
_نه نمیفهمی،چون حالیت نیس وقتی بهش گفتم پسرم،یعنی اونو به چشم یه بچه میبینم،یه باردیگه همچین حرفی بزنی یاحتی از فکرت بگذرهه کلامون بدجور میرهه توهم

 

پیمان جای اون جواب داد
_ملودی ،هانی منظوری نداشت میشناسیش که بی فکر هرحرفی میزنه،حتی من نگاه مادرانه ات به ارکان رو دیدم،هانی باید کور باشه همچین چیزیو ندیده باشه

 

هانی باحرص گفت
_چقد بی جنبه این بخدا،پشت دستمو داغ میزارم دیگه با شما دوتا اسکل شوخی نکنم

 

پیمان مردونه خندیدو هانیو کشید توبغلش
 

پیمان زودترازهانی به خودش اومدو هانیو تکون داد
هردو جلو اومدن
هانی اون طرف ارکان نشست تا وقتی حرکت کرد
سریع بگیرتش
پیمانم نزدیک من روصندلی نشست
دقیق سمت دست راست ارکان 
ارکان اما مظلومانه توبغلم کز کرده بود
پیمان باعلامت سربهم اشارهه کرد وقتشه
پلکی زدم تا شروع کنه
دستشو جلو اوردو دست ارکان رو گرفت
دور بازوشو با یه پارچه بست که ارکان وحشت کرد
ترسیده شروع به تکون خوردن کرد

 

_هععهیع هععع

 

پیمان بود که گفت
_محکم بگیرینش

 

هانی سریع طرف دیگه اشو گرفتو من باتموم زورم سرشو به سینه ام فشوردم
 

_هیشش پسرم هیششش دورت بگردم اروم باش

 

_هععیعع

خیس شدن سینه اموبه وضوح احساس میکردم
خدای من بازگریه میکرد
وضعیتش جوری برام دردناک بودکه برای دومین بار باعث شد اشک مهمون چشای سردم شه
پیمان بادقت سوزن رو تو رگ دستش فرو کرد
خون رو گرفت
صدای هق اروم ارکان دلم رو ریش ریش کرد
دستمومحکم تر دورش حلقه کردم
پیمان پنبه ای رو  روقسمت مورد نظر چسبوندو عقب کشید
هانیم همزمان کنار رفت
 

که با صدایی که ازشدت بغض  گرفته بود گفتم
 

_مرسی از هردوتون برید تو هال تابیام

 

هردو سری تکون دادنو بانگاه اخری بهم اتاق رو ترک کردن
ارکان مثل بید توبغلم میلرزید
دستام رو کامل  دورش حلقه کردم
 

_هییشش تموم شد پسرم تموم شد،افرین بهت توپسر قوی منی اگه نبودی که این همه سختیو تحمل نمیکردی،ارکان تو تنها نیستی دیگه خب من کنارتم،دیگه گریه نکن مرد که گریه نمیکنه،پسرمن قویه

 

دستمو سمت موهای بلندش بردمو اروم نوازشش کردم
دستم میون موهای موج دارش،گم شد
سرش رو بیشتر به سینه ام فشورد
جوری که کل صورتش توبغلم پنهون شد
نفس عمیقی کشیدم
 

_ارکان عزیزم من باید برم ،باشه گلم

 

نمیدونم چیشد که سرشو سریع عقب کشیدو با وحشت نگام کرد
چشای خیسش گردشده بود

_هعیعع

 

ترسیده بود
خدای من فکر میکرد میخوام تنهاش بزارم
دستامو اینبار دور صورتش قاب کردم

لبخندی به روش زدم
 

_فکرکردی میخوام برم،مگه مادرا پسراشونو ول میکنن اخه،میخوام برم برات خوراکی بیارم،یه چیز خوشمزهه،چون پسر خوبی بود،اگه همیشه به حرف مامان گوش کنی بهت جایزه میدم خب

 

به ثانیه نکشید چشاش از خوشحالی برق زد
چقد خوب بود متوجه حرفام میشه


_بشین همینجا تابیام

سری تکون داد
خدای من  ری اکشن نشون داد
این خیلی پیشرفت خوبی بود
اروم از روتخت پایین اومدمو ازاتاق بیرون زدم
 

ارکان بی توجه به ما زانوهاشو بغل گرفته بودو گوشه ی تخت جمع شده بود
اروم رفتم سمتش
 

_ارکان،پسرم میزاری بغلت کنم

نگاه خیره اشو به چشام دوخت
حتی صدایی ازخودش درنیاوردکه لبخندی به روش زدمو
کنارش روتخت نشستم
دستمو جلوبردم بغلش کنم که خودشو سریع عقب کشید

بدون لحظه ای مکث خودمو جلوترکشیدم
 

_بهت قول دادم کاریت ندارمو نزارم کسی بهت اسیب بزنه،پس لازم نیست انقد ازم بترسی

 

خیرهه نگام میکرد
لبخندم عمق گرفت
چرا انقد چشاش مظلوموخواستنی بود
دقیقا مثل بچه ها
دستموجلو بردمو سرشو کشیدم توبغلم
مخالفتی نکرد
بوسه ای به موهاش زدم
 

_افرین پسرم افرین عزیزم

هانیو پیمان با چشای وق زدهه نگام میکردن
تاحالا ندیده بودن این روی منو
هیچکس ندیده بود نه از ۱۶سالگی به این ور
اهمیتی نداشت چی فکرمیکنن راجبم
این بچه مریض بود
نیاز شدیدی به محبت داشت
منم نمیخواستم اینوازش دریغ کنم

باسرو چشم غره به اون دوتا احمقی که مات نگام میکردن اشاره کردم جلوبیان
 

بادقت به دستای پیمان نگاه میکردم
باتمرکز درحال معاینه ی ارکان بود
ارکان اما ترسیده نگاش میکرد
کلی طول کشید تا ارومش کردیم
یک ساعت تموم درحال تقلا بود
بالاخرهه باکلی وعده وعید غذا اروم شد
هانیم امروز مرخصی بود
واقعا ازهردوشون ممنون بودم
بخاطرمن کارشونو ول کرده بودن اومده بودن اینجا

دقایق طولانی گذشت تا پیمان از ارکان فاصله گرفت

باهمون لبخند اجین شده با صورتش روبه منوهانی گفت
 

_خداروشکر مشکل فیزیکی ندارهه،فقط میمونه یه ازمایش چکاب کامل،تاببینیم بیماری خاصی دارهه یانه

 

سری تکون دادم
 

_مرسی شرمنده  توزحمت افتادی

 

_نبابا این چه حرفیه یه جور میگی انگار غریبه ای

 

هانی پرید وسط حرفمون

_خیلی خب تشکرو تعارف تیکه پاره کردناتونو نگه دارین بعد از گرفتن نمونه،حالا چجوری میخوایین ازش خون بگیرین نابغه ها

 

باحرف هانی،هرسه بهم خیره شدیم
هوفف
حق با اون بود
سخت ترین کارمون این بود
نفسی گرفتم

_هانی منو تو دستاشو میگیریم ،پیمانم نمونه رو زود میگیرهه ازش
 

هردو سری تکون دادن
 

اخمی کردم

 

_غذاتو بخور بخواب ،بامنم کارنداشته باش

 

_من دیگه هیچی ندارم بگم بهت

 

بیخیال سرزنشاش
ظرفی برداشتمو یکم سوپ ریختم توشو به همراه ابمیو واب گذاشتمش رو سینی
درحالی که از اشپزخونه خارج میشدم گفتم

 

_راستی فردا به پیمان بگو بیاد هم واسه معاینه ی ارکان هم ازش نمونه خون بگیرهه

 

صدای متعجبش رو شنیدم

_وا واسه چی

 

_انقد سوال نپرس جون جدت،چیزی از دوس پسرت کم نمیشه،این بچه رو معاینه کنه

 

_چشم ارباب امردیگه؟

 

نیشخندب زدم

_امری نیس

 

بادهن نیمه باز نگام کردکه ازاشپزخونه بیرون اومدم


به سمت اتاق رفتم
چراغ رو روشن کردم
ارکان هنوز خواب بود
کنارش رو تخت نشستم
سینیو رو  عسلی گذاشتم
باید بیدارش میکردم وگرنه نصفه شبی ضعف میکرد

اروم صداش زدم
 

_ارکان،پسرم

عکس‌العملی نشون نداد

که خم شدمو

تکون ریزی به بازوش دادم

 که همون موقع با وحشت چشاشو بازکرد
و صدای ناله ی بلندش تو اتاق پیچید
نفس نفس زنون روتخت نیمخیز شد که
سریع گفتم
 

_هیشش منم نترس خب اومدم بهت غذابدم ببین ایناهاش

 

به سینی غذا اشاره کردم
نگاه ترسیده اش به سمت  سینی کشیده شد


خودموجلو کشیدم تاباگرفتن دستش ارومش کنم  که خودشوسریع خودشو عقب کشید
 

راستش ناامید شدم ازاین حرکتش
اما نباید بیشترازاین ازش انتظار میداشتم
اون هنوز اول راه بود

لبخندی به چشای گرد شده اش زدم
 

_پسرم باید بهت غذا بدم،کاریت ندارم باشه گلم

 

_هعییعع

 

کم کم قلقش دستم اومده بودومیدونستم باغذا میونه ی خوبی دارهه

پس مثل چندبار اخیر
اروم شد
یکم نزدیکش شدمو سینی رورو پام گذاشتم
قاشق رو از سوپ پر کردمو نزدیک دهنش بردم
با کمی تردید دهنشو بازکردو سوپ رو خورد
خدای من
چرا من ندیده بودم وضعیت دهنشو
کل دندوناش ریخته بودو کلا دوسه تا دندون خراب داشت
زبونشم حتی زخم بود

چه بلایی سر دهنش اومده بود

هوفق

باید هرچه زودتر به فکر درمان جسمیش میوافتادم

بعد درمان روحیشوادامه میدادن


بعداز دقایقی بالاخرهه ظرف خالی از سوپ شد
ابمیوه رو اینبار به سمتش گرفتم
دقیقا مثل بچه ها دهنشو باز کرد
که باعث خنده ام شد
لیوان رو نزدیک دهنش بردم که بی معطلی کل اب پرتقال رو خورد
تموم که شدباز خودشو عقب کشید
این یعنی دیگه نمیخواد کنارش باشم
لبخندی مجدد به صورتش پاشیدم

 

_افرین پسرخوب،هرچقد حرف گوش کن ترباشی همونقد زودتر خوب میشی

 

خر خری کردکه ادامه دادم

_اینجا خونه ی منه،اوردمت پیش خودم تا کسی نتونه دیگه اذیتت کنه،پس باخیال راحت بخواب،باشه پسرم

 

بی حرف نگام میکرد
انتظار نداشتم حرف بزنه
همینکه میفهمید چی میگم برام کافی
بود
حتی دلیل حرف نزدنشم اون زن حرومزاده بود
توگزارشای پلیس نوشته شده بود
اون زن مجبورش میکردهه حرف نزنه
چرا که وقتی حرف میزده به طرز بدی تنبیه میشده
اون زن بااین بچه چیکارا که نکرده بود
پوفی کشیدمو خم شدم ملافه رو روتنش کشیدم

 

_خواب بخوابی کوچولو

 

درازکشید رو تختو توخودش جمع شد
بانگاه اخری بهش چراغ رو خاموش کردمو از اتاق خارج شدم

 

_پاشو شام بخوریم بعدبخواب

 

لای چشاشو بازکردو خمیازهه کشون
نگام کرد

_عه توکی اومدی

 

پوزخندی به قیافه ی پوف کرده اش زدم

 

_خانمو باش،خیرسرم گذاشتمت حواست به ارکان باشه گرفتی خوابیدی

 

_ایشش باز مثل پیرزنا غرنزن، چیکارکنم خب کل روزو مطب بودم

 

_خیلی خب پاشو یه چی کوفت کنیم بعد غذای ارکانوببرم بدم

 

_باشه

 

چیزی ازگلوم پایین نمیرفت
فکرم پیش ارکان بود
باید اول غذای اونو میدادم خیلی گرسنه اش بود

 

_ملو،بخور دیگه سردشد غذات

 

باصدای هانی نگاهم سمتش کشیده شد

 

_هان

 

_میگم غذاتو بخور کجا خیره شدی دوساعته

 

_توبخور من غذای ارکانو بدم بعد میخورم

 

قاشق چنگالشو باحرص رو میز رها کرد

_اهع،گاییدی بابا خودتو 
 

لباسارو باحرص از تو کشو چنگ زدم
چرا اینارو هنوز نگه داشته بودم
چرا تاالان نسوزونده بودمش
هه بس کن احمق جون
فکرتو میخوای چیکارکنی هوم
فکرتم میتونی بسوزونی!

مطمعن باش تاابدقرارنیست اون عوضیو فراموش کنی

بغضمو بی صدا فرو دادمو برگشتم سمت ارکان غرق درخواب
بخاطر داروهاش اکثرا خواب بود
روتخت کنارش نشستم
اروم حوله رو از دورش بازکردم
تنها یه شلوار راحتی مردونه با یه تیشرت 

دستم بود

فردا باید براش لباس میگرفتم

اینجوری نمیشد

سایزش تقریبا2x بود

احتمال میدادم اینا براش گشادباشن
باکمی کلنجار اول شلوارو پاش کردم
بعد خم شدم اروم
سرشو دراغوش گرفتم
تیشرت رو باکلی مکافات تنش کردم
تو بغلم تکونی خوردامابیدارنشد
این سنگینی خوابشم مدیون همون داروها بودم

دوبارهه برش گردوندم سرجاش
از اتاق بیرون اومدم
موهامو پشت گوشم فرستادمو نگاهی به هال انداختم خبری از هانا نبود

 

_هانی 
_کجایی ؟رفتی؟!


به سمت اشپزخونه رفتم
اومدم باز صداش بزنم که دیدم سرشو رو میزگذاشته و غرق درخوابه
سری از روی تاسف تکون دادم
کیو گذاشتم مراقب کی باشه
پوفف
سمت اوجاق گاز رفتم
زیر قابلمه هارو روشن کردم
هم سوپو هم ماکارونی هانی رو گرم کردم

بااماده شدن میز
 صداش زدم

_هانی


صدای خوابالودش توگوشم پیچید
 

_هوممم
 

نگاهم به چهره ی غرق در خوابش بود
چقد معصوم بود
باوجود زخماو کبودیای رو صورتش بازم قشنگ بود
لبخندی به چشای بسته اش زدم
نگاه کنجکاوش هنوز جلو چشم بود
باید اول لباس تنش میکردم
اینجوری سرمامیخورد
به سمت کمد رفتم
کشوی مد نظرم رو بازکردم
هعی

لباساش مثل روز اول همونطور تا خورده مونده بود

یاداوری اون روزا برام دقیقامثل عکس سیاه سفیدی بود که از ته کلی وسایل پیدا شده بود

 

_هی اقا لباساتو نزار اینجا مامانم ببینه دهنم سرویسه

 

_نترس نمیبینه،دیدم میگی برای اقاتونه

 

بااعتراض اسمشو صدازدم

 

_عه سینا اذیت نکن ،باخودت ببر لباساتو

 

 

سرمو کشید توبغلش

 

_حرص نخور فنچم بزار باشه،خدارو چه دیدی یوقت دیدی اومدم شبو موندم  پیشت،لازم میشه

 

_باشه پررو خان نگه میدارمش

 

تصویرا کمرنگ شدن
بغض بدی به گلوم چنگ زد
لعنت بهت ملودی لعنت به دل بی صاحابت که قرارنیست اون حرومزاده رو فراموش کنه