رمان درتلاطم تاریکی35

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/14 10:08 · خواندن 1 دقیقه

لباسارو باحرص از تو کشو چنگ زدم
چرا اینارو هنوز نگه داشته بودم
چرا تاالان نسوزونده بودمش
هه بس کن احمق جون
فکرتو میخوای چیکارکنی هوم
فکرتم میتونی بسوزونی!

مطمعن باش تاابدقرارنیست اون عوضیو فراموش کنی

بغضمو بی صدا فرو دادمو برگشتم سمت ارکان غرق درخواب
بخاطر داروهاش اکثرا خواب بود
روتخت کنارش نشستم
اروم حوله رو از دورش بازکردم
تنها یه شلوار راحتی مردونه با یه تیشرت 

دستم بود

فردا باید براش لباس میگرفتم

اینجوری نمیشد

سایزش تقریبا2x بود

احتمال میدادم اینا براش گشادباشن
باکمی کلنجار اول شلوارو پاش کردم
بعد خم شدم اروم
سرشو دراغوش گرفتم
تیشرت رو باکلی مکافات تنش کردم
تو بغلم تکونی خوردامابیدارنشد
این سنگینی خوابشم مدیون همون داروها بودم

دوبارهه برش گردوندم سرجاش
از اتاق بیرون اومدم
موهامو پشت گوشم فرستادمو نگاهی به هال انداختم خبری از هانا نبود

 

_هانی 
_کجایی ؟رفتی؟!


به سمت اشپزخونه رفتم
اومدم باز صداش بزنم که دیدم سرشو رو میزگذاشته و غرق درخوابه
سری از روی تاسف تکون دادم
کیو گذاشتم مراقب کی باشه
پوفف
سمت اوجاق گاز رفتم
زیر قابلمه هارو روشن کردم
هم سوپو هم ماکارونی هانی رو گرم کردم

بااماده شدن میز
 صداش زدم

_هانی


صدای خوابالودش توگوشم پیچید
 

_هوممم