رمان درتلاطم تاریکی36

_پاشو شام بخوریم بعدبخواب
لای چشاشو بازکردو خمیازهه کشون
نگام کرد
_عه توکی اومدی
پوزخندی به قیافه ی پوف کرده اش زدم
_خانمو باش،خیرسرم گذاشتمت حواست به ارکان باشه گرفتی خوابیدی
_ایشش باز مثل پیرزنا غرنزن، چیکارکنم خب کل روزو مطب بودم
_خیلی خب پاشو یه چی کوفت کنیم بعد غذای ارکانوببرم بدم
_باشه
چیزی ازگلوم پایین نمیرفت
فکرم پیش ارکان بود
باید اول غذای اونو میدادم خیلی گرسنه اش بود
_ملو،بخور دیگه سردشد غذات
باصدای هانی نگاهم سمتش کشیده شد
_هان
_میگم غذاتو بخور کجا خیره شدی دوساعته
_توبخور من غذای ارکانو بدم بعد میخورم
قاشق چنگالشو باحرص رو میز رها کرد
_اهع،گاییدی بابا خودتو