رمان درتلاطم تاریکی36

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/14 10:11 · خواندن 1 دقیقه

_پاشو شام بخوریم بعدبخواب

 

لای چشاشو بازکردو خمیازهه کشون
نگام کرد

_عه توکی اومدی

 

پوزخندی به قیافه ی پوف کرده اش زدم

 

_خانمو باش،خیرسرم گذاشتمت حواست به ارکان باشه گرفتی خوابیدی

 

_ایشش باز مثل پیرزنا غرنزن، چیکارکنم خب کل روزو مطب بودم

 

_خیلی خب پاشو یه چی کوفت کنیم بعد غذای ارکانوببرم بدم

 

_باشه

 

چیزی ازگلوم پایین نمیرفت
فکرم پیش ارکان بود
باید اول غذای اونو میدادم خیلی گرسنه اش بود

 

_ملو،بخور دیگه سردشد غذات

 

باصدای هانی نگاهم سمتش کشیده شد

 

_هان

 

_میگم غذاتو بخور کجا خیره شدی دوساعته

 

_توبخور من غذای ارکانو بدم بعد میخورم

 

قاشق چنگالشو باحرص رو میز رها کرد

_اهع،گاییدی بابا خودتو