رمان درتلاطم تاریکی40

پیمان زودترازهانی به خودش اومدو هانیو تکون داد
هردو جلو اومدن
هانی اون طرف ارکان نشست تا وقتی حرکت کرد
سریع بگیرتش
پیمانم نزدیک من روصندلی نشست
دقیق سمت دست راست ارکان
ارکان اما مظلومانه توبغلم کز کرده بود
پیمان باعلامت سربهم اشارهه کرد وقتشه
پلکی زدم تا شروع کنه
دستشو جلو اوردو دست ارکان رو گرفت
دور بازوشو با یه پارچه بست که ارکان وحشت کرد
ترسیده شروع به تکون خوردن کرد
_هععهیع هععع
پیمان بود که گفت
_محکم بگیرینش
هانی سریع طرف دیگه اشو گرفتو من باتموم زورم سرشو به سینه ام فشوردم
_هیشش پسرم هیششش دورت بگردم اروم باش
_هععیعع
خیس شدن سینه اموبه وضوح احساس میکردم
خدای من بازگریه میکرد
وضعیتش جوری برام دردناک بودکه برای دومین بار باعث شد اشک مهمون چشای سردم شه
پیمان بادقت سوزن رو تو رگ دستش فرو کرد
خون رو گرفت
صدای هق اروم ارکان دلم رو ریش ریش کرد
دستمومحکم تر دورش حلقه کردم
پیمان پنبه ای رو روقسمت مورد نظر چسبوندو عقب کشید
هانیم همزمان کنار رفت
که با صدایی که ازشدت بغض گرفته بود گفتم
_مرسی از هردوتون برید تو هال تابیام
هردو سری تکون دادنو بانگاه اخری بهم اتاق رو ترک کردن
ارکان مثل بید توبغلم میلرزید
دستام رو کامل دورش حلقه کردم
_هییشش تموم شد پسرم تموم شد،افرین بهت توپسر قوی منی اگه نبودی که این همه سختیو تحمل نمیکردی،ارکان تو تنها نیستی دیگه خب من کنارتم،دیگه گریه نکن مرد که گریه نمیکنه،پسرمن قویه
دستمو سمت موهای بلندش بردمو اروم نوازشش کردم
دستم میون موهای موج دارش،گم شد
سرش رو بیشتر به سینه ام فشورد
جوری که کل صورتش توبغلم پنهون شد
نفس عمیقی کشیدم
_ارکان عزیزم من باید برم ،باشه گلم
نمیدونم چیشد که سرشو سریع عقب کشیدو با وحشت نگام کرد
چشای خیسش گردشده بود
_هعیعع
ترسیده بود
خدای من فکر میکرد میخوام تنهاش بزارم
دستامو اینبار دور صورتش قاب کردم
لبخندی به روش زدم
_فکرکردی میخوام برم،مگه مادرا پسراشونو ول میکنن اخه،میخوام برم برات خوراکی بیارم،یه چیز خوشمزهه،چون پسر خوبی بود،اگه همیشه به حرف مامان گوش کنی بهت جایزه میدم خب
به ثانیه نکشید چشاش از خوشحالی برق زد
چقد خوب بود متوجه حرفام میشه
_بشین همینجا تابیام
سری تکون داد
خدای من ری اکشن نشون داد
این خیلی پیشرفت خوبی بود
اروم از روتخت پایین اومدمو ازاتاق بیرون زدم