رمان درتلاطم تاریکی39

ارکان بی توجه به ما زانوهاشو بغل گرفته بودو گوشه ی تخت جمع شده بود
اروم رفتم سمتش
_ارکان،پسرم میزاری بغلت کنم
نگاه خیره اشو به چشام دوخت
حتی صدایی ازخودش درنیاوردکه لبخندی به روش زدمو
کنارش روتخت نشستم
دستمو جلوبردم بغلش کنم که خودشو سریع عقب کشید
بدون لحظه ای مکث خودمو جلوترکشیدم
_بهت قول دادم کاریت ندارمو نزارم کسی بهت اسیب بزنه،پس لازم نیست انقد ازم بترسی
خیرهه نگام میکرد
لبخندم عمق گرفت
چرا انقد چشاش مظلوموخواستنی بود
دقیقا مثل بچه ها
دستموجلو بردمو سرشو کشیدم توبغلم
مخالفتی نکرد
بوسه ای به موهاش زدم
_افرین پسرم افرین عزیزم
هانیو پیمان با چشای وق زدهه نگام میکردن
تاحالا ندیده بودن این روی منو
هیچکس ندیده بود نه از ۱۶سالگی به این ور
اهمیتی نداشت چی فکرمیکنن راجبم
این بچه مریض بود
نیاز شدیدی به محبت داشت
منم نمیخواستم اینوازش دریغ کنم
باسرو چشم غره به اون دوتا احمقی که مات نگام میکردن اشاره کردم جلوبیان