رمان درتلاطم تاریکی34

نگاهم به چهره ی غرق در خوابش بود
چقد معصوم بود
باوجود زخماو کبودیای رو صورتش بازم قشنگ بود
لبخندی به چشای بسته اش زدم
نگاه کنجکاوش هنوز جلو چشم بود
باید اول لباس تنش میکردم
اینجوری سرمامیخورد
به سمت کمد رفتم
کشوی مد نظرم رو بازکردم
هعی
لباساش مثل روز اول همونطور تا خورده مونده بود
یاداوری اون روزا برام دقیقامثل عکس سیاه سفیدی بود که از ته کلی وسایل پیدا شده بود
_هی اقا لباساتو نزار اینجا مامانم ببینه دهنم سرویسه
_نترس نمیبینه،دیدم میگی برای اقاتونه
بااعتراض اسمشو صدازدم
_عه سینا اذیت نکن ،باخودت ببر لباساتو
سرمو کشید توبغلش
_حرص نخور فنچم بزار باشه،خدارو چه دیدی یوقت دیدی اومدم شبو موندم پیشت،لازم میشه
_باشه پررو خان نگه میدارمش
تصویرا کمرنگ شدن
بغض بدی به گلوم چنگ زد
لعنت بهت ملودی لعنت به دل بی صاحابت که قرارنیست اون حرومزاده رو فراموش کنه