رمان درتلاطم تاریکی37

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/14 10:23 · خواندن 2 دقیقه

اخمی کردم

 

_غذاتو بخور بخواب ،بامنم کارنداشته باش

 

_من دیگه هیچی ندارم بگم بهت

 

بیخیال سرزنشاش
ظرفی برداشتمو یکم سوپ ریختم توشو به همراه ابمیو واب گذاشتمش رو سینی
درحالی که از اشپزخونه خارج میشدم گفتم

 

_راستی فردا به پیمان بگو بیاد هم واسه معاینه ی ارکان هم ازش نمونه خون بگیرهه

 

صدای متعجبش رو شنیدم

_وا واسه چی

 

_انقد سوال نپرس جون جدت،چیزی از دوس پسرت کم نمیشه،این بچه رو معاینه کنه

 

_چشم ارباب امردیگه؟

 

نیشخندب زدم

_امری نیس

 

بادهن نیمه باز نگام کردکه ازاشپزخونه بیرون اومدم


به سمت اتاق رفتم
چراغ رو روشن کردم
ارکان هنوز خواب بود
کنارش رو تخت نشستم
سینیو رو  عسلی گذاشتم
باید بیدارش میکردم وگرنه نصفه شبی ضعف میکرد

اروم صداش زدم
 

_ارکان،پسرم

عکس‌العملی نشون نداد

که خم شدمو

تکون ریزی به بازوش دادم

 که همون موقع با وحشت چشاشو بازکرد
و صدای ناله ی بلندش تو اتاق پیچید
نفس نفس زنون روتخت نیمخیز شد که
سریع گفتم
 

_هیشش منم نترس خب اومدم بهت غذابدم ببین ایناهاش

 

به سینی غذا اشاره کردم
نگاه ترسیده اش به سمت  سینی کشیده شد


خودموجلو کشیدم تاباگرفتن دستش ارومش کنم  که خودشوسریع خودشو عقب کشید
 

راستش ناامید شدم ازاین حرکتش
اما نباید بیشترازاین ازش انتظار میداشتم
اون هنوز اول راه بود

لبخندی به چشای گرد شده اش زدم
 

_پسرم باید بهت غذا بدم،کاریت ندارم باشه گلم

 

_هعییعع

 

کم کم قلقش دستم اومده بودومیدونستم باغذا میونه ی خوبی دارهه

پس مثل چندبار اخیر
اروم شد
یکم نزدیکش شدمو سینی رورو پام گذاشتم
قاشق رو از سوپ پر کردمو نزدیک دهنش بردم
با کمی تردید دهنشو بازکردو سوپ رو خورد
خدای من
چرا من ندیده بودم وضعیت دهنشو
کل دندوناش ریخته بودو کلا دوسه تا دندون خراب داشت
زبونشم حتی زخم بود

چه بلایی سر دهنش اومده بود

هوفق

باید هرچه زودتر به فکر درمان جسمیش میوافتادم

بعد درمان روحیشوادامه میدادن


بعداز دقایقی بالاخرهه ظرف خالی از سوپ شد
ابمیوه رو اینبار به سمتش گرفتم
دقیقا مثل بچه ها دهنشو باز کرد
که باعث خنده ام شد
لیوان رو نزدیک دهنش بردم که بی معطلی کل اب پرتقال رو خورد
تموم که شدباز خودشو عقب کشید
این یعنی دیگه نمیخواد کنارش باشم
لبخندی مجدد به صورتش پاشیدم

 

_افرین پسرخوب،هرچقد حرف گوش کن ترباشی همونقد زودتر خوب میشی

 

خر خری کردکه ادامه دادم

_اینجا خونه ی منه،اوردمت پیش خودم تا کسی نتونه دیگه اذیتت کنه،پس باخیال راحت بخواب،باشه پسرم

 

بی حرف نگام میکرد
انتظار نداشتم حرف بزنه
همینکه میفهمید چی میگم برام کافی
بود
حتی دلیل حرف نزدنشم اون زن حرومزاده بود
توگزارشای پلیس نوشته شده بود
اون زن مجبورش میکردهه حرف نزنه
چرا که وقتی حرف میزده به طرز بدی تنبیه میشده
اون زن بااین بچه چیکارا که نکرده بود
پوفی کشیدمو خم شدم ملافه رو روتنش کشیدم

 

_خواب بخوابی کوچولو

 

درازکشید رو تختو توخودش جمع شد
بانگاه اخری بهش چراغ رو خاموش کردمو از اتاق خارج شدم