رمان درتلاطم تاریکی50

fati.A fati.A fati.A · 3 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

نگران پرسیدم
_کی ؟چیشده؟!
 

_نمیتونم حرف بزنم زودبیا...

صدای بوقای متعدد نشون از قطع شدن تماس میداد
نکنه بلایی سرش اومده بود
دلشوره ی بدی به جونم افتاد
سریع مانتو شالمو از رومبل چنگ زدمو درحالی که سویچو دسته کیلیدامو از رو جاکفشی برمیداشتم
ازخونه زدم بیرون
بانهایت سرعت ماشین رو به سمت مطب هانی هدایت کردم
دعا دعا میکردم اتفاق بدی نیوافتاده باشه
بایه دست فرمون رو نگه داشتمو با دست دیگه ام تن تن شماره ی هانیو گرفتم
بوق میخورد اما جواب نمیداد
بالای ده بار زنگ زدم ولی جواب نمیداد
لعنتی
اومدم شماره ی پیمانو بگیرم که متوجه شدم رسیدم جلو مطب
با بالاترین سرعتی که ازخودم سراغ داشتم
ماشین رو یه گوشه پارک کردمو پیاده شدم
قفل مرکزیو زدمو به سمت ساختمون دویدم
درحالی که توذهنم کلی افکارمنفی پرسه میزد
درو به عقب هل دادمو پله هارو دوتا یکی بالا رفتم
باجون کندن خودمو به طبقه بالا رسوندم
در و که بازکردم