رمان درتلاطم تاریکی47

fati.A fati.A fati.A · 5 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

حق بااون بود
ماداشتیم تمام تلاشمونو میکردیم
ارکان حتی بیشتراز ماتلاش میکرد

پس باید یکم دیگه صبرمیکردم

سری براش تکون دادم
 

_اوکی ممنون،اگه کارتون تموم شده میتونین تشریف ببرید

 

_بله تمومه ،،از وقتی رفته بودین ارکان دقیقا مثل بچه ها سراغتون رو میگرفت،منم خسته کرد باسوالاش


...
کاویانی کیف سامسونشو از رو مبل برداشتو بایه خداحافظی کوتاه خونه رو ترک کرد
من اما دلم برای اون پسرکوچولو  باموهای فرفریش که منتظر برگشتنم بود،بشدت تنگ شده بود

چقد بدبودکه دوری ازش که حتی یک ساعتم باشه منوانقد آشفته میکرد

نباید انقد احساساتمو درگیرش میکردم

اون فقط یه بیماربودو بس


مانتوشالمو همونطور رومبل رها کردمو  رفتم تو بالکن
ارکان دقیقا مثل مدلای روسی تکیه داده بود به دیوارو بیرون رو نگاه میکرد
حس مادریو داشتم که بچه اش بالاخرهه داشت از ابو گل درمیومدو برای خودش مردی شده بود

_پسرم 

باشنیدن صدام چرخید سمتم
به ثانیه نکشید لبخندمهمون لبای خوشفرمش شدو به طرفم اومد
زودتر ازاون به سمتش پاتندکردمو دراغوشش گرفتم
دستاش دور کمرم حلقه شد

_مامان

 

_جان مامان،خوبی؟

 

 

_خوبم...کجابودی

 

اروم رو پنجه ی پام وایستادمو صورت زبرشو که به تازگی ته ریش کم پشتی درآورده بودرو اروم بوسیدم

 

_رفتم یه سربیمارستان،باید تا دوهفته دیگه برگردم سرکار

 

از بالا به صورتم خیره شد

کمی جاخورد

لحنش اروم اما بشدت ناراحت بود

_پس من ..من چیکارکنم