رمان درتلاطم تاریکی44

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/17 10:54 · خواندن 1 دقیقه

سهندکه معلوم بودچرا
زن داییم اگه میفهمید سریع به پسرش لومیداد
حتی وقتی دایی گفت سهند همش سراغمومیگیرهه
بهش گفتم بگن باهانی رفتم شمال

.....
نیم ساعتی میشد از ازمایشگاه برگشته بودم
اما میخواستم ارکان بیشتر تنهابمونه
اون به این تنهایی احتیاج داشت
چراکه باید باترسش میجنگید
این اولین قدم براش بود
مقابله باترساش
ازنشستن تو ماشین خسته شده بودم
باگذشت نیم ساعت حالابهتربودمیرفتم بالا
کیلیدرو تو درچرخوندمو داخل شدم
دروکه بستم
متوجه صدایTvشدم

ارکان رو دیدم که پشتش بهم بودو داشت تلوزیون نگاه میکرد
تواین چندروز تنها کارش همین بود
فهمیده بودم به فیلم دیدن علاقه ی زیادی  دارهه
این چیز خوبی بود چون باعث میشد زودتر به حرف بیادو احساسات و چیزای دیگرو بفهمه و درک کنه

به سمتش رفتم
تیشرتو شلوار جدیدش کامل تو تنش نشسته بود
سه روز پیش
باهانی کلی لباس براش گرفتیم
ازلباس بیرون گرفته تا لباس زیرو راحتی
نزدیکش که شدم
متوجه ام شد
برگشت سمتم