رمان درتلاطم تاریکی55

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/20 10:17 · خواندن 1 دقیقه

حیف که این موقع شب تاکسی گیرنمیومد وگرنه خودشم میکشت کوتاه نمیومدم

دقایق طولانی هردو ساکت بودیم
که با لحن ارومو بچه خرکنی گفت
_خب خانم دکتر من کی میتونم داداشمو ببینم

 

تمسخر صداش بدجور رومخم بود
با لحن حرص دراری جواب دادم
_وقت گل نی

 

تک خنده ای کرد
_پسرهه دیر یا زود میاد خونمون،بالاخرهه که میبینمش

_اسم دارهه

اخمی کرد
_معلومه حسابی تو دلت جاباز کردهه کنجکاوم زودتر ببینمش این شازده رو

 

_اون پسرو مثل بچه ی خودم دوس دارم پس سعی نکن حرف چرتی بزنی یا افکارمضخرفتو تو سر داییو زن داییم فرو کنی

 

درکمال تعجب خندید
_شت خخ احمقی یا منو احمق گیراوردی،اون پسرهه ۱۷سالشه ،بابچه طرفی مگه

 

ریلکس خیره به روبه رو گفتم
_لزومی نمیبینم خودمو توجیح کنم

ساکت شد
نه دیگه اون حرفی زد
نه من
بالاخره رسیدیم
جلوی ساختمون ماشین رو نگه داشت
بی حرف پیاده شدم
داشتم درو میبستم که گفت
_مراقب خودت باش