رمان درتلاطم تاریکی56

سری براش تکون دادمو به سمت در حرکت کردم
طبق معمول درساختمون بازبود
با یه هل کوچیک وارد شدم
باقدم های بلندبه سمت اسانسور رفتم
خداروشکر مش جعفر درحال چرت زدن بود وگرنه گزارش دیر اومدنمو به بابا میداد
خوبه باز جریان ارکان رو به بابا خبرنداده ،اصلا حوصله ی دعوا و جروبحث با بابا رو نداشتم
به سمت واحدم رفتم
کلیدو تو درچرخوندم
قفل نبودچرا
با یاداوری عجله ای که موقع رفتن داشتم
ضربه ای به پیشونیم زدم
پوفف گندش بزنن درو قفل نکرده بود
با فکربه ارکان
دلم هری ریخت
ترسو وحشت به انی تموم تنم رو لرزوند
خدایا نکنه رفته باشه
ازمم ناراحت بود
خدا خدا میکردم
ازاتاق بیرون نیومده باشه
بانهایت سرعت داخل شدمو درو بستم
بانگاه دقیقی نگاهمودور تادور خونه گردوندم
نبود
تو دلم به خودم امید میدادم که حتما تو اتاقشه
باقدم های نامطمعنو ارومی به سمت اتاقش رفتم
درو باکمی تردید بازکردم
نگاهم اول ازهمه به تخت کشیده شد
باندیدنش رو تخت
حس کردم قلبم نزد
نه نه نه نمیتونه رفته باشه
بادلهرهه نگاهمو تو تاریکی اتاق گردوندم
که یه لحظه چشمم به گوشه ی دیوار دقیق کنار قفسه ی کتابا افتاد
اونجا بود
دقیق مثل بچه ها جنین وار توخودش جمع شده بودو چشای بسته اشو نفسای منظمش نشون از خواب عمیقش میداد
دلم بادیدنش تواون وضع ریش ریش شد
چرا انقد مظلوم بود
پتوی رو تختو برداشتم به سمتش رفتم
زانو زدم روزمین کنارش
پتو رو اروم رو تن یخ زده اش کشیدم
که تکونی خورد
تابیام عقب بکشم چشاشو بازکرد
نگاه گیجو خوابالودشوبهم دوخت
یکم پلک زد
انگار باور نمیکرد کنارش باشم
نیمخیزشد
با تعجب صدام زد
_مامان
دلم از لحن مظلومش ضعف رفت
به سختی بغضمو فرو دادم
_جانم پسرم
_اومدی
خودمو جلو کشیدموتن یخ زده اشو توبغلم کشیدم
-ارعه دورت بگردم اومدم
محکم دستاشو دورم حلقه کرد
باصدایی که به وضوح میلرزید گفت
_فکرکردم...ولم..کردی
اوفف ملودی نفهم ببین چیکارکردی که همچین فکری به سرش خطور کردهه
بالحن ارومومطمعنی گفتم
_نه فداتشم مگه میشه ولت کنم بیرون کارداشتم مجبورشدم برم
مکثی کردمو خیره به صورت بانمکش ادامه دادم
_پسرم چرا اینجا خوابیدی
_نشستم..تابیایی..که..خوابم..برد
دستمو نوازش وار رو موهای فرفریش کشیدم
_بیا بریم روتخت
_باشه
ازجام بلندشدم که اونم ازروزمین بلندشد
نشستم روتختو به تاج تخت تکیه دادم
گیج نگام میکرد
انگار انتظار نداشت بمونم
بالبخندمهربونی دستامو ازهم بازکردم
_بدو بیا بغل مامان
لبخندبزرگی رولباس نقش بست که چال گونه اش نمایان شد
چقد دلم برای بوسیدن اون چال گونه ضعف میرفت
اومد روتختو بی معطلی تو بغلم فرو رفت
سرشو رو سینه ام گذاشتو درازکشید
دستمو دورش حلقه کردم
اوایل خیلی اینجوری خوابونده بودمشوبراش لالایی میخوندم
حتی میشه گفت ازوقتی براش لالایی خونده بودم
خیلی ارومترشده بودوجوری که دوز قرصای ارامبخششو کم کرده بودم
چقد خوشحال بودم که هم عفونتش هم زخمای بدنوکبودیاش
خوب شده بود
باصدازدنش از فکربیرون اومدم
_مامان...
_جانم
_لالایی
خنده ی ارومم باعث شد بیشتر ازقبل سرش رو به سینه ام بچسبونه
باکمی مکث شروع کردم به خوندن لالایی ترکیم،عاشق این لالایی بودم یادمه اولین بار وقتی چهارسالم بودمامان برام خوندتش:
لای لای آهو گؤز بالام
لای لای شیرین سؤز بالام
گؤزَل لیکده دونیادا
تکدی منیم اؤز بالام
لالاییْ نام اؤز بالام
قاشی قارا گؤز بالام
دیلین بالدان شیرین دیر
دوداغیْندا سؤز بالام
لایْ لایْ دیلین دوز بالام
دیل آچ گینان تئز بالام
من اوتوروم سن دانیْش
شیرین شیرین سؤز بالام
لای لای بالام گوُل بالام
من سَنَه قوربان بالام
قان ائیلَه مَه کؤنلوُموُ
گَل مَنَه بیر گوُل بالام
لای لاییْ نام گوُل بالام
تئل لَری سوُنبوُل بالام
کَپَنَک دَن سئرچَه دَن
یوخوسو یوُنگوُل بالام