رمان درتلاطم تاریکی59

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/21 11:11 · خواندن 2 دقیقه

بی حرف چشامو بازکردمو به طرفش برگشتم
قدمی به سمتم برداشت که بی اراده یه قدم به عقب برداشتم
باتعجب نگام کردکه سریع به حرف اومدم
_صبونه حاضرهه بیابریم

اومدم به همون سرعتی که حرف زده بودم ازاتاق بیرون برم که موچ دستمو گرفت

سوالی نگاش کردم که گفت
_مامان...چیزی شده ؟!

سرمو به چپو راست تکون دادمو با لبخند اجباری دستشو که رو موچ دستم بودرو نوازش کردم

_چیزی نیس وروجک بیابریم


لبخند بانمکی زد
_باشه..بریم

*صبونه رو سه نفری با مسخره بازیای هانی خوردیم
چقد خوب بود که ارکان دیگه مثل روزای اول نمیترسیدو حالا حتی با هانیم خو گرفته بود
بعدازصبونه هانی رفت سرکار
منم شروع کردم طبق معمول به عادت این چندوقت ،به درست کردن ناهار
زیر چشمی یه نگاه به هال انداختم
ارکان داشت یکی ازشبکه های ماهواره رونگاه میکرد

بادیدن چیزی که پخش میشد ابروهام بالاپرید
خبببب پسس
ارکان کوچولوئم به جمع پسرای منحرف پیوست
باخنده سری تکون دادم
نمیخواستم جلوشوبگیرم،باید به بلوغ فکری میرسید
باید رابطه بین زنو مرد رو میفهمیدودرک میکرد

چه رابطه ی عافطی چه رابطه ی جنسی
 

قرارنبودکه تاابد یه پسرنوجون بمونه
بالاخرهه که ازدواج میکرد

بادیدن صحنه های بدتری درحال رخ دادن بود ودسته کمی ازفیلمای  پورن نداشت
تعجب کردم
تاحالا ندیده بودم توماهوارهه همچین چیزایی پخش کنه
دیده بودما اما نه دراین حد بی پرده

نگاهمواز ارکان خیره به تلویزیون 
گرفتمو برگشتم به ادامه ی کارم پرداختم
الکیم شده وانمود میکردم
کاردارم،دقایق طولانی خودمو مشغول درست کردن سالادو مرتب کردن کابینتا کردم

اما
صدای بلند اهوناله ی زن داخل فیلم‌ همچنان ادامه داشتو به راحتی به گوش میرسید
نه دیگه باید یه کاری میکردم
 

باید متوجه میشد که درملع عام نباید همچین چیزایی ببینه
سریع به سمت هال رفتمو ازعمد صداش زدم

_ارکانن...

باشنیدن صدام،هول شد
سریع کانالو جابه جاکردو با صورتی که ازشدت خجالتو ترس به سرخی میزد
بهم نگاه کرد،دقیقا مثل پسربچه هایی که مادریا پدرشون موچشو هین کاربد گرفته

 

_بله

اخم مصنوعی رو صورتم نشوندم

_یه صدایی شنیدم،فکرکردم از تلوزیون باشه،چیزی داشتی نگاه میکردی؟

هول زده،سرشو به چپو راست تکون داد
_نه..نه..من چیزی نشنیدم... داشتم کارتون...میدیدم..

به ظاهر حرفشو قبول کردم

_باشه،ناهارحاضرهه گرسنه ات شدبگو