رمان درتلاطم تاریکی63

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/22 14:16 · خواندن 1 دقیقه

دستمو لای موهای مواجش فرو کردمو اینبار کامل لباشو به کام گرفتم
طولانیو عمیق
دقیق مثل تشنه ای که بعدازمدت ها به اب رسید لباشومیخوردم

ناله ی ارومش بین لبام رهاشد

که اینبار زبونم رو داخل دهنش هل دادمو زبون خیسو داغشو لمس کردم

زبونش رو عمیق مکیدم

لحظه ای مکث کردم

حس میکردم نفس کم اورده ازطرفیم

تموم تنم نبض میزد
گر گرفتی بدنم از یه طرف خیسی پایین تنه ام از طرف دیگه 
منو بیشتروبیشتر به خوردن لباش دعوت میکرد

جوری بهش چسبیده بودم که تقریبا رو پاهاش نشسته بودم
تکونی خوردم تا به بوسه ام پایان بدم که با برخورد عضو سیخ شده اش به باسنم
چشام گردشد
لعنتی

اون..اون تحریک شده بود


داشتم چه غلطی میکردم
سریع لبامو از رو لباش برداشتموخودمو عقب کشیدم
نگاهم که به چشاش افتاد دلم میخواست
زمین دهن بازکنه برم توش
چشاش بی نهایت خمارشده بودو برق عجیبی میزد
از روتخت پایین پریدمو دمپاییامو پوشیده نپوشیده به سمت در پاتندکردم که صداش باعث شد توجام میخکوب شم
_مامان

چشامو با افسوس بستم
حس لجن ترین ادم روی زمینو داشتم
چقد کثیف بودم که با اون باکسی که مثل بچه ی خودم بود
همچین کاری کرده بودم
بدون اینکه برگردم باصدایی که از ته چاه بیرون میومد نالیدم
 

_هراتفاقی الان  افتادتوهمین اتاق می مونه،به هیچکس حتی هانی هیچ حرفی نمیزنی فهمیدی؟

 

صدای ارومش رو شنیدم که درجوابم گفت

_باشه