رمان درتلاطم تاریکی61

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/22 14:04 · خواندن 1 دقیقه

درو اروم بازکردمو داخل شدم

نگاهم اول ازهمه به تختش افتاد
بادیدن جسم مچاله شده اش زیر پتو  قلبم به درداومد
خدایا خودت کمکم کن 
من به اندازه ی کافی قوی نیستم

جلورفتم که صدای گرفته اش رو از زیر پتو شنیدم

_نشنیدی چی گفتم....گفتم  نمیخوام ببینمت

 

بی توجه به حرفی که زد کنارش روتخت نشستم 
دستمو جلو بردمو پتو رو از روش کنارزدم
بادیدن صورت سرخو خیس از اشکش
بغض اینبارباقدرت بیشتری به گلوم فشار اورد

نگاهشو ازم گرفت
که دمپایی هامو دراوردمو خودمو کامل کشیدم روتخت
با نزدیک شدن بهش خودشو عقب کشید
باغم گفتم
_ارکان اینجوری نکن بامن پسرم

 

تویه حرکت یهویی پتوشو پس زدو صاف تو جاش نشست
_چجوری نکنم...هان...چجوری نکنم..داری بیرونم..میکنی...میخوای..برم...عجله...نکن...میرمم

 

باناباوری نگاش کردم
اولین باربود انقد عصبی میدیدمش 
به قدری عصبیوناراحت بودکه اصلا گوش نمیکردببینه چی میگم
بالحن ارومی گفتم
_من معذرت میخوام باید از اولش بهت میگفتم اما نتونستم،،نمیخواستم ازم ناامید بشی،فکرکنی نمیخوامت

 

پلکی زدوعصبی تراز قبل گفت
_مگه..اینجوری نیست...نمیخوایی منودیگه.‌..