رمان درتلاطم تاریکی72

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/31 13:03 · خواندن 1 دقیقه

مات نگام کرد
برق شیطنت چشاش به یکبارهه خاموش شد 
بدون معطلی ازش فاصله گرفتمو از پله ها پایین اومدم
بارسیدن به هال ،دایی رو دیدم که داشت کیف سامسونو پالتشو به زن دایی میداد
بادیدنش نیمچه لبخندی رو لبای خشک شدم نشست

 

_سلام دایی خوبی خسته نباشی

 

دایی باشنیدن صدام نگاهشو از زنش گرفت

 

_عه وروجک داییم که اینجاس خوش اومدی دختر

 

_مرسی

 

هرسه روبه روی Tv ball نشستیم
میگم هرسه چون هنوزسهند نیومده بود پایین 
دایی درحالی که قلوپی از چاییش میخورد گفت
 

_مگر اینکه ارکان اینجا باشه تو یه سربه ما بزنی

 

بااعتراض صداش زدم که کوتاه خندید
 

_چخبر خوبی دختر کارات چطور پیش میرهه

 

با یاد اوری حرفای بابا لبخند از لبام پرکشیدو نفرت مهمون چشام شد
هردو متوجه بودن تا چه حد از بابامتنفرم یا هروقت بحث اون میشد انقد بهم میریختم،ولی تنها خودم بودم که دلیل این نفرتومیدونستم ،دایی خبرنداشت که بخاطر خواهرش بابام چه بلاهایی سرم‌ اورده بود هعیی

مامان با رفتنش باخیانتش چنان داغی رو دل بابا گذاشته بودکه تموم زجرشو من بدبخت به تنهایی متحمل شده بودم

حتی یاداوری اون روزای نحس ،حالمو بد میکرد

هیچکدوم
حرفی نزدن که بایه تک سرفه ریز،گفتم


_بابا قصیه ی ارکان رو فهمیده،صدام زد برم پیشش تا از اصل قضیه خبردارشه

 

دایی جدی نگام کرد


_توچی گفتی بهش

 

_اون‌خودش همچیو میدونست من فقط تایید کردم خبرایی که بهش دادن راسته،همین

زن دایی اینبار مداخله کرد


_ولش کن مادر خودتو ناراحت نکن،کارت چیشد راستی،سهندمیگفت فردا قرارهه برگردی سرکار

 

_دارم انتقالی میگیرم برم یه جای دیگه ،اومدم با ارکان حرفای اخرموبزنم