رمان درتلاطم تاریکی70

باکمی تعلل زنگ درو فشوردم
دروغ چرا یکم استرس داشتم
بعداز یه روز دوری ازش،حالانمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده
دایی دیشب اخروقت از حال گرفته ی ارکان بهم خبرداده بود
اینکه اون حاضرنشده حتی لب به یه چیکه اب بزنه و دائم اسم منو میاورده
درباصدای تیکی بازشدو من با یه نفس عمیق واردحیاط شدم
نم نم بارون هر لحظه شدت میگرفت
حتی گلاو درختای باغچه هم از سیلی محکم بارون در امان نبودن چه برسه به من
باقدم های بلند سنگ فرش حیاط رو طی کردموبه در خونه رسیدم
دستمو بلندکردم تقه ای بهش بزنم که دربی هوا باز شد
برعکس چیزی که انتظار داشتم
سهندجلو روم سبز شد
پوزخندی زدو بایه نگاه به سرتاپای خیسم
ریلکس گفت
_بیا تودخترعمه خیس اب شدی
دستمو که روهوا خشک شده بودوبااخم عقب کشیدموبا یه سلام زیر لبی
داخل شدم
ازعمد خودشو عقب نکشیده بود تا موقع رد شدن تن گنده اش به بدنم بخورهه
نهایت سعیموکردم بهش نخورم که اینکارم باعث شد پوزخندش عمیق تربشه
همین که وارد هال شدم
گرمای دلپزیری تن یخ زده امو گرم کرد
قبل از اینکه رو مبل جابگیرم صدای زندایی رو شنیدم
_سهند مادر کی بود
از اشپزخونه بیرون اومدکه نگاهش به من افتاد
لباش به لبخند مهربونی بازشد
_عه ملودی تویی دخترم،خوش اومدی
_سلام زن دایی خوبی،مرسی