رمان درتلاطم تاریکی108

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/18 12:15 · خواندن 1 دقیقه

حرفی نزدم
درکمال بدبختی حق بااون بود

 

_پیاده شو

 

نفسمو اه مانند بیرون دادم
از ماشین پیاده شدم
هردو بی حرف کنار هم به سمت خونه راه افتادیم

ارکان درو باکلید بازکردو داخل شد
پشت سرش رفتم تو
خونه سوتو کور بود
اروم صدازدم

_زن دایی،ماه بانو

 

_هیشش خوابه

 

با صدای ارکان درست پشت سرم هینی کشیدمو‌به عقب برگشتم

بادیدن واکنشم نیمچه لبخندی زد
 

_ترسیدی

 

چشم غره ای بهش رفتم
 

_وقتی مثل جن پشت سر ادم ظاهرمیشی ترسیدن یه چیز نرماله 

 

_اوکی قانع شدیم نیاز نیس خودتو خسته کنی،هه

 

_بکش کنار میخوام رد شم

 

خونسرد کنارکشید
 

_بفرما مادمازل،کی جلوتو گرفته ردشوو

 

بی توجه به تیکه ای که پروند،ازکنارش ردشدمو به سمت پذیرایی رفتم
بادیدن زن دایی که رو مبل خوابش برده بود
اه پرافسوسی کشیدم
هعی
تواین چندروز هیچکدوم خوابو خوراک نداشتیم

مخصوصا منو زندایی


ملافه ای از اتاق اوردمو روش کشیدم
چقد خونه بدون دایی سوتو کوربود
بااین سومین روزهه دایی بیهوشه
دکتر گفته سطح هوشیاریش خوبه فقط
باید تا یه هفته توکما نگهش دارن تا از اینکه تو سرش لخته خونی نمونده باشه مطمعن شن

میلی به غذا نداشتم
ظهر بزور پرستو چندقاشق سوپ خورده بودم
حالا که نبود،مونده بود بیمارستان کناردایی
کسی نبود مجبورم کنه به خوردن

بدون کوچکترین سرو صدایی ازپله ها بالارفتم
ارکان اما کنار زندایی نشستو مشغول تماشای تلوزیون خاموش شد

....