رمان درتلاطم تاریکی110

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/18 12:25 · خواندن 2 دقیقه

ارکان بود که اینبار گفت
_زودبخورین ،جلدی بریم

 

زندایی به تایید حرفش گفت
 

_ارع زودبریم که بچم بیاد خونه استراحت کنه


....
نگاه ماتم زده ام رو از پشت شیشه به دایی  که از دنیا بی خبر ،زیر کلی دمو دستگاه ،خوابیده بود،دوختم.

چقد تواین چند روز دلتنگش بدوم
دلتنگ صداش اغوش حمایتگرش
نصیحتاش

_پرستو دارهه میرهه توام باهاش برو خونه

باصدای ارکان
نیم نگاهی بهش انداختم
 

_امروز من میمونم جای پرستو شماها برین

 

اخمی کرد
 

_دیگه چی،یالا حوصله جرو‌بحث ندارم،پرستومنتظرهه

 

متقابلا اخم کردم
 

_حالیته میگم میخوام بمونم

 

پوف کلافه ای کشید
 

_من حالیمه توانگار حالیت نیس من چی میگم،بااین حالوروز یکی میخواد حواسش به جنابعالی باشه

 

پوزخندی به روش زدم 
 

_حالو روز من به خودم مربوطه

 

فاصلشو باهام کم کرد،خم شد روصورتم
که چشام تا اخر گرد شد
با دیدن چشای گردم نیشخندی زد
 

_نترس قرارنیس ازت لب بگیرم،فقط میخوام توجیهت کنم دور برنداری
منوببین ملودی نه تو نه حالو روزت ذره ای برام مهم نیس،الانم فقطوفقط بخاطر باباوماه بانو مراعاتتو میکنم،پس مث بچه ی ادم برو خونه رو اعصاب منم یورتمه نرو

 

باحرص از وقاحتشونیش کلامش به چشاش که قاطعیت توش موج میزد
خیره شدم

 

_هه چی فک کردی باخودت واقعا فک کردی برام اهمیت دارهه توجه توی یه الف بچه،ببین گلممم توکاری که بهت مربوط نیس یا به قول خودت برات مهم نیس دخالت نکن، حالام برو رد کارت که حوصله ی تویکیو ندارم

 

نیشخندش عمق گرفت
 

_اوکی هرطور مایلی بیبییی

چینی به دماغم دادم
 

_بیبی خودتی احمق

 

باخنده سرشو ازروی تاسف تکون دادو به سمت زندایی و پرستو که ته راه رو در حال حرف زدن بودن رفت

بادقت نگاشون کردم
زنداییو پرستو نگاهشون به سمت من کشیده شد
نمیدونم داشت چه خزعبلاتی تحویلشون میداد که اونا سرتکون میدادن
بعد از دقایقی
زندایی گونه ی ارکان رو بوسیدو با تکون دادن دستش برای من از راه رو خارج شد
پرستوام سری برام تکون دادو دنبال زندایی رفت

اینا کجارفتن
اون عوضی بهشون چی گفت که رفتن
با اومدن ارکان سمتم
با اخم توپیدم
_چی بهشون گفتی که گذاشتن رفتن،اصلا چرا خودت نرفتی

 

ریلکس گفت
 

_بهشون گفتم تو شبو اینجامیمونی ازمنم خواستی کنارت بمونم تنهانباشی

 

باتموم شدن حرفش ابروهام بالا پرید
 

_تو...تو چی گفتی الان

 

لبخند دندون نمایی زد 
 

_گفتم توازمن خواستی....

 

با حرص کوبیدم تخت سینه اش
 

_تو غلط اضافه کردی احمق واسه چی همچین چرتو پرتی تحویلشون دادی،حالا فکرمیکنن من بهت چشم دارم،لعنت بهت گمشو برو خونه تا همینجا خفه ات نکردم

 

خونسرد انگار نه انگار که بااونم گفت
 

_نترس هیچکی همچین فکری راجب منو تونمیکنه،به هرحال ۱۰سالی از من بزرگتری حکم مادرمو داری،خخ

 

دندون قرچه ای کردم
 

_خدایا خودت بهم صبر بده

 

درحالی که رو صندلی انتظار میشست نیم نگاهی سمتم انداخت
 

_خدایا دروغ میگه به اون نه به من صبربده که محبورم اخلاق عنشو تحمل کنم

 

از حرص زیاد چشام داشت ازحدقه میزد بیرون
عصبی خندیدمو رو یکی از صندلیا نشستم 
بهتربود بیخیال باشم وگرنه یا خفه اش میکردم یا یه دل سیر کتکش میزدمش
هوفف
....