رمان درتلاطم تاریکی114

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/22 11:08 · خواندن 1 دقیقه

دوروز بعد
امروز دوبارهه نوبت  من بود همراه دایی وایسم
من که چه عرض کنم بایدبگم ما
چون ارکان خان زودتر ازمن برای رفتن حاضرشد

دوروز از اون شب نحس میگذشتو هنوز خبری از مجرم نبود
پلیس هیچ ردو نشونی ازش پیدا نکرده بود
حتی باوجود اطلاعتی که بهشون دادم

پوف کلافه ای کشیدمو‌رو صندلی شاگرد نشستم

ارکان بی حرف ماشین رو روشن کردو به سمت بیمارستان حرکت کرد

تواین مدت نه من نه پرستو هیچکدوم سرکارنرفته بودیم
فقط ارکان بودکه یکی درمیون دانشگاهو شرکت میرفت
ذره ای برام کارمهم نبود
حتی اگه اخراجمم میکردن
الان تنها دایی برام مهم بودو
پیدا کردن اون شخص مجهول...
تا روشن نشدن قضیه نمیخواستم یه ثانیه ام دست رو دست بزارم

 

_الوووو باتوام کریی

 

گیج به سمت ارکان که بلند این حرف رو زده بود برگشتم
 

_چته چرا دادمیزنی

 

پوف کلافه ای کشید
 

_اگه جواب بدی منم مجبور نمیشم دادبزنم،کجاسیرمیکنی سه ساعته

 

_بجای چرت گفتن کارتوبگو

 

پوزخندی زدو به روبه رو اشاره کرد
سوالی به روبه رو نگاه کردم
جلوی بیمارستان بودیم
پس چرا متوجه نشدم

 

_استخاره میگیری،پیاده شو دیگه

لب ورچیدم