رمان درتلاطم تاریکی126

سری تکون دادمو سفره رو پهن کردم
بعداز خوردن صبونه
سریع لباسامو با لباسای قبلیم عوض کردمو همراه هم از خونه زدیم بیرون
هوا سوز سردی داشت
منم ازشانس گندم پالتو نپوشیده بودم
تنها یه مانتوی پاییزی تنم بود
تانشستیم توماشین
گفتم
_بخاریو بزن دارم قندیل میبندم
کوتاه خندید
_اوکی ،فقط موندم توچیزی به اسم عقل داری یانه ،د اخه کدوم احمقی تواین سرما بامانتو میادبیرون
بادندونایی ازشدت سرما بهم میخورد غرزدم
_من..چه بدونم انقد..سرده...تهران هوا..خوب بودد
عاقل اندر سفیه نگام کردو بخاریو روشن کرد
دقایقی بعد بالاخره همجاگرم شدم
ارکان ماشین روبه سمت ادرسی که از یکی ازمغازه دارا گرفته بود،روند
طولی نکشیدکه وایستاد
باتعجب نگاش کردم
_رسیدیم مگه
نوچی کرد
_یه کوچه پایین ترهه،باید پیاده بریم بااین ماشین سه سوت تابلو میشیم
_خیلی خب بریم منتظرچی هستی
ابرویی بالا انداخت
_یادم نمیاد گفته باشم توام قرارهه بیایی
اخمی کردموحق به جانب گفتم
_ازت اجازه نخواستم گفتم میام همینکه شنیدی
پوف کلافه ای کشید
_حیف که حوصله ی جروبحث ندارم،بپرپایین تا پشیمون نشدم
چشم غره ای بهش رفتمو ازماشین پیاده شدم
اونم پیاده شدوهردو به سمت کوچه ی ناهید خانم(مامان قاسم) راه افتادیم
جلوی درابی رنگی وایستاد
داشت دورواطرافو بررسی میکردکه بی حوصله گفتم
_منتظرچی خب بزن درو دیگه
اخمی کرد
_دو دیقه حرف نزنی نمیگن لالی،وایسا
هوفف اقا انگار چندساله کارگاه مخفیه
کلافه از این دست اون دست کردنش ،دستمو بلندکردم درو بزنم که دستمو روهواگرفتو با حرص توپید
_اگه نمیتونی اروم بگیری گمشو برو توماشین بشین تامن بیام
_بخوام منتظر توبمونم شب شده،دستمو ول کن بزار کارمو بکنم
باحرصی اشکار دستمو به سمتی پرت کرد
_دستتو بلند کن ببین خوردش میکنم یانه
بابهتو حرص از عوضی بودنش ،نگاش کردم
اومدم یدونه بزنم تو دهنش که همزمان صدای بلندمردی توجه هردومونو به خودش جلب کرد
_هی ننه من دارم میرم،زیاد کارنکنی باز کمر درد بگیری
_برو ننه کاری ندارم،میخوابم تابیایی
_قربون ننه ی حرف گوش کنم برم من
صدای نزدیک شدن قدم های کسی سمت در
باعث شد هردو از جابپریم
گیج دور خودم میچرخیدم که دستم ازپشت کشیده شد