رمان درتلاطم تاریکی164

باحس تشنگی شدیدی ازخواب بیدارشدم
چشاموباکلافگی بازکردم
گلوم بشدت میسوخت
جوری که حتی نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم
نگاه بی حالمو دور تا دور اتاق گردوندم
همجا تاریک بود
تنهانور کمی که از پنجره به اتاق میتابید،فضارو روشن میکرد
گیج پلکی زدم
هیچ حضورذهنی نداشتم
تاجایی که یادمه اتاقم پنجره نداشت
مکثی کردم
اینجاکه خونه ی من نبود
باتصویرایی که مثل فیلم از جلو چشم رد شدن
چشام رفته رفته گردشد
درست مث یه نوار ضبط شده
توذهنم پخش شد
رفتن ارکان ،مزاحمای خیابونی
در اخر تصویری که دور ازباورو منطقم
بود ،جلوچشم نقش بست
معاشقه ام با سینا
بوسیدنش
لمس بدنم
گندش بزنن
اون بی همچیز رسما بهم تجاوز کرده بود
بافکربه رابطه باهاش
وحشت زده پتو رو از رو خودم کنا زدم
بادیدن بدن نیم برهنه ام که تنها لباس زیر داشت
دلم هری ریخت
نه نه نهههه
خدایا نه
نکنه بارکرگیمو ازدست دادم
ازاون عوضی هیچی بعیدنبود
بااین فکر باتموم بی حالیم
ازجام بلندشدم
لباسام که یه تیشرتو شلوارک بیشتر نبودو سریع ازروی زمین چنگ زدمو تنم کردم
باقدم های کوتاه خودمو به پنجره رسوندم
هوا گرگومیش بود
این یعنی ساعت پنج یا شیش صبحه
کلافه موهامو چنگ زدم
من حتی گوشیمم نیاورده بودم
بیچاره وار دور خودم میچرخیدم که تقه ای به در اتاق خوردودر بی هوا بازشد
پشت بندش هیکل نحس سینا توچهارچوب در نمایان شد
بادیدنش
خشم به انی سرتاسروجودمو در برگرفت
بادیدنم کنارپنجره ابرویی بالا انداختو با لبخند مثلا مهربونی پرسید
_بیدارشدی
حرفی نزدم
که باهموم لبخندکجش ادامه داد
_نه انگارواقعابهتری ،بزار ببینم تب نداری باز
قدمی به سمتم برداشت که
عصبی خودم باقی راهو رفتم
باقدم های بلندخودمو بهش رسوندم که نیشش بازتر از حد معمول شد
بارسیدن بهش تو یه حرکت ناگهانی
دستمو بلندکردمو مشت محکمی تودهنش کوبیدم
صدای اخ بلندش
دلم رو خنک تر نکرد هیچ بدتر داغ دلم تازهه شد
با حرص مشتمو اینباربه قفسه ی سینه اش کوبیدم
با صدایی که بشدت تودماغیو گرفتع بود دادزدم
_میکشمت عوضی میکشمت بی همچیز
پشت سرهم به سرو صورتش میکوبیدم
اون اما با غموبهت فقط نگام میکرد
حتی خون جاری شده از دماغشم برام اهمیتی نداشت
_اشغالللل کثافتتتت حالم ازت بهم میخورهه ،دلم میخواد باهمین دستام خفت کنم
نمیدونم چقد ضربه زدم چقد جیغ زدم
چقد فوشش دادم
زمانی که نفسم دیگه بالا نمیومدو انرژیم تحلیل رفته بود
موچ دوتادستامو تودستش قفل کردو خیلی جدی گفت
_بسههه به من رحم نمیکنی به خودت رحم کن الان دوبارهه از حال میری
باحرفی که زد انگار اتیشم زدن
جیغ زدم
_بزار از حال برم مگه همینونمیخواییی لعنتیییی،مگه نمیخواییی دوبارههه بهم تجاوز کنییییی
با دادی که زد
بی اراده ساکت شدم
_خفهشو بتمرگ سرجات،چته اول صبحی چه مرگته صداتو انداختی توسرت،،گناه من چیه من جز نجاتت از دست دوتا لاشی چه غلط دیگه ای کردم هان، دبگوچیکارکردم که اینجوری داری مجازاتم میکنییییی،بدکردممم ازدست دوتا متجاوز نجاتت دادم ارععع؟!!
پوزخندی به روش زدم
هیترسیک وار خندیدم
انقدبه خندم ادامه دادم که نگاه عصبیش ،نگران شد
_ روانی شدی
خندمو به سختی خوردم
دستاشو با نفرت پس زدم
_ارعع نجاتم دادی نزاشتی بهم تجاوزشه،که چیی هوم چراا
متعجب فقط نگام میکرد
که خیره توچشاش بابغض نالیدم
_بزارخودم بگم،نجاتم دادی تا خودت بهم تجاوز کنی،نزاشتی اونا بهم دست بزنن که خودت بهم دست بزنی
ناباور قدمی به عقب برداشت
_ملودی
دیگه نتونستم تحمل کنم
بغضم با صدای بلندی شکست
_توی لعنتی دیدی ،دیدی حالمو دیدی چقد حالم بده بااون حال بازم بهم تجاوز کردی
حرفی نزد
فقط با غم نگام کرد
باپشت دست
اشکاموپس زدم
_دیگه هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت جلوچشم افتابی نشو،حتی از ده کیلومتریمم رد نشو،گورتو مثل همون موقع که مث اب خوردن ولم کردی،بازم گم کن
به دنباله ی حرفم بدون لحظه ی مکث از اتاق بیرون اومدم
برای یه بارم شده برنگشتم صورت نحسشوببینم
با تموم سرعت
ازپله هایی که بی شک به سمت خروجی ختم میشد
پایین میومدم
بارسیدن به در بزرگی مکثی کردم
نمیشد بااین سرو وضع برم توخیابون
نگاهم رو به سمت چوب لباسیش چرخوندم
دوتا پالتو ازش اویزون بود
یکی کوتاه یکی بلند
بلنده روبرداشتمو تنم کردم
باقد کوتاهم ، این پالتو به معنای واقعی تو تنم زار میزد
اما خوبیش این بود تا موچ پام رومیپوشوند
سریع دکمه هاشو بستمو کلاهشو رو سرم کشیدم
درو بازکردم
بی معطلی از خونه زدم بیرون
بارسیدن به خیابون اصلی
اه از نهادم بلندشد
من هیچ پولی نداشتم
ناچار تا یه جایی پیاده رفتم
سرماخوردگیم بدجور منو ازپا دراورده بود
زیاد جای تعجب نداشت دیشب تواون هوای سرد با اون سرو وضع
معلومه حالم این میشه
بارسیدن به ایستگاه مترو
روتنهاصندلی خالی نشستم
هوا بدجور سوز داشت
زنو مردایی که منتظر مترو بودن
با تمسخر نگام میکردن
برای اولین بار از لباسام خجالت کشیدم
حتی کفش درست حسابیم نداشتم
دمپایی های خونه ی سینا پام بود
باخجالت پالتو رو رو پاهام کشیدم
چاره ای نبود فعلا باید باهمیناسرمیکردم تامیرسیدم خونه
چشامو کلافه بازوبسته کردم
هوفف حتی نمیدونستم ساعت چندهه
ازاین مردمم که نمیشد چیزی پرسید کافی بود دهن بازکنی تا بیشترازقبل به تمسخربگیرنت
تنها کسی که به کسی کاری نداشت
زن چادریی بود که درحال ساکت کردن نوزاد چندماهش بود
برخلاف بقیه اون چهره ی مهربونی داشت
تک سرفه ای کردم تا توجهش جلب شه
نگاهش که بهم افتاد
با خجالت لب زدم
_ببخشیدخانم میتونم بپرسم ساعت چنده
ابرویی بالاانداخت
_البته بزار گوشیموببینم
سری تکون دادم که بعداز نگاه کردن به گوشیش گفت
_یه رب به هفته